از اینجا

نویسنده

روز دخترها

مینو مرتاضی لنگرودی

برای خرید هدیه ای برای نوۀ خواهرم به مغازۀ خرازی بازارچه زَرگنده می روم. به تماشای ویترین اسباب بازی ها مشغول می شوم. می شنوم که فروشنده به دخترک هفت ـ هشت ساله ای در باره تفاوت رنگِ لباس عروسک باربی با عروسک سیندرلا  توضیحاتی می دهد و می گوید لباس باربی ها صورتی است، هر مدل که بخواهی داریم. لباس سیندرلاها هم آبی است هر مدل سیندرلای مو مشکی و یا مو طلایی یا حتی مو حنایی بخواهی داریم، اما لباس همه شون آبیه. و دخترک مدام این پا و آن پا می کرد و زل زده بود تو چشم فروشنده و می گفت «من عروسک سیندرلا با لباس صورتی می خوام!»…

به آنها نگاه می کنم، زن جوانی با چادر و مقنعه مشکی  به اتفاق دختر و پسرش که به نظر می رسد شیره به شیره باشند آمده که برای فرزندانش اسباب بازی بخرد. پسرک با کمی نگاه کردن به این طرف و آن طرف یک بسته عروسک سرباز فضایی با ابزار مخصوص جنگ ستارگان انتخاب می کند و مادر هم بلافاصله آن را برایش می خرد. فروشنده با عتاب و خطاب رو می کند به دخترک و می گوید «از برادرت یاد بگیر دیدی چه راحت و سریع چیزی رو که می خواست انتخاب کرد و خرید. آنقدر هم من و مامانش رو اذیت نکرد؟؟» دخترک خودش را بیشتر پشت مادر پنهان می کند. مادر با صبوری و مهربانی دستی به سر دخترش می کشد و می گوید: «دخترم رنگ صورتی را دوست داره و می خواد که رنگ لباس عروسک اش حتماَ صورتی باشه». فروشنده می گوید: «خوب، من که می گم باربی ببره». دخترک با لجاجت از پشت چادر مادرش می گوید «باربی دارم… سیندرلا می خوام. با لباس و ساعت صورتی…»

من در آن سوی مغازه هدیه ای را که می خواهم انتخاب می کنم. فروشنده هنوز درگیر انتخاب دخترک است. رو می کند به من و می گوید: «ببخشید خانوم اگه این دختر بذاره ما به فروش مون برسیم خیلی خوبه. یه ساعته با خودش درگیره و نمی تونه انتخاب کنه و من و مادرش رو گذاشته سر کار؟!!» و به سراغ من می آید و همچنان که مشغول کادو پیچ کردن هدیه است با محبت نگاهی به پسر بچه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد و با خشم و کنایه ظرف دو دقیقه کنفرانس مبسوطی درباره خصلت های دخترها و زن ها و انواع گوناگون آن ها از حاج خانوم های محله گرفته تا باربی ها و سیندرلاهای زَرگنده و تمامی زن های عالم می دهد. در حین سخنرانی فروشنده، چند دختر جوان برای خرید اسپری و لاک و ماتیک وارد مغازه می شوند. فروشنده هدیه کادوپیچ مرا به دستم می دهد و پول اش را می گیرد و در حالی که  کنفرانس غَرایش را به غُر غُری لطیف و طنز تبدیل کرده چاپلوسانه به سمت دختران جوان و زیبا که لابد باربی های محله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند می رود و می گوید «از دست شما دختر خانوما؟» و رو می کند به آنها و با کرنشی طنز آلود اضافه می کند: «بفرمایید در خدمتم!» کار آن ها را زود راه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد و نگاهی پرسش آمیز به من می کند گویی می پرسد چرا معطلی؟

باید از مغازه بیرون بیایم ولی دلم می خواهد ببینم دخترک عاقبت چه تصمیمی می گیرد. سرم را به ویترین لوازم آرایش گرم می کنم و می گویم می خواهم نگاهی به اینها بیندازم. فروشنده می رود سراغ دخترک و مادرش و سعی می کند تا مادر را مجاب کند که دخترک را قانع کند از عروسک های موجود چیزی را انتخاب کند و خلاص… فروشنده طوری رفتار می کند که مادر از این که وقت فروشنده را گرفته احساس گناه و عذاب کند. با اصرار به دخترش می گوید «عزیزم تو همینو بگیر، بعداَ برات سیندرلای صورتی هم می گیرم.» دخترک با دقت نگاهی به ردیف عروسک ها می اندازد و ناگهان عروسک سیندرلا با لباس صورتی را در بالاترین ردیف ویترین و نزدیک به سقف مغازه می بیند و فریادی از شادی می کشد و می گوید: «اونا… اونجا واستاده عروسکم.» همه کسانی که در مغازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند بی اختیار سرهاشونو به سمتی که دخترک گفته بر می گردانند. راست می گفت سیندرلای صورتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پوش از آن بالا به همه ما لبخند می زد. فروشنده که تمام توضیحاتش درباره سیندرلا  فقط با لباس آبی  دروغ از آب در آمده بود، می گوید: «نمی تونم اون رو بدم. فقط اون یکی است و برای ویترین ام گذاشتم»!!! مادر دخترک نگاهی به من می اندازد. احساس می کنم به زبان بی زبانی از من کمک می خواهد و احساس مادرانه ام را بر می انگیزد. از مادر دخترک می پرسم «تولد دخترتان است؟» لبخند می زند: «نه، امروز، روز دخترهاست[1] و می خوام برای دخترم هدیه بخرم.» مبهوت نگاهش می کنم و با خنده ای از ته دل می گویم: «چه خوب!»  و می روم دست تُپل و زیبای دخترک را که بلوز آستین کوتاه صورتی پوشیده در دستانم می گیرم و بوسه ای بر آنها می زنم و به او می گویم: «عزیز دلم جز اون سیندرلایی که دوست داری نخر. امروز که روز تُست یاد بگیر سخنرانی های چاخان فروشنده ها هیچوقت تو رو از چیزی که آرزو داری داشته باشی منصرف نکنه… اگه این آقا سیندرلای صورتی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پوش تو رو داره پس صدتا مغازه دیگه هم اون رو دارن. برو از جای دیگه بگیر. فقط کمی حوصله کن عزیز دلم…»

دخترک لبخند نازی به من می زند و نگاهی به برادرش می کند که لفاف اسباب بازی اش را کنده و توی مغازه مشغول جنگ ستارگان است و می گوید: «بریم مامان از جای دیگه  سیندرلای صورتی  بخریم…» فروشنده نگاهی از سر غیظ به من و مادر  و دخترک می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد و به شاگردش تشر می زند: «گل ممد نردبون رو بیار و عروسک رو بده به خانوم…» من هم در حالی که به سرعت از مغازه خارج می شوم رو می کنم به مادر دخترک و می گویم: دختر عزیزم نشنیدی که می گن: بازی تفکر کودک است؟؟؟

پانوشت:

[1] هفتم مهرماه تولد حضرت معصومه است که به نام «روز دختران» در تقویم رسمی نام گذاری شده است

منبع: مدرسه ی فمینیستی