زن با تنی بیمار و رنجور در زندانی در شهر و دیار پدری ست؛ روزانه 10 قرص میخورد و با صورتی کبود در آخرین ملاقات، توان راه رفتن نداشته. او تاوان چه را می پردازد؟
ماندن در وطن چنین هزینه سنگینی دارد؟ مقاومت در مقابل رانده شدن، تاوانش اینقدر سهمگین است؟
زیاد نگذشته از زمانی که مرد خانه اش را بدرقه کرد، به انتخابش برای شیوه ای دیگر از مبارزه احترام گذاشت، در مقابل وسوسه های رفتن ایستاد و گفت “سرزمین ام را ترک نمی کنم”.
انقلاب 57 که شد کودکی بیش نبود، تنها 6 سال داشت، انقلابی که قرار بود آزادی و دموکراسی را برای مردمی خسته از فساد و دیکتاتوری به ارمغان بیاورد، و برای او و نسل او زندان و دربه دری را ارزانی داشت.
زن با “پیام هاجر” روزنامه نگاری را آغاز کرد و شد فعال حقوق بشری که بیش از خود، به حقوق هم نوعانش می اندیشید و در کنار کودکانش به کودکان دیگر هم. در جایگاه ریاست هیات اجرایی شورای صلح، به صلح در سرزمین اش می اندیشید. 6 سال زندان پاسخ این اندیشه ها بود و تلاش های او برای زندگی بهتر در وطن.
این روزها خیلی ها گفته اند کاش از ایران خارج می شد، کاش با این وضعیت در ایران نمی ماند؛ برخی از سر دلسوزی برای دو کودک اش و برخی دیگر نگران سلامت و جسم بیمارش. اما او با علم به تاوانی که باید برای ماندن بپردازد ماند و همین “ماندن” آقایانی را که انقلاب مردمی سرزمین اش را دزدیده اند عصبانی کرد. آنهایی که ایران را برای خود و همفکران خود میخواهند و جایی برای او و دیگرانی قایل نیستند که به “انسان” می اندیشند و “انسان” ماندن.
زن می توانست برود، درمان شود و بازگردد اما شاید او نیز ملاحظه آنگ سان سوچی را داشت بانوی صلح برمه که همسرش در آن سوی مرزهای کشورش در محضر احتضار بود و راهها را برای رفتن اش بازکردند اما از بیم بسته شدن راههای بازگشت و راه ندادن اش به وطن، نرفت. شاید زن نیز ترسید برود و دیگر به کشورش راهش ندهند. هر چه که بود او ماند و “ماندن” را در روزگاری که “رفتن” آخرین راه برای خیلی از هم نوعانش است معنا بخشید.
زن حالا باید با تنی رنجور پاسخ دهد که چرا ماند. چرا راهی دیار غربت نشد. همچنانکه آنکه بازگشت ساعت ها می بایست در زندان و در اتاق های بازجویی پاسخ میداد که چرا بازگشته است. چرا وقتی همه می رفتند او خلاف مسیر آب شنا کرد.
بازگشت و متهم شد به تلاش برای “انتخابات آزاد”. اصلی که وعده پدران و مادرانش بود در انقلاب 57 و اما برای او که سه سال بعد از آن انقلاب پا به دنیا گذاشته، زندان را به ارمغان آورد.
دختر جوان تا سوم تیر 88 از پای اینترنت، ویدئو ها و تصاویر اعتراضات مردم سرزمین اش را به نظاره نشست شاید تصویر چشمان باز ندا در حین جان باختن و در خون غلتیدن جوانان سرزمین اش یا خبرهای بازداشت و به بند کشیده شدن همکاران اش، شاید هم ترس از دست دادن تاریخ، هر چه بود که او را به ایران کشاند. عطای “دکترا” را به لقایش بخشید، از قبرس نه به سوی ترکیه و “دکترا” که به ایران پرواز کرد و زندان. هزینه این بازگشت را هم داد در بند 2 الف سپاه و ازاد که شد راهی تحریریه ای تا کار حرفه ای اش را از سر گیرد در سرزمین مادری آن هم در حالی که حکم زندانش چون شمشیری داموکلس بالای سر اوست.
زن دیگری اما کیلومترها دور از وطن آنها را به نظاره نشسته در حالیکه غبطه میخورد بر شجاعت “ماندن” و شجاعت “بازگشتن” آنان.
زنی که هم سن انقلاب 57 است و طعم بازداشتگاههای مخفی و زندان های رسمی سرزمین اش را چشیده. آن هم در حکومتی که بنیانگذارش وعده داده بود زندان ها را به دانشگاه تبدیل خواهد کرد.
زن پس از 7 ماه زندگی مخفی، از سر استیصال، تیکه ای از روح و روانش را جا گذاشت اما کودکش را بر دندان کشید، کند و رفت.
آنکه ماند نرگس محمدی است و زنانی چون او، نسرین ستوده ها، بهاره هدایت ها، ژیلا بنی یعقوب ها، مهسا امرآبادی ها، نازنین خسروانی ها و زنان دیگری که ایستادن و ماندن را در روزگار رفتن و کندن “معنا”یی تازه بخشیدند.
آنکه رفت نویسنده این یادداشت است که همچون آسیه امینی ها، نوشابه امیری ها، شادی صدرها، پروین بختیار نژادها و دیگر زنانی که رفتند اما از سرزمین شان نکوچیدند بلکه سرزمین شان را بر دوش کشیدند در دیار غربت.
و اما آنکه بازگشت ریحانه طباطبایی است تنها زنی که در این میانه راهی دیگر برگزید و “بازگشتن” را در حالی معنی کرد که زنان و مردان بسیاری به ناچار و از سر استیصال عزم رفتن کرده بودند.
این حکایت زنان روزنامه نگار و فعال سرزمین من است …
“من از سرزمینی نکوچیده ام با خود سرزمینی را به دوش کشیده ام” از احمد درویش