سید علی آقا موسوی گرمارودی، در مراسم رونمایی از کتاب «سه کاهن» مجید قیصری در بنیاد ادبیات داستانی داشت می گفت “شرم میکردم از خودم اگر بر صادق هدایت لعنت نمیفرستادم. خداوندا صادق هدایت را لعنت کن”
و جمعیت هم همینطور داشتند با چشمهای باز و دهان بسته نگاهش می کردند که ادامه داد: “ وظیفه هر قلم به دستِ اهل قبله میدانم که حداقل به جوانان این کشور بفهماند که چه بیشرفهایی در این کشور قلم زدند که از امویان هم بدتر بودند؛ اسمشان هم صادق بود و هدایت مردم را بر عهده داشتند. “
در همین لحظه صدای عجیبی آمد و درهای سالن باز شد و خدا در حالی که دست های لاغر صادق هدایت را گرفته بود وارد شد. بعد نگاهی به جمعیت انداخت و دست صادق را که داشت شیشه عینکش را پاک می کرد کشید و یکراست رفت روی سن رو به روی سید علی آقا نشست. تا سید علی آقا بخواهد به خودش بیاید و حرفی بزند، خدا پرسید: داشتی می گفتی وظیفه هر قلم به دستِ اهل قبله میدانم که حداقل به جوانان این کشور بفهماند که …
و سید علی آقا که صدایش می لرزید جواب داد: که چه بیشرفهایی در این کشور قلم زدند که از امویان هم بدتر بودند؛ اسمشان هم صادق بود و هدایت مردم را بر عهده داشتند.
خدا به صادق که داشت سیگارش را روشن می کرد نگاهی کرد و گفت: صادق جان اینجا محیط بسته است. بعد از تو اینها با خودشان قرار گذاشته اند در محیط های بسته سیگار نکشند. شما هم نکش عزیزم . شنیدی این آقا چه می گفت؟
صادق: کدوم آقا؟
خدا: ببخشید، منظورم همین آقاست که آنطرف نشسته .
صادق : نه، گوش نمی دادم
خدا سرش را تکان داد و برگشت طرف سید علی آقا، آرام در گوشش گفت: شانس آوردی نشنیده . وگرنه بهت می گفت کسی که به ما نریده بود، کلاغ کون دریده بود. از دست من و نویسنده این مطلب هم هیچ کاری بر نمی اومد. چون حرف حق جواب نداره .
سید علی آقا کمی خودش را عقب کشید و چشمهایش را مالید و دوباره عینکش را گذاشت.
خدا: سید علی آقا به نظرت بیشرفهایی که در این کشور رای مردم را دزدیدند و در امانت خیانت کردند و از امویان هم بدتر بودند و با ماشین از روی مردم رد شدند؛ اسمشان هم مثل شما سد علی آقا بود و رهبری مردم را بر عهده داشتند را چکار باید بکنم؟
سیدعلی آقا آب دهانش را قورت داد و به اطراف نگاه کرد و دید همه دارند نگاهشان می کنند. سرش را پایین انداخت و زیر لب گفت: لعنتشان کنید
خدا: ای بابا. سید علی آقا هنوز اولشه . چرا سرت رو پایین انداختی؟ حالا بگو ببینم به نظرت بیشرفهایی که در این کشور یک شبه نظرشان به نظر یکی نزدیک تر شد و رئیس جمهور شدند و کل مملکت را گلکاری کردند و از امویان هم بدتر بودند و دور سرشان هاله نور داشتند؛ اسمشان هم محمود بود و نوکری مردم را بر عهده داشتند را چکار باید بکنم؟
سیدعلی آقا دوباره سرش را پایین انداخت و زیر لب جواب داد: لعنتشان کنید.
خدا: خب سید علی آقا! به نظرت بیشرفهایی که در این کشور پول مردم را دزدیدند و رفتند کانادا برای خودشان ویلا خریدند و از امویان هم بدتر بودند و تازه طلبکار هم شدند و گفتند کشششششششش ندهید قضیه را؛ اسمشان هم محمود بود و حفاظت از مال مردم را بر عهده داشتند را چکار باید بکنم؟
سیدعلی آقا تا خواست جواب بدهد، صادق از جایش بلند شد و رو به خدا گفت: من هزار بار اینا رو شنیدم . می رم بیرون سیگار بکشم . خواستی بری صدام کن. تو اینکاره نیستی بابا
خدا هم سرش را به نشانه تاکید تکان داد و همانطور که صادق داشت از در سالن خارج می شد گفت: ببین، خلاصه می کنم . فقط بگو به نظرت بیشرفهایی که در این کشور جوان مردم را گرفتند و بردند و کشتند و جنازه اش را تحویل خانواده اش دادند و از امویان هم بدتر بودند و گفتند خودش به مرگ طبیعی فوت کرده؛ اسمشان هم مامور نیروی انتظامی بود و حفاظت از جان مردم را بر عهده داشتند را چکار باید بکنم؟
این بار تا سیدعلی آقا خواست حرفی بزند، خدا بلند شد و رفت طرفش. چند لحظه به هم نگاه کردند. بعد یک دفعه خدا دستش را بلند کرد محکم کوبید توی سر سید علی آقا. عینکش افتاد روی زمین . همینطور که می خواست خم بشود عینکش را بردارد، خدا رویش را برگرداند و در حالی که می رفت طرف در با صدای بلند گفت: زدم که شاید به کار بیفته . عینکت را هم خوب تمیز کن . خیلی چیزها هست که نمی بینی.
چند دقیقه بعد صدای عجیبی آمد. پشت در سالن یکی با کبریت سوخته نوشته بود:
دیدار به قیامت، ما رفتیم. همین