آقای ممنوعه
علی هر وقت که طرف را میدید حتماً یک بدشانسی میآورد. نه او را میشناخت نه کارش را میدانست نه سوادش را نه هیچ چیز دیگری در مورد او. فقط یکبار شنیده بود که یک نفر از آنطرف خیابان صدایش کرده بود و اسمش کریم بود. علی هم برای طرف اسم ساخته بود: کریم قدغن. عموماً در راه برگشت از مدرسه دیده میشد. سبیل پر و کلفتی داشت و شکمش قدری برآمده و یک تسبیح توی دستش میچرخاند و همینطور زل میزد به چشم علی و تا کاملاً از کنارش رد نشده چشم از علی برنمیداشت. انگار خودش هم میدانست که برای علی بدشانسی میآورد و تا آخرین لحظه پرتاب نگاه مصیبتآورش را از صورت علی دریغ نمیکرد.
و هنوز ساعتی نگذشته علی بطرز عجیب غریبی بد میآورد. یا از اتوبوس جا میماند و تا یکساعت بعدش هیچ وسیلهای برای برگشت به خانه پیدا نمیکرد، یا میآمد خانه و میدید بشقاب پیرکس غذائی که مادر قبل از رفتن به اداره برایش روی گرمکن برقی گذاشته کلاً ترکیده، یا یکدفعه آقا طاووسی را میدید و سوار ماشینش میشد و او که در هر حال تا همسایگیشان میرفت پنچر میکرد و حالا بیا و برایش زاپاس عوض کن…..، شکل اتفاق مهم نبود، مهم این بود که حتماً یک اتفاق بدی میافتاد.
چارهای نبود. سه راه از مدرسه به خیابان اصلی میخورد که علی هر سه را رفته بود و در هر سه راه هم کریم قدغن را دیده بود و پشتبندش حتماً بدشانسی هم آورده بود. اینطوری نمیشد، باید کاری میکرد. قضیه را به رفقایش که گفت کار بدتر شد: همه برایش دست گرفتند و بخاطر اعتقاد به چنین خرافهای مسخرهاش کردند. ته دل علی کم خالی شده بود، فیلم “نگاه شیطانی” را هم که دید دیگر همه چیز تکمیل شد: بابا تازه من خوششانسم. یارو با نگاهش هواپیما سرنگون میکنه، ما از اتوبوس جا میمونیم هم میشه بدشانسی؟ علی کمکم داشت فکر میکرد بین آدمهائی که “نگاه شیطانی” دارند تازه گیر یکنفر خوبشان افتاده.
کار تمام بود. علی رفت آنچه کتاب که دربارهی جن و پری و مثلث برمودا و ارواح خبیثه پیدا میشد خرید و با جدیت شروع به خواندنشان کرد. بالاخره این آدمها از یک طریقی به این نگاه خطرناک رسیدهاند که علی عهد کرده بود که حتماً یاد بگیرد. با خودش میگفت هر وقت که بلد شدم به محض اینکه طرف را دیدم منهم زل میزنم به صورتش و اینطوری اگر سر خود کریم قدغن بلائی نیاید هم لااقل نگاه او را دفع کردهام. از کتابها چیزی درنمیآمد. همه فقط اتفاقات ناجوری را که با این نگاهها رخ داده را تعریف کرده بودند. هیچکدامشان هم نگفته بودند که طرف چطوری به این نگاههای عجیب غریب رسیده. علی “فاز” را عوض کرد.
این وسط کریم قدغن هم طبق روال در راه بازگشت از مدرسه دیده میشد و بلاهائی هم که بسر علی میآمد ادامه داشت. علی شروع کرد به تمرین نگاههای ویژه. از کلاغ و گنجشک و گربه تا درخت و بشکهای که سر کوچه بعنوان سطل آشغال عمومی استفاده میشد، بهشان زل میزد و همینطور با چشمهای قلمبه شده خیره میشد. ولی واقعاً هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. فقط به گربهها که نگاه میکرد انگار که تازه خوششان هم آمده باشد آنها هم همینطور به علی نگاه میکردند. علی تصمیم آخر را گرفت: به خود کریم قدغن زل میزنم.
دو سه روزی شد تا این موقعیت پیش آمد. علی از مدرسه برمیگشت و هیبت کریم از روبرو هویدا شد. همان تسبیح و همان سبیل و همان شکم و صد البته همان نگاه. علی از همان دور نگاهش را به او دوخت. هم خجالت میکشید هم میترسید ولی نمیخواست کم بیاورد. شاید به یک دقیقه رسید که آنها همانطور به همدیگر زل زده بودند. نزدیکتر میشدند و نگاهها خطرناکتر میشد. علی با خودش میگفت آنموقعی که تازه نگاهم را ازش میدزدیدم آنهمه بلا بسرم میآمد، حالا که بهش زل زدهام چه بدبختیای قرار است پیش بیاید؟ به پنج قدمی همدیگر که رسیدند تمام دلائل برای درآمدن قلب علی از قفسهی سینه جور شد. طرف یکدفعه شروع کرد به خندیدن و دستش را به طرف علی آورد. نه، واقعاً هیچکس دیگری آنجا نبود و روی حرف کریم قدغن با علی بود. صدایش همانطور خندان تا مدتها در گوش علی ماند: بچه جان من هر وقت تو رو میبینم بدشانسی میارم!