قورباغه ها
مو یان
برنده نوبل ادبیات ۲۰۱۲
ترجمه: عیسی عسکری
مجبورم بپذیرم، گر چه به همه نگفتم، شخصا مخالف برنامه های ازدواج عمه جان بودم. پدرم، برادرهایم و همسرهایشان هم حس من را داشتند. خیلی ساده، جفت های خوبی به نظرمان نمی رسیدند. همیشه و از وقتی کوچک بودیم منتظر بودیم عمه جان شوهر پیدا کند. رابطه اش با وانگ زیوتی عظمت بی اندازه ای به خانواده آورده بود فقط پایانش شرم آور بود. یانگ بعدی بود، اگر به اندازه ای که وانگ نشان داده بود جفت ایده آلی برای عمه جان نبود اما به هر حال برای ازدواج قابل قبول بود. به جهنم! عمه جان می توانست با کین هی که به عمه جان عقده پیدا کرده بود ازدواج کند، بالاخره از بودن با هاو داشو بهتر بود. بعد از آن فکر می کردیم او یک زن مسن خواهد شد و نقشه های معقولی می ریزد. حتی در مورد اینکه چه کسی باید وقتی پیر شد از او مراقبت کند بحث کردیم. اما بعد، بدون هیچ نشانه قبلی با هاو داشو ازدواج کرد. “شیر کوچک” و من در پکن زندگی می کردیم و وقتی اخبار را شنیدیم به سختی می توانستیم باور کنیم. یک دفعه واقعیت بی معنی رخ داد و غمی ما را فرا گرفت.
سالها بعد، عمه جان در در یک برنامه تلویزیونی به نام ‘بچه ماه’ که قرار بود در مورد مجسمه سازی به نام هاو داشو باشد-گرچه دوربین همیشه رو به عمه جان بود- چهره شد،. در حال حرف زدن و ادا در آوردن، به روزنامه نگارها برای ورود به حیاط هاو خوش آمد می گفت و به آنها یک کتابچه راهنمای گردش در مورد کارگاه و محل نگه داری مجسمه های گلی می داد. در همین حال هاو ساکت روی صندلی اش نشست و خیره شد به اطراف، چهرش اش خالی از هر احساسی بود، مثل یک اسب پیر و خواب آلود. همه استادان هنرمند وقتی مشهور می شوند به اسبهای پیر و خواب آلود بدل می شوند؟ تعجب کردم. نام هاو داشو در سرم تاب خورد، گرچه من او را تنها یک بار آن هم خیلی کوتاه دیده بودم. بعد از دیدن او در آخرین ساعتهای شب، برادرزاده ام زان کوان برای جشن گرفتن پذیرشش به عنوان خلبان دعوتمان کرد به شام و سالها گذشت بدون اینکه هاو داشو را دوباره ببینم و این بار او در تلویزیون بود. ریش و موهایش سفید شده بود اما چهره اش مثل همیشه سرخ و سفید بود، خونسرد و ساکت. تقریبا قیافه ای ماورایی داشت. در طول آن برنامه بود که ما فهمیدیم چرا عمه جان با هاو داشو ازدواج کرده است.
عمه جان سیگاری روشن کرد، کام عمیقی گرفت و شروع کرد به حرف زدن، غم خزید توی صدایش. گفت: “ازدواجها! در بهشت ساخته شده اند. به خاطر همین، من برای شما جوانک ها خوش خیالی را تبلیغ نمی کنم، یک زمانی من مادی گرای دو آتشه بودم اما آنجایی که مسئله ازدواج مطرح است، باید به تقدیر اعتماد کنید و فقط از او درخواست کنید.” به هاو داشو اشاره کرد و گفت: “هرگز فکر می کردید او روزی من را به عنوان همسرش در نظر بگیرد؟”
عمه جان گفت: “در سال ۱۹۹۷، وقتی شصت ساله بودم. رئیسم به من گفت چه بخواهم و چه نخواهم بازنشست میشوم. همان موقع پنج سال از سن بازنشستگیام گذشته بودم و با خودم میگفتم چیزی تغییر نخواهد کرد. مدیر بیمارستان، آن حرامزاده قدرنشناس هاونگ جون پسر هاونگ پی از روستای هکسی را میشناسید، فکر میکنید چه کسی آن یک ذره گه - آنها صدایش میکردند ملون هاونگ- را از شکم مادرش بیرون کشیده؟ خب او چند روزی را در مدرسه پزشکی گذراند، و وقتی بیرون آمد به همان اندازه احمق بود که موقع ورود به مدرسه بود حتی نمیتوانست یک رگ را با سرنگ پیدا کند، نمیتوانست یک قلب را با یک گوشی طبی پیدا کند و هرگز اصطلاح “چی – گان – کان” را موقع بررسی کردن ضربان مچ دست مریض به گوشش نرسیده بود. بنابراین کسی که باید او را به عنوان مدیر بیمارستان بشناسیم کسی بود که به لطف توصیه های شخصی من به مدیر دفتر سلامت، آقای شن، در مدرسه پذیرفته شد، آن هم درست زمانی که کاملا توسط او نادیده گرفته می شد. موجودات بیچاره استعدادهای محدودی دارند: بازی دادن میزبان، هدیه دادن، پاچه خواری و فریفتن زنها.
در همین لحظه عمه جان ضربه ای زد به سینه اش و پایش را لگد کرد. با عصبانیت گفت: “چه احمقی بودم من. اجازه دادم گرگ وارد شود. کار را برایش آسان کردم که با همه دخترهای بیمارستان ارتباطش را داشته باشد. وانگ زائومی دختر هفده ساله ای از روستای وانگ، موی بافته ضخیم و قشنگ، صورت بیضی شکل ناز و پوستی رنگ عاج. مژه هاش شبیه بالهای پروانه می رقصیدند. چشمهایش می توانستند حرف بزنند. هر کسی او را می دید مطمئن بود اگر کارگردان فیلم، ژانگ یمو، او را کشف کرده بود از گونگ لی یا ژانگ زیی یا هر کس دیگری چیز خیلی باحال تری می شد. متاسفانه ملون هاونگ، شیطان رابطه جنسی، قبل از بقیه کشفش کرد. او سریع رفت به روستای وانگ، با زبان چرب و نرمش که مرده را می تواند به زندگی برگرداند با پدر و مادر زائومی صحبت کرد که بفرستندش به بیمارستان او تا من یادش دهم بیماری های زنان را درمان کند. او به آنها گفت زائومی شاگرد من خواهد بود اما او حتی یک روز را هم با من نگذراند. به جای آن، مردک هرزه دختر را کنار خودش نگه داشت، روزها دستیارش بود و شبها معشوقه اش. اگر به اندازه کافی صورت بدی نداشت او را حتی در طول روز هم مشغول نگه می داشت. مردم آنها را دیده بودند. بعد از آن وقتی به اندازه کافی با دختر سرگرم شد، رفت تا با دسته گل از مقامات بلند پایه ای که دارائی های عمومی را در دست داشتند استقبال کند، به این امید که او را به شهر بزرگتری منتقل کنند. شاید شما ندیده اید او شبیه چه چیزی است: صورت دراز میمونی با لبهای تیره، لثه های خونی و نفسی سمی. حتی با صورت آن شکلی فهمید شانس آن را دارد که دستیار رئیس دفتر سلامت شود. هر بار وانگ زائومی را برای نوشیدن و خوردن و سرگرم کردن مقامات بزور می برد. احتمالا حتی دختر را به عنوان هدیه برای تفریحشان به آنها پیشنهاد می کرد. شیطان! این آن چیزی است که او بود،یک شیطان خالص!”
یک روز آن مرد حقیر مرا فرا خواند به دفترش. زنهای دیگری که توی بیمارستان کار می کردند می ترسیدند بروند دفترش. اما نه من. یک خنجر کوچک نگه داشتم توی دستم و در مورد استفاده کردنش برای آن حرام زاده درنگ نمی کردم. خب، چایی ریخت، لبخند زد و چایی را گذاشت روی میز.
-جناب هوانگ برای چه می خواستید مرا ببینید؟اجازه بدهید برویم سر اصل مطلب.
پوزخند زد:
-عمه بزرگ.
لعنتی کاش مرا “انت بزرگ” صدا نمی کرد.
-شما مرا روزی که به دنیا آمدم نجات دادید و مراقبم بودید تا بزرگ شدم، من می توانستم پسر خود شما باشم.
هه هه.صدای غور غور قورباغه ها معمولا مثل صدای طبل توصیف می شود. اما آن شب برای عمه جان میشد گفت شبیه گریه انسان بود، تقریبا شبیه اینکه صدها نوزاد تازه به دنیا آمده با هم گریه کنند.
گفتم:
-من لایق همچین افتخاری نیستم. شما مدیر یک بیمارستان بزرگ هستید در حالی که من فقط یک دکتر زن هستم. اگر شما پسرم بودید من از احساس افتخار می مردم. پس لطفا به من بگویید چه در ذهن دارید.
خنده های بلندتر، قبل از اینکه بخواهد منظور بیشرمانه اش را از صدا کردن من آشکار کند:
-اشتباهی کرده ام که دیر یا زود همه کارکنان می فهمند. به خاطر بی دقتی خودم وانگ زائومی حامله شده است.
گفتم:
-تبریک! حالا آن دختره زائومی تخم اژدهای شما را حمل می کند. تداوم مدیریت بیمارستان تضمین شده است.
گفت:
-من را مسخره نکن. عمه بزرگ، چند روز گذشته خیلی ناراحت بوده ام طوری که نتوانستم بخورم یا بخوابم.
می توانید باور کنید که آن حرام زاده واقعا گفت که با خوابیدن و خوردن مشکل دارد؟
گفت:
-او می خواهد همسرم را طلاق دهم و تهدید کرده اگر این کار را نکنم به کمیسیون انضباطی کشور گزارش می دهد.
گفتم:
-واقعا؟ فکر کردم داشتن همسر دوم این روزها بین شما مدیران معمول شده. برایش خانه ویلایی بخر و بگذارش آنجا. اینطوری می توانی مشکل را حل کنی.
گفت:
-تو را صدا نکرده ام که باعث سرگرمی ات شوم، عمه بزرگ. من نمی توانم با همسر دوم یا سوم بیرون بروم، حتی اگر پول کافی برای خرید ویلا داشته باشم.
گفتم:
-خب پس برو طلاق بگیر.
او صورت میمونی اش را بیشتر از همیشه کشید و گفت:
-عمه جان بزرگ، تو کاملا پدرخوانده و آن برادر ناتنی و خوک سفت من را می شناسی. قاتلان بی رحمی هستند. اگر آنها چیزی در مورد این مشکل بفهمند زنم برایشان ارزشی نخواهد داشت.
-اما شما رئیس هستید، یک مقام دولتی.
-خب، بس است، عمه بزرگ. در چشمهای پیر تو مدیر بیمارستان چیز حقیری است. شبیه شهر بی سکنه ای که به اندازه یک گاز معده صدا دار اهمیت دارد. پس به جای مسخره کردن من چرا کمکم نمی کنی تا یک جوری مشکل را حل کنم؟
-من در مورد چه چیز این دنیا توانسته ام مشکلی را حل کنم؟
او گفت:
-وانگ زائومی تو را ستایش می کند، بارها و بارها به من گفته. او تنها به حرفهای تو گوش می دهد.
-می خواهی برایت چه کار کنم؟
-با او صحبت کن. راضی اش کن سقط کند.
من با ساییدن دندانهایم به هم شکایت کردم:
-ملون هانگ من دیگر هیچ وقت دستم را با همچین کاری آلوده نمی کنم. در طول دوره زندگی ام من مسئول بیشتر از دویست کودک سقط شده بوده ام و هرگز این کار را دوباره تکرار نمی کنم. فقط منتظر بمان تا بچه بیاید و تو پدر شوی. زائومی دختر نازی است، او دختر یا پسری دوست داشتنی به تو هدیه خواهد داد و این باید تو را خوشحال کند. برو به او بگو بچه چه موقع خواهد آمد و من موقع به دنیا آمدن بچه آنجا خواهم بود.
بعد از آن برگشتم و از دفتر زدم بیرون، از خودم خوشم آمده بود. اما این حس خوب تنها تا زمانی با من بود که وارد دفتر خودم شدم و یک لیوان آب خوردم. خونم تیره شد. برای داشتن وارث بدتر از ملون هانگ آدمی وجود نداشت چه شرم آور که وانگ زائومی بچه اش را حمل می کرد. یاد گرفته ام که درون آدم- چه خوب و چه بد- بیشتر توسط طبیعت مشخص می شود و نه تربیت. شما می توانید هر چقدر می خواهید از قانونهای وراثت اشکال بگیرید، اما چیزی که می گویم بر اساس تجربه است. می توانید پسری از ملون هانگ را در معبد بودایی بگذارید و او حتما راهبی شهوت ران بار خواهد آمد. مهم نیست چقدر برای وانگ زائومی احساس تاسف می کردم یا چقدر بی میل بودم که حرفی را در کله آن دختر جا دهم، من، خیلی ساده، نمی توانستم اجازه دهم که شیطان راه آسانی برای فرار از مخمصه ای که دچارش شده پیدا کند. اگر جهان می خواست راهب شهوت ران دیگری داشته باشد بگذار داشته باشد.
اما زائومی خودش به سراغم آمد، بازوهایش را دور پاهایم تاب داد و شلوارم را با اشکها و آب بینی اش خیس کرد. هق هق گریه اش بلند بود:
-عمه جان. عمه جان عزیز،گولم زد،به من دروغ گفت. من با آن حرام زاده ازدواج نخواهم کرد حتی اگر یک ماشین هشت نفره برای من بفرسته. کمکم کن، عمه جان، نمی خوام آن شیطان تخمش را در من بکارد.
پس اینطوری اتفاق افتاد. عمه جان سیگار دیگری روشن کرد و دود را وحشیانه بیرون می داد آنقدر که در طول سیگار کشیدنش نمی توانستم صورتش را ببینم.
-من کمکش کردم از دست جنین راحت شود. به یک باره گلی که نزدیک شکفته شدنش بود، وانگ زائومی، حالا زنی سقوط کرده و ویران شده بود.
عمه جان دستش را بالا برد و اشکش را پاک کرد.
-من با خودم عهد بسته ام که دیگر آن کار را تکرار نکنم. من نمی توانستم این کار را ادامه بدهم، برای هیچ کسی، حتی برای زنی که بچه شامپازه ای را حمل می کرد. من این کار را انجام نخواهم داد. صدای مکیدن نوشیدنی از توی یک بطری خالی شبیه صدای کشیده شدن دستی شیطانی بود روی قلبم، محکم تر و محکم تر،تا آنجا که عرقی سردی روی تنم نشست و شروع کردم به دیدن ستاره ها. لحظه آخر مچاله شده بودم کف زمین.
درست میگی، وقتی حرف می زنم از موضوع پرت می شوم - پیر شدم. بعد از آن همه پرحرفی ها هنوز به تو نگفته ام چرا با هاو داشو ازدواج کردم. خب بازنشستگی من در پانزدهمین روز از هفتمین ماه سال بود اما آن حرام زاده ملون هانگ می خواست من را آنجا نگه دارد و مجبورم کند به صورت رسمی بازنشسته شوم اما با حقوق هشت صد یوان در ماه کارم را ادامه دهم. تف کردم توی صورتش:
-به اندازه کافی بَرده تو بوده ام حرام زاده. از هر ده یوانی که این بیمارستان در این سالها در آورده به خاطر هشت یوانش باید از من متشکر باشی. زنها و دخترها از همه این اطراف به اینجا می آیند تا مرا ببینند. اگر دنبال پول بودم خودم می توانستم روزی حداقل هزار تا دربیاورم. ملون هانگ تو واقعا فکر می کنی می تونی کار و تلاش من را با هشت صد تا در ماه بخری؟ حتی یک کارگر مهاجر هم بیشتر از این می ارزد. من نصف عمرم را بندگی کرده ام و حالا زمان استراحت من است، زمان این است که برگردم به خانه در شمالی ترین نقطه شهرستان گاوومی.
از دستم ناراحت بود و دو سال آخر بیشترین تلاشش را کرده بود تا من را آزار دهد. من زنی هستم که همه اینها را دیده است. وقتی دختر کوچکی بودم از شیاطین “جپ” نترسیده بودم و حالا چه چیزی باعث شده بود فکر کند از حرام زاده حقیری مثل او می ترسم آن هم در دهه هفتم از عمرم. درسته درسته برگردم سراغ چیزی که می خواستم بگویم.
اگر می خواهی بدانی چرا با هاو داشو ازدواج کردم مجبورم با قورباغه ها شروع کنم. وقتی می خواستم شروع دوران بازنشستگی ام را اعلام کنم چند دوست قدیمی برای خوردن شام دور هم جمع شدند، مست بودم- زیاد ننوشیده بودم، کمتر از یک کاسه پر، اما لیکور ارزان قیمتی بود. زای زیاکی یکی از آن بچه های سیب زمینی شیرین مربوط به خشک سالی سال 63 بطری مشروب بسیار قوی را به افتخار من بیرون آورد. او همچین چیزی گفت اما الکی می گفت و سر من چرخ می خورد. همه سر میز سرشان گیج بود، به سختی می توانستند بایستند و زای زیاکی توی دهنش کف آمده بود تا اینکه کاسه چشمهایش چرخید توی سرش.
عمه جان گفت تلو تلو خوران از رستوران آمده بیرون ، مستقیم رفت سمت خوابگاه بیمارستان، اما در مسیری باریک باتلاقی، با نی هایی به اندازه قد آدم در دو طرف آن، گیر افتاد. نور ماه روی سطح آب که مثل شیشه بود چشمک می زد. صدای وزغ ها و قورباغه ها از یک طرف و چندلحظه بعد از طرف دیگر و جلو و عقب شبیه یک گروه همخوانی شد. بعد از آن صداها از همه طرف همزمان به او نزدیک شدند، گروه گروه از قورباغه ها به هم می پیوستند تا آسمان را پر کنند. ناگهان، سکوتی همه فضا را گرفت که فقط با جیر جیر حشره ها شکسته می شد. عمه جان گفت که در طول همه سالهایی که به عنوان درمانگر به راه های دور و نزدیک در طول شب و روز سفر کرده بود حتی یک بار هم ترس را حس نکرده بود. اما آن شب از ترس داشت سکته می کرد. صدای غور غور قورباغه ها همیشه مثل ضربه زدن به طبل توصیف می شود. اما آن شب آن صدا برای او شبیه گریه بشری بود. او گفت که این صدا همیشه یکی از صداهای دوست داشتنی برای او بوده. برای یک متخصص زایمان، هیچ صدایی در دنیا بیشتر از صدای گریه نوزاد تازه به دنیا آمده تکان دهندهء روح نیست. گفت مشروبی که آن شب خورده بود عرق سرد را روی بدنش نگه داشته بود.
-فکر نکن مست بودم و خیالاتی شده بودم، چون به محض اینکه مشروب در منافذ من روان شد به سردردی سبک دچار شدم، ذهنم روشن بود.
همانطور که در مسیر گل آلود پایین رفت تنها چیزی که دلش می خواست رها شدن از آن صدای غور غور بود. اما چطور؟اصلا مهم نبود چقدر سخت تلاش کرد تا فرار کند، غور غور سرد- غور… غور… - صدای گریه های آزرده او را از همه طرف در بند کرده بود. تلاش کرد بدود، اما نمی توانست; سطح چسب ناک مسیر به کف کفشهایش چسبیده بود، و برداشتن حتی یک قدم رنج آور بود، نخ های باریک و نقره ای رنگی کفش هایش را به سطح جاده چسبانده بودند. اما همانطور که آنها مثل امواج اقیانوس به سمتش می آمدند، او را با غور غورهای خشمگینشان تقدیس می کردند، اینطوری حس می کرد که تمام آن دهانها روی پوست او نوک می زنند، حس می کرد آنها ناخن در آورده بودند تا پوستش را خراش دهند. همانطور که جلوتر می رفت ریسمانهای بیشتری شکل می گرفت. پس کفشهایش را در آورد تا روی پاهای لختش راه برود،اما در واقع این کار چسبندگی لجن را بیشتر کرد. عمه جان گفت چهار دست پا روی زمین افتاد، مثل یک قورباغه خیلی بزرگ و شروع کرد به خزیدن. حالا لجن به زانو ها و ساق های پایش چسبیده بودند،اما او اهمیتی نمی داد،فقط به خزیدن ادامه داد. او گفت:
-درست در این لحظه بود که تعداد بیشماری وزغ از میان پرده نی های انبوه و لایه های زنبق که زیر نور ماه می درخشیدند بیرون پریدند. بعضی هاشان پشم سبز داشتند، بعضی دیگر زرد طلایی بودند، بعضی به اندازه یک اتوی برقی بزرگ بودند، بعضی دیگر به اندازه یک خرما کوچک بودند. چشم بعضی هاشان مثل یک قطعه طلا بود و بقیه شبیه لوبیای قرمز.
آنها مثل امواج اقیانوس آمدند روی او، با غور غورهای خشمگینشان او را تقدیس می کردند، حس می کرد که تمام آن دهانها روی پوست او نوک می زنند، حس می کرد آنها ناخن در آورده بودند تا پوستش را خراش دهند. بعد آنها پریدند روی کمر، روی گردن و روی سرش، وزن آنها مجبورش می کرد روی سطح لجن آلود مسیر سینه خیز برود. او گفت بزرگترین ترسش از آن نوک زدن و خراش دادن مدام نبود، بلکه از حس تحمل ناپذیر و تنفر انگیز سردی آنها بود، پوست لجن آلودشان را به او می مالیدند. آنها مرا با ادرار پوشانده بودند، شاید هم منی بود. او گفت ناگهان افسانه ای را که مادر بزرگش در مورد قورباغه های فریبنده گفته بود به یاد آورد: دوشیزه ای وقتی شبی خودش را در کناره رودخانه ای خنک می کرد به خواب رفت و خواب دید عشق بازی نامشروعی با مردی در لباس سبز دارد. وقتی بیدار شد حامله بود و سرانجام بچه اش را در لانه قورباغه ها به دنیا آورد. مثل انفجاری در اثر به یاد آوردن تصویر ترسناک آن افسانه از جایش پرید و روی پاهایش ایستاد. قورباغه ها مثل کپه های لجن از روی بدنش پایین ریختند. اما نه همه آنها-بعضی هاشان به لباس و موهایش آویزان شده بودند; حتی دو تا از آنها با دهانشان از لاله گوشهایش آویزان بودند، مثل یک جفت گوشواره ترسناک. به محض اینکه شروع کرد به دویدن، حس کرد لجن انگار اثر مکندگی اش را از دست می دهد، همانطور که می دوید بدنش را تکان می داد و لباسها و پوستش را با دو دست شکاف می داد. هر بار که یکی از قورباغه ها را می گرفت جیغ می زد وآن پرت می کرد به طرفی. وقتی می خواست آن دوتایی که به گوش هایش چسبیده بودند جدا کند شبیه بچه های شیرخوار بخشی از پوستش را با خود بردند.
عمه جان فریاد زد و فرار کرد، اما نمی توانست از دست آن گروه پر شمار و خزنده فرار کند. وقتی برگشت تا نگاهی بیندازد چیزی که دید نزدیک بود روح را از بدنش جدا کند. هزاران، ده ها هزار تا قورباغه، یک ارتش پشت سرش شکل داده بودند، غور غور می کردند، می پریدند، به هم می خوردند، کنار هم شلوغ می کردند، شبیه یک سیل سیاه که به سمت او هجوم می آوردند. همانطور که فرار می کرد، قورباغه های کنار جاده می پریدند وسط جاده و سدی در مقابل او شکل می دادند تا جلوی حرکت او را بگیرند. بقیه از میان نی ها بیرون می پریدند تا هجومی انفرادی را آغاز کنند. او به ما گفت که لباس سیاه و ابریشمی گشادی که آن شب پوشیده بود با هجوم قورباغه ها کاملا پاره شده بود. قورباغه های متهاجم رشته های ابریشم را می بلعیدند و قبل از اینکه روی زمین بغلطند و سطح سفید زیرین بدنشان را نشان دهند کاملا دیوانه می شدند.
تمام راه را تا ساحل رودخانه، جایی که یک پل سنگی کوچک که با نور نقره ای ماه شسته شده بود قرار داشت، دوید. دیگر کمتر قسمتی از لباسش باقی مانده بود، رسید به پل، کاملا عریان، دوید به سمت هاو داشو.
فکر کدن به عفت در آن لحظه به ذهنش نرسید، حتی به این آگاه نبود که در آن لحظه لخت است. او مردی را پیدا کرد که شنل بارانی از برگ نخل و یک کلاه از بامبو داشت و نشسته بود وسط پل، چیزی را در دستش ورز می داد.
-بعدا فهمیدم که او کپه ای گل سفالگری را مشت و مال می داد. یک بچهء ماه تنها از گل سفالگری که نور ماه دیده ساخته می شود. نمی دانستم او کیست اما اهمیتی نمی دادم. هر کسی بود هدیه ای بود برای نجات من.
به بازوهای مرد پناه برد و خزید زیر شنل بارانی او وقتی پستان های او در تماس با گرمی قفسه سینه مرد قرار گرفتند، با وجود نم و سرمای پلید و بو دار قورباغه ها روی کمرش، گریه کرد،
-کمک،برادر بزرگم،نجاتم بده!
و بلافاصله غش کرد.
داستان بسط یافته ای که عمه جان تعریف کرد در ذهن ما تصاویری از گروه پر شماری از قورباغه ها ایجاد کرد و پشت مان از تصورشان تیر کشید. دوربین روی هاو داشو قطع شد، کسی که هنوز مثل یک مجسمه آنجا نشسته است; صحنه بعدی تصاویر بسته ای از اجسام سفالی و پل سنگی کوچک بود، قبل از برگشت به تصویر صورت عمه جان و متمرکز شدن روی دهانش. او گفت:
-بیدار شدم و خودم را در تخت خشتی هاو داشو پیدا کردم در حالی که لباس مردانه پوشیده بودم. با دو دست کاسه ای سوپ لوبیا به دستم داد، عطر ساده ای که ذهنم را صاف کرد. بعد از خوردن یک کاسه کامل عرق کردم، ناگهان از اینکه چقدر آسیب دیده ام و چقدر پوستم گرمی حس می کرد آگاه شدم. اما آن سرما و احساس لجن آلودی که باعث شده بود فریاد بزنم در حال محو شدن بود. خارش داشتم، تاول های دردناکی همه بدنم را پوشانده بودند، تب کرده بودم و هذیان می گفتم. اما با نوشیدن سوپ لوبیای هاو داشو شرایط مشقت بار را پشت سر گذاشته بودم. یک لایه از پوستم کنده شده بود و استخوانهایم شروع کرده بودند به درد گرفتن. افسانه ای در مورد تولد دوباره شنیده بودم و می دانستم آدم تازه ای شده ام. وقتی سلامتی ام را دوباره به دست آوردم، به هاو داشو گفتم: “برادر بزرگ، بیا ازدواج کنیم. “
منبع : وبلاگ عیسی عسگری