هاله انوری
ما یادگارهای خانوادگی زیادی نداریم. یک یادگاری داریم. عکس پدرم با محمد مصدق. یک عکس سیاه و سفید که در اوایل دهه ۵۰میلادی گرفته شده است. پدرم یک کت و شلوار خوش دوخت پوشیده است که شبیه به فیلم های گانگستری آمریکایی در سال های ۱۹۳۰ است. او در سمت چپ عکس است، دست هایش را به هم گره زده است و به نظر می رسد که یک مرد قاطع و آرام است. اما پدر من آرام نیست و این ژست پدرم در زمانی است که می خواست احترام بگذارد و او در حضور کسی بود که بیشترین احترام را به او می گذاشت.
او روی مبلی روبری تختخواب معروف دکتر مصدق، نخست وزیر قوی اراده ایران که صنعت نفت ایران را ملی کرد و “حقوق” ایران را از انگلستان ربود، نشسته است. همان که به همین جرم بشدت تنبیه شد، اما در آن زمان هنوز بر سر کار بود و کارهای دادگاه را از همان تخت انجام می داد. پدر من هم یک روزنامه نگار جوان و مشتاق بود که این را که به او “رهبر” می گفت، می پرستید و مخاطب های زیادی داشت.
پدرم می خواست که این لحظه ثبت شود و عکاس روزنامه را برای ثبت لحظه دیدار با بت زندگی اش همراه برده بود. آیا او فقط به دنبال گرفتن عکسی بود که در کنار مقاله اش چاپ کند؟ یا دلش می خواست یادگاری از سیاستمدار محبوب اش داشته باشد؟ آیا او می دانست که این عکس او را به تاریخ ایران به شکلی جدایی ناپذیر، وصل می کند؟
بین مبل و تخت، یک میز کوچک قرار دارد که از روزنامه پوشیده شده است. پشت سر دکتر مصدق، پنجره ای قرار داد. او روی تختی نشسته است که به نظر می رسد که تخت بیمارستانی باشد. پدرم به سختی جلوی خودش را گرفته است تا لبخند گوش تا گوشش آشکار نشود. احساس می کنم دست مشت شده اش که در دست دیگر قرار گرفته است برای این است که به او کمک کند تا از احساس خوشی بودن در آن اتاق، منفجر نشود.
این عکس، گنجینه ای که پدرم همه عمر از آن محافظت کرد، در خانه های مختلفی که به آن نقل مکان کرد بعضی وقت ها در بهترین جای خانه و بعضی وقت ها به دلیل وضعیت سیاسی بی ثبات کشور، در جایی مخفی نگه داری می شد. به یاد می آورم که اولین درس های تاریخ کشورم را از او آموختم. پدرم عکس قاب شده اش با دکتر مصدق را که روی سردر بخاری گذشته بود، با افتخار به من نشان داد و گفت:« ببین، این منم، بابات و دکتر مصدق.» بعد درباره پیرمردی که وسط ملحفه های چروک نشسته بود، حرف زد و دستاورد هایش برای ما.
پدرم در سال ۱۹۸۱، کشور را ترک کرد تا بیش از یک دهه بعد، بازنگشت. در غیاب او، اموالش توسط دادگاه انقلاب مصادره شد. هرچه داشت پخش و پلا شده بود. عکس هم همینطور.
در سال ۱۹۹۳، به او اجازه دادند که به کشور بازگردد. او بسیار از این بازگشت هیجانزده بود و از دیدار با اقوام و دوستانش که هنوز با عادات زندگی غربی خو نگرفته بودند، خوشحالش می کرد. هر روز خانه یکی از اقوام مهمان می شد. او به همه سر می زد و نبودنش را طی سال ها، جبران می کرد.
در یک مهمانی نهار در تهران، صاحب خانه که یکی از اقوام بود، از جایش بلند شد و یک تابلو را که در اتاق نشیمن آویخته بود برداشت و آن را پشت و رو کرد و میخ هایی که به پشت قاب زده بودند را برداشت و عکس پدر با نخست وزیر ملی گرای کشور را بیرون آورد.
” من این را برای تو نگه داشتم. فکر کنم دلت می خواهد که این عکس را داشته باشی”.
این عکس نزدیک به ۱۵ سال پشت تابلویی که یک منظره بود، مانده بود. اگر کس دیگری بود، ممکن بود عکس را از بین می برد، زیرا این دو از لحاظ عقیدتی به دو دنیا متفاوت تعلق داشتند.
من و برادرانم هر کدام نسخه دیجیتالی عکس این مرد جوان درکنار قهرمانش را داریم. برای من این ارزشمند ترین یادگاری است که از پدرم دارم. مردی که ارزشی برای مادیات قائل نبود. این عکس قطعه ای است که زندگی خانوادگی ما را با روایت بزرگتری از کشورمان پیوند می زند. این عکس ما را هرکجا که برای زندگی کردن انتخاب کرده باشیم، به یکدیگر پیوند می زند.
به نظر می رسد که هر سی سال یکبار، ما ایرانی ها محکوم به نه فقط پنهان کردن بلکه به از بین بردن خاطرات شخصی خود هستیم. در زمان انقلاب، عکس ها و کتاب های بیشماری از ترس اینکه بعنوان مدرک بی تقوایی یا فعالیت سیاسی مشکوک، گرفته شود، از بین رفتند. این عکس ها و کتاب ها توسط خود خانواده ها یا سوزانده می شد یا دفن می شد؛ اعمالی که برای کسانی مثل من که مستقیما تجربه انتقال قدرت از سلطنت به حکومت اسلامی را نداشتند، مثل یک افسانه است.
بعد از انتخابات مخدوش سال ۲۰۰۹ این افسانه بار دیگر به واقعیت تبدیل شد. این بار ما با دکمه های دیلیت اطلاعات الکترونیکی مان را حذف کردیم. من هرگز روزهایی را که من و دوستانم بطور سیستماتیک ایمیل ها، عکس ها و نوشته هایمان را از روی کامپیوتر هایمان پاک کردیم، فراموش نمی کنم. ما می ترسیدیم که درحال خروج از کشور این اطلاعات به دست ماموران دولتی بیافتند. در مورد من سفری بود که برای عروسی دوستانم به ترکیه می رفتم.
برای من، آلبوم های خانوادگی پیکسل هایی از تصویر بزرگ کشورم است. به همین ترتیب هر عکسی که حذف می شد، حتی اگر عکس پیش پا افتاده ای هم بود، گویی بخشی از آن تصویر بزرگ را محو می کرد. مردمی که مجبور به حذف پیکسل ها از حافظه تاریخی اش می شود محکوم به این است که دچار فراموشی تاریخی شود و در نتیجه اشتباهاتش را تکرار می کند و شکاف های بوجود آمده به کسانی که درکمین نشسته اند، این فرصت را می دهد که رنگ ها و بافت خودشان را وارد عکس کنند. فتوشاپ کردن تاریخ. به تعبیر علمی تجدیدنظر تاریخی که من آن را پاک کردن حق بودن در یک مکان، حق بودن، تعبیر می کنم.
هر عکسی به ظاهردور انداختنی و هر یادگار شخصی برای کشوری مثل کشور من، ارزشمند است. ما ایرانی ها برای درک سرزمین خود از طریق تصاویر مختلف برگرفته شده از خاطرات نیازمندیم تا بتوانیم یک تصویر کامل بدست بیاوریم. هر بار که قابی را پیدا می کنیم، قبل از گرفتن عکس، یک واقعیت جدید خلق کرده ایم. تنها تعداد زیاد این قاب هاست که این امید را زنده می کند که ما بتوانیم تصویری شبیه به ایران واقعی بسازیم.
داستان هایی که از یک سری عکس ها بدست آمده که توسط کسی گرفته شده است که بخش اعظم زندگی خود را در شمال شهر تهران، گذرانده و بعد از سال ها بازگشته است. پیکسل های زیادی هست که می شود به منظره ایران امروز افزود. کشوری که واقعیت پیچیده آن پشت کوه تصاویر کلیشه ای پنهان شده است.
گاردین، ۱۳ ژانویه