صداهای تازه

نویسنده

پرسش بی‌انتهای باران؛ شعرهای محمدعلی شاکری یکتا

دلبستهٔ شعر نیمایی

 

پرسش بی‌انتهای باران، عنوان مجموعه شعری است از محمدعلی شاکری یکتا که در بهار ۱۳۹۱، در هزار نسخه از جانب نشر روزگار منتشر شده است. شاکری یکتا شاعر با سابقه‌ای است. از او تا کنون، دفتر شعرهای “عطش از دریچهٔ آفتاب” (۱۳۵۳)، “بی‌پرده ساز می‌زند عاشق” (۱۳۶۸) و “بادبان و دریا را باد برده است” (۱۳۷۹) منتشر شده و دفتر “پری شوره‌زار‌ها” را در آمادهٔ انتشار دارد. دیگر آثار او مثل “آسمانی‌تر از خورشید” (زندگی وشعر فریدون مشیری)، حوزه‌های پژوهش شعر نیمایی را در بر می‌گیرد و کتابی مثل خداوندگار کوچک، دربارهٔ زندگی مولانا و شرح ۲۵ غزل از دیوان شمس است.

شاکری یکتا را بیشتر به عنوان شاعر نیمایی و یکی از سرایندگان ثابت‌قدم این سبک شعری به شمار می‌آورند، اما بر پیشانی “پرسش بی‌انتهای باران” نوشته شده است: “شعرهای سپید ۸۵-۱۳۷۹” و البته نگاهی اجمالی به نظرات و مقالات او گویای این نکته است که او هنوز هم دلبستهٔ شعر نیمایی است و آن را واجد ابزاری می‌داند که می‌تواند آن را به صدای امروز شعر معاصر ایران بدل کند. با این حال، در “پرسش بی‌انتهای باران” می‌بینیم که ابدن بحث تفنن در میان نیست و شعر او همچنان به جدیت سعی در شناخت و گسترش دنیاهای خود دارد.

 ”پرسش بی‌انتهای باران” دو پاره دارد؛ پارهٔ نخست، “پرسش بی‌انتهای باران” و پارهٔ دوم، “عاشقانه‌های دریای شمالی”. پارهٔ نخست، مجموع‌ی یک‌دست و مستقلی است از شعرهای اجتماعی که پلاستیک و چارچوب آن را هیئت به هم پیچیده‌ای از استعاره و سمبل ساخته است. مسائل روزمرهٔ جامعهٔ ایرانی به صراحت در بسیاری از شعرهای این بخش منعکس شده است، برای نمونه؛ “اتوبوس برقی مرا دوست دارد دست نگه دارم و سوار کند/ در خیابان ششم که تازگی نامش را بیست و دو بار عوض کرده‌اند…” یا؛ “مرد روزنامه‌فروش در دست می‌چرخاند چاقوی سلاخی را…“، و یا به شکلی گزنده‌تر: “خوشبختی از بیل‌بوردهای اتوبان/ چشمک می‌زند به چراغ راهنمایی/ هنوز اعلامیه‌ای بر آسمان تهران چسبیده است/ بخوانید! / جمجمه‌های سر به هوا! / بخوانید! / مرا از این واژه‌ها بترسانید! / تا دیگر گزارشی برایتان ننویسم/ اما مجبورم نکنید بگویم یکی از این‌ها پرسید: / رنگ و رویمان در بیرق سیاه می‌درخشد/ دوستمان داری؟”

شعرهای “عاشقانه‌های دریای شمالی” شخصی‌ترند و می‌توان دربارهٔ آن‌ها گفت که غزل‌هایی سپیدند و حال و هوای شعر‌ها، دریای خزر و جنگل‌های شمال کشور را به یاد می‌آورند؛ “سه بار از کشالهٔ موج بر من تابید و ستاره شد/ یک بار آرام لیسه می‌کشید بر لبخند‌ها و اندام‌ها/ و بندرگاه در هیاهوی صد کشتی شکسته می‌گریست/ یک بار نقره بر آب‌های دور می‌بارید و/ پوستهٔ شب نیلی را روشن می‌کرد/ دیکر بار/ من بودم و اشک‌های این پرنده/ که راز پاهای شکسته‌اش را/ بر ساحل و دریا وانهاده است.”

 

شعرهایی از دفتر “پرسش بی‌انتهای باران”

“انتهای بزرگراه”

فقط خدا می‌داند و این خورشیدک رنگ‌پریده

چند نفر گذشته‌اند از کنار دیوار کوچه‌باغ.

رانندگانی که دست از آواز خواندن کشیدند

به چند نفر خیره شدند که تا یک ساعت پیش

یاس‌های کنار بزرگراه را می‌بوسیدند

از عفونت گنداب‌ها ابرو در هم می‌کشیدند.

از من چیزی نپرس آقای راننده!

حرفت را برای سکوت و راه‌بندان دَم غروب بگذار!

اما بگو چند نفر در انتهای این بزرگراه تاب خوردند و

هرگز به خاطره‌ها باز نگشتند؟

 

“شبانگی”

ماه ترک خورده

سیگاری زیر لب

دور می‌شود

پشت ابرها نمی‌بینم‌اش

در پس کوچه‌ای سفلیسی

می‌تابد و دانه‌دانه آجرهای کهنه

شمرده می‌شود و

نمی‌بینم‌اش

با پاهای خیس دنبالش می‌روم

و ماه ترک‌خورده

سیگاری دیگر روشن می‌کند.

تا خاموشی شعله‌ی کبریت

سال‌های زیادی مانده

و من دور می‌شوم پشت ابرها

سیگاری روشن می‌کنم و

ترک بر می‌دارم.

” شعرخوانی درمتن سفید”

می‌خواهم چند شعر بخوانم

برای لب‌های نازک تیغ.

شعر اول را شاعری سرود.

نامش را نمی‌گویم تادر انزوا بمیرد

و خیالش راحت باشد از هیاهوی اتوبان‌ها:

شاعر بی‌خاطره و عشق را باید آزاد گذاشت

تا پوستواره‌اش را بشکافد و

گُنگ از سرودن زمین و هوای پاک

پلک‌ها را ببندد.

شعری که او سرود

از کوچه‌های گیلاس و آواز شبانه می‌آمد

سرد و سر در گم هرگاه سر بر می‌گرداند

سایه‌ی صد شمشاد

در آفتاب ریز غروب نگاهش می‌کردند.

شعر دوم را آن‌که سرود

نه شاعر بود

نه نگاره‌پردازی کودن که حباب‌ها را رنگ می‌کرد

اما دست‌هایش از بوی صلح

 به نمکدانی شکسته می‌مانست.

شغلش این بود بگردد

برای گذر از پل‌های قدیمی

گام‌هایی تند بر دارد:

شاعر بی‌خاطره و عشق را باید این‌گونه

به دیوار نی‌نی چشم کودکان آویخت.

شعری که او سرود

پیشاپیش در دیوان دیوانه‌ترین شاعر خوانده بودم.

شعر آخرم را همین امشب سرودم

اما پیش از آن‌که بخوانم

تو مرده بودی

در رؤیاهایت

در کار روزانه‌ات

و در تلّی از حرف‌های عاشقانه

 نفس‌نفس می‌زدی.

 

“لقمه‌ی گلوگیر”

خیزش بی‌سرانجام غبار

از گُرده‌ی پنجره‌ها

و پرده‌ای که اتفاقش مرگ است

چیزی نیست که دست و دل ما را بلرزاند.

در هوایمان پر می‌ریزند کبوتران بی‌سرزمین.

بر درگاه هر خانه یهودایی ابرو درهم کشیده

هشدار می‌دهد و پا می‌جنباند

و زندگی را در غروبی شنگرفی

به شام آخر دعوت می‌کند.

نازایی بهار در طلسم ناگشوده گرفتار می‌شود و

طعم گندم در دهان گرسنگان می‌پیچد

به هنگامی که خانه‌زادان درد از انبان معصیت‌ها

نان کپک‌زده می‌دزدند.

وای از این لقمه‌ی گلوگیر!

 

“عاشقانه‌ی ۳ “

تو که آرام‌ترین رگبرگ درختم را می‌گیری

نبض خفته‌ی سیمانی‌ام را هم ببین!

 

فکرکرده‌ای هیچ

 خیزاب دریایی که دوستت دارد

ضربه‌ی نفس‌گیر روزی‌ست توفانی؟

 

دستانت را بیرون آر

از لایه‌ی تارک اشیاء

جهان این سنگ را سویم پرتاب کن!

درست هنگامی که باد گره‌گشا

از سمت و سویت می‌وزد

پشت بر آرامش خاک و آسمان

تو را که باد شبانه را به منقار می‌بری

گرفتار می‌کنم.

 

“عاشقانه‌ی ۱۶ “

از لبانت دریا را می خوانم و نمک سود می‌شوم.

یلدا ی امسال

یکی از ستاره ها چشمک می زند

یکی دنباله اش راتکان می دهد و

خاطره ی سحابی زخم خورده را

تا امتداد فصول پیش می راند.

درست در میانه ی سکوت و من

یکی از این ستاره ها نشسته است

و برای کسی که دریا را می خواند

 نمک سود می‌شود و

سپیده دم را نقاشی می‌کند.