اولین شبی که برای روز کار کردم، در اردیبهشت ۱۳۸۴ بود. آن وقت، پسرم ۵ ساله بود و الان، ۱۳ سال دارد.
در این ۸ سال من هم، مانند او، با روز زندگی کرده ام. خیلی وقت ها با خواندن طنزهایش خندیده ام، یا با مصاحبه هایش - مثلا با خانواده های کشته شدگان بعد از ۸۸ - گریه کرده ام، یا شب ها خواب ماجراهای عجیبی را دیده ام که در گزارش هایش روایت شده.
در این مدت، به عنوان عضوی از خانواده بزرگ روز، شاهد انتشار مطالب زیادی بوده ام که با یک محاسبه سرانگشتی، تعدادشان از ۴۰ هزار بیشتر بوده است. این، یعنی حداقل ۴۰ هزار بار کسانی برای سوژه هایی تصمیم گرفته اند، ۴۰ هزار بار این سوژه ها را پرورانده اند، و ۴۰ هزار بار حاصل کارشان را تبدیل به مقاله، گزارش، مصاحبه، طنز یا طرح کرده اند.
پسرم هر چند از روز چیز زیادی نمی فهمد، اما ۸ سال است به خارجی هایی که می پرسند خانواده ات چه کاره اند، توضیح می دهد که مادرش هر شب برای یک روزنامه “فارسی” کار می کند، ۸ سال است که می داند شب و روزهای تعطیل فرنگی، امکان مهمانی رفتن ندارد، و ۸ سال است که می پرسد چرا بچه های روز، مثل بقیه شنبه و یکشنبه ها تعطیل نیستند؟
شاید برای او، روز چیزی بیش از یک موجود مزاحم روزهای تعطیل آخر هفته نباشد، برای من اما، روز داستانی متفاوت است.
در این ۸ سال، حتما روز بدون من هم به کارش ادامه می داده ، اما قطعا من بدون روز، توان ادامه زندگی در غربت را نمی داشتم.
به گمانم تاریخچه ۸ ساله روز، روایت یک نسل از ایرانیان مهاجری است که اغلبشان، اگر -اندکی- امنیت داشتند، هرگز راهی خارج نمی شدند.