از آنجا

نویسنده

ناگفته‌های آیدین آغداشلو از داستان و مرگ “غزاله علیزاده”

قهر نماندیم، اما دور ماندیم

و…آخرین نوشتار غزاله علیزاده

 

 

چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی خبری بزند و قصه ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می خوردی و گمان می کردی همه حواسش پیش توست، که نبود…

مدتی بعد از آنکه غزاله علیزاده از میان ما رفت چند سطری درباره اش نوشتم که لازم بود و اما کافی نبود؛ نوشته را در کتاب “سال های آتش و برف” م چاپ کردم و در آنجا اشاره کردم: “بیهوده گمان بردم وقتی آدمی در این حد و اهمیت از میان ما می رود، لابد هستند کسانی از اهل نقد و قلم که حق به جا نیامده اش را به جا بیاورند و مرتبتش را –که مرتبت کمی هم نبود- تعیین کنند، که این طور نشد و جز یکی ، دو مطلب – یکی به کلی ستایشگر و یکی ناکافی- مطلب قابلی عرضه نشد” … اما انگار حالااین قصور دارد جبران می شود و قرار شده هر کسی چند خطی بنویسد، که من هم از همان مقاله اشاره هایی را نقل می کنم، هر چند همان جا نوشتم که: “در این مختصر نمی توانم حق ادانشده او را ادا کنم.اما مگر می شود از آن استعداد درخشان و خودویرانگر یاد نکرد و گذشت؟” شبی که خبر رفتن او را از همسرم فیروزه شنیدم، تا صبح در بالکن آپارتمان خیابان جمشیدیه مان بیدار نشستم و چشم انداز شب شهر گسترده تا دور دست را تماشا کردم و گریه کردم. یاد همه شب هایی افتادم که جماعتی می شدیم: من و فیروزه و بهرام بیضایی و رضا براهنی و محمدعلی سپانلو و عزیز معتضدی و شهره و نوذر و همراه با دیگرانی که او دوست شان داشت و من اغلب شان را دوست نداشتم، به خانه اش می رفتیم و بعد از شام، بازی های بچگانه ای را که او پیشنهاد می کرد – از طرح معماها تا مسابقه ها- اجرا می کردیم و می خندیدیم و کیف می کردیم و دوباره برمی گشتیم به نوجوانی هایمان.

در همان مقاله نوشتم:” غزاله، نوشتن را از دهه ۱۳۴۰ شروع کرد و ادامه داد تا قصه بلند خانه ادریسی ها، در دو جلد، و در این ۳۰سال (در آن ۳۰ سال) همیشه نویسنده ای حرفه ای باقی ماند هرچند حاصل عمر نویسندگی اش مختصر است اما زیاد کار کرد و آرام آرام توانست نثر و نگرش شخصی اش را پیدا کند. پروپیمان زندگی کرد و در عمر کوتاهش از تندی و خشم و عناد و مهر و لطف و عنایت هیچ کم نگذاشت. همیشه خانمی بود تمام و کمال و در عین رفاهی که داشت، دغدغه امور جاری زندگی دست وپا گیرش نشد و چونان بزرگ زاده ای متشخص زندگانی کرد.

اهل مراقبت و حمایت از هر گم گشته ای بود و در خانه اش به روی همه باز. هرجا که دعوت می شد دخترش سلمی را که از بیژن الهی داشت، و دو دختر دیگرش را که برکشیده و برگرفته و غرق مهر و حمایت و مراقبت شان کرده بود، با دوستان و دوستداران فراوان به همراه می برد و ورودش انگار با صدای طبل و شیپور جارچیان اعلام می شد! فاصله اش را همیشه نگاه می داشت – نه اینکه چیزی در رفاقت کم بگذارد- اما مثل این بود که حرف مهم و ناگفته مانده ای را می خواهد همچنان نگوید، و ناچار رفتارش را در هاله ای از مزاح و حرف های پیش پا افتاده می پیچید و چه خوب بلد بود خودش را به گیجی و بی خبری بزند و قصه ای را که بارها شنیده طوری با علاقه و تعجب گوش کند که انگار بار اولش است! و اغلب فریب می خوردی و گمان می کردی همه حواسش پیش توست، که نبود، و لابد داشت قصه هایش را در ذهنش می نوشت و مرور می کرد. همین قصه ها را که در “کارگاه خیال”ش شکل می داد، نمی نوشت و “تقریر” می کرد و محررها و منشی هایی داشت که تقریرش را “می نگاشتند” و او – شبیه مجسمه “پولین بناپارت” کانووای مجسمه ساز- یک بر روی کاناپه دراز می کشید و چشم هایش را می بست و بلند بلند قصه هایش را می گفت.

کتاب “دو منظره “اش که منتشر شد خاطرم جمع شد که صاحب نویسنده ای شده ایم. اما “خانه ادریسی ها”ی پرحجمش را نتوانستم بیشتر از ۷۰صفحه بخوانم. قصه ای بود انباشه و پیچیده که انگار خواسته بود آن انبار گردآمده در طی سال ها را یک کاسه کند و درجا بیرون بریزد. از کجا می دانست عمرش اینقدر کوتاه است؟ این سال های آخر را قهر بودیم، ظاهرا به خاطر امضایی که پای اعلامیه خطاب به واسلاوهاوال گذاشته بود، اما در باطن بر نمی تابیدم تداوم رفتار آدمی چنان هوشمند و با استعداد را که چنان منظم و یکسره در کار ویرانی و انهدام خود بود. قهر نماندیم، اما دور ماندیم.”

غزاله استعداد هوش ربایی داشت، اما هاله درخشانی که به همراه و به یمن آن هدیه می شد را با بی اعتنایی و بازیگوشی به این سو و آن سو پرتاب می کرد و می خندید و من نمی خندیدم. حیف که چنان سخت بیمار شد و چنین کم طاقت بود – اما حد درست و لازم طاقت دیگران را چطور می شود تعیین کرد؟- و کم حاصل ماند. حیف. او “با همان شوق و شیدایی مرگ را طلبید که زندگی را. کلک زد و راه دراز خراسان تا مازندران را با شتاب طی کرد.

جایی را در جنگلی جست و یافت که چشم اندازی گشوده به نزهت و پاکی دریا و درختان سرسبز و آسمان آبی پوشیده از ابرهای پنبه ای داشت. لابد وقتی داشت طناب را از لای شاخه های درهم پیچیده درختان اریب سربه سوی هم خم کرده می گذراند، آرامش از کف رفته ای را جست وجو می کرد که از آن چیزی به ما نگفته بود، اما داشت لمسش می کرد و در حال رسیدن به آن بود؛ مثل مهدی کتاب دومنظره اش که در سکرات مرگ … منظره ای می دید، دشتی سبز … با خورشیدی در آسمان فیروزه گون و نوری چون سیلان انگبین مذاب، روبه دشت سبز جاری… دریچه گشوده بود و آسمان آبی صبح با لمعانی زرین می درخشید…”

 

آخرین نوشتار غزاله علیزاده

مطلب زیر آخرین نوشتار چاپ شده از غزاله‌ علیزاده، پیش از مرگ او است، که درماهنامه‌ی”آدینه”، ویژه‌ی نوروز ۷۵ و در پاسخ به سؤال: “سالی را که گذشت چگونه ارزیابی می‌کنید؟” آمده‌است:

 

رؤیای خانه و کابوس زوال

زوال که آغاز می‌شود، رؤیاها راه به کابوس می‌برند، پای اعتماد بر گرده‌ی اطمینان فرود می‌آید و از ایمان، غباری می‌ماند سرگردانِ هوا که بر جای نمی‌نشیند. خواب‌ها تعبیر ندارند و درها نه بر پاشنه‌ی خویش، که بر گِرد خود می‌چرخند و راه‌ها به سامانی که باید، نمی‌رسند و حق، اگر هست، همین حیاتِ آخرالزمانی است، که نیست، برای آنان که هنوز بادهای مسمومِ مصرف و تخریب را می‌گذرانند.قرنی که پیش روست، سالهاست که آغاز شده‌است، مثل جدایی که بسیار پیش از آن که مسجل شود، روی می‌دهد؛ اما در زمانی صورتِ تثبیت می‌پذیرد که دیگر نیرویی برای وصل اصل، نمانده‌است. گاهی از بسیاری تازگی و شگفتی است که نامی برای نامیدن نیست، گاه از شدت زوال و تباهی. در بی‌اعتباری دوران‌های نام گذار است که همه چیز را می‌بایستی از نو تعریف کرد و در این دورانِ بی‌اعتبار گذار از هزاره‌ای به هزاره‌ی دیگر، میراث سنگین اطلاعات بی‌شمار، غلتیده در مسیر درآمیختن با اشکال منفی است. همان داستان همیشگی کژی و راستی: سختی راستی و آسانی کژی.هر سال که می‌گذرد، مرزهای گل و ریحان دوزخ و مرزهای خارستان بهشت، درهم‌تر می‌روند، اشتباه گرفته‌ می‌شوند. “سال به سال، دریغ از پارسال”. تنها حکم تکرار شونده در صف‌های خوار‌و بار و اتوبوس‌های دودزا است که قرار است پس از ابتلای مردم به بیماری‌های ناشناخته‌ی طاق و جفت، فکری به حال سموم فراوانشان بکنند؛ نوشداروی بعد از مرگ سهراب!

ما همیشه دیر می‌رسیم. رسم داریم که دیر برسیم. ملتی دیری‌ایم. به ضیافت فرشتگان نیز اگر دعوت شویم، زمانی می‌رسیم که بقایای سرور را، بادهای مسموم شیاطین به این سو و آن سو می‌برند. بازمی‌گردیم با کاغذهای شکلات و ته‌بلیط‌های نمایش در جیب و تکه‌هایی از اعلان‌های پاره در دست، تا تار و پود آنچه را که از دست رفته، در رؤیا ببافیم. رؤیاهای بی‌خریدار.

مردم به یک وعده غذا در رستوران‌های سوگ‌وار، راغب‌تر پول می‌پردازند تا به تجسم رؤیاهای رؤیابینانشان. مقام مقایسه نیست، که در مثل مناقشه نیست. مقایسه، دو سو دارد و ما مردم، یک سو. طاقت ایستادن بر میان بام، در ما نیست. باید از یک‌سو بیافتیم. مثل پرت افتادن از مرکز وجود، که آن‌قدر از آن دور افتاده‌ایم که بی‌تعارف می‌شود گفت که دیگر وجود نداریم. کافی‌است که چند صباحی دیگر به همین منوال بگذرد تا باور کنیم که اصلاً نبوده‌ایم! هفت قرن رفته‌است از زمانی که “حافظ” نزد اعما صفت مهر منور نکرد. پس آیا خنده‌ دار نیست که امروز، ما، اخلاف او، از کسانی که دست بالا با سی‌صد، چهارصد کلمه اموراتشان را بی‌دردسر رتق و فتق می‌کنند، انتظار داشته باشیم خوانای رؤیاهایی باشند که خود به چندین هزار کلمه یاری می‌رسانند؟

 تعداد اتاق‌های بی‌قاعده‌ای که بساز و بفروش‌ها در ساختمان‌های بدقواره‌شان علم می کنند چندین برابر خانه‌های بی‌حافظه‌ی مغز آنهاست. شور دلال‌ها، معنای زندگی را با حیوانیت سرشت انسان برابر می‌کند. در این جهان – که بد است برای کسی که نداند دنیا چیست – احمق‌ها اول‌اند. “پینوشه” هنوز هم در ارتش شیلی شلنگ تخته می‌اندازد. “آلنده” یک‌تنه برابر ارتش او ایستاد، بیست و دو سال پیش. دکتر “محمد مصدق” چهارده سال در “احمد‌آباد” زیر غبار تبعید از نفس‌هایی می‌افتاد که با هر آمد و رفت، دنیا را تکان می‌داد. دلال‌های خارجی، خانه‌ی ملی او را به باد دادند. مردم در فرار و تبعید، کلید خانه‌هایشان را در مشت می‌فشارند؛ برگشت همیشه هست؛ در مرگ هست که نیست. می‌گویند مشکلات مالی، آدم را از پا درمی‌آورد. راه دور نمی‌روم؛ “مادام بواری” پیش روی من است. “فلوبر” می‌گفت: “مادام بواری منم”. حیوانیت دلال‌ها و بی‌خیالی عشاق و حماقت شوهر به خودکشی‌اش کشاند. اما “فلوبر” ماند با خانه‌ی شاهانه‌ای در قلب. من در این خانه‌ی شاهانه را گچ گرفته‌ام؛ اما این خانه ویران نشده است.“خانه‌ی روشن ما از کی به باد رفت؟خانه‌های تزویر و ریا تاریک‌اند. “ما غلام خانه‌های روشن‌ایم”. در خانه، رؤیا می‌بینیم، در خواب رؤیای خانه و بی‌خانه، کابوس و در کابوس، زوال که آغازشده‌است.

منبع: سایت مد و مه