من آخرین نفر بودم

نویسنده

» اولیس

چارلز بوکفسکی

ترجمه‌ی محسن توحیدیان

 

داستان خارجی در اولیس  منتشر می‌شود

 

کلاس چهارم بودم که واسه اولین‌بار یه چیزایی درباره‌ش فهمیدم. فکرم می‌کنم که من آخرین نفری بودم که یه چیزایی در اون‌باره دستگیرم می‌شد، چون تا اون‌موقع با کسی حرف نزده بودم.

تُو زنگ تفریح یه گوشه وایساده بودم که یه پسره اومد طرفم.

«تو می‌دونی چجوری اون‌جوری می‌شه؟»

«چی؟»

«کردن.»

«اون دیگه چیه؟»

«مامان تو یه سوراخ داره…» دست راست‌شو بالا آورد و با انگشت شست و انگشت سبابه‌ش یه سوراخ درست کرد. «باباتم یه معامله داره…» انگشت سبابه‌ی دست چپ‌شو بالا آورد و کردش تُو سوراخ دست راستش و هی عقب و جلو کرد. «بعد معامله‌ی بابات یه چیزی می‌ریزه اون‌جا و می‌شه بچه.»

من بهش گفتم: «خدا بچه‌ها رو درست می‌کنه.»

پسره گفت: «زر نزن.» بعد راه‌شو کشید و رفت. همچین چیزیو نمی‌تونستم قبول کنم. وقتی زنگ تفریح تموم شد، رفتم سر کلاس و نشستم و بهش فکر کردم. مامان من یه سوراخ داره و بابام یه معامله‌ای که چیز می‌پاشه. اونا چجوری می‌تونن همچین چیزایی داشته باشن و بعد جوری این‌ور اون‌ور برن که انگار همه‌چی عادیه و چیزی نشده، بعد درباره‌ی اون چیزا حرف بزنن و از اون‌ کارا بکنن و به کسیَم چیزی نگن؟ وقتی به این فکر کردم که من از آب کمرِ بابام شروع شدم، می‌خواستم بالا بیارم.

اون شب وقتی چراغا خاموش شد، من بیدار موندم و گوش دادم. یه کم که گذشت، یه صداهایی شنیدم. تخت‌خواب‌شون شروع کرد به جیرجیرکردن. صدای فنراشو قشنگ می‌شنیدم. نُک پا رفتم جلو در اتاق‌شون و گوش دادم. بعد یهو صدا قطع شد. با عجله برگشتم و رفتم تُو رخت‌خوابم. شنیدم که مامانم رفت دست‌شویی. صدای سیفون دست‌شویی اومد و بعد مامان برگشت.

چه چیز وحشتناکی! عجیبم نیست که قایمکی انجامش می‌دن! فکر کنم همه هم اون کارو می‌کنن! معلما، مدیر مدرسه، همه! خیلی احمقانه بود. بعد به این فکر کردم که با لیلا جین اون کارو بکنم. خیلی هم بی‌معنی به نظر نمی‌رسه.

 

روز بعد، تُو مدرسه همش به اون قضیه فکر می‌کردم. به دختربچه‌های کوچیک نگاه می‌کردم و خودمو تصور می‌کردم که دارم باهاشون اون کارو می‌کنم. با همه‌شون اون کارو می‌کردم و هزارتا بچه درست می‌کردم. کل دنیا رو با پسرایی مث خودم پر می‌کردم. بازیکنای بیس‌بال بزرگ، مهاجمای درجه‌ی یک. اون روز قبل این‌که کلاس تموم بشه، معلم‌مون خانم وست‌فال بهم گفت: «هنری، بعد کلاس بمون کارِت دارم.»

زنگ خورد و بچه‌ها رفتن بیرون. من همون‌جوری سرِ جام نشستم و منتظر موندم. خانم وست‌فال داشت ورقه صحیح می‌کرد. من فکر کردم که شاید اون می‌خواد باهام اون کارو بکنه. فکر کردم که الان لباساشو درمیاره و به سوراخش نگاه می‌کنه. «خب، خانم وست‌فال من آماده‌م.»

سرشو از رُو برگه بالا آورد. «خیله خب، اول کل تخته‌سیاهو پاک کن. بعد تخته‌پاک‌کنو ببر بیرون و تمیز کن.»

رفتم کاریو که گفته بود کردم و برگشتم سر جام نشستم. خانم وست‌فالم همون‌جوری نشسته بود و برگه صحیح می‌کرد. لباس آبی پوشیده بود و گوشواره‌های بزرگ طلایی انداخته بود. دماغ کوچیکی داشت و رُوش یه عینک ظریف گذاشته بود. من صبر کردم و صبر کردم. بعد گفتم: «خانم وست‌فال چرا منو بعد از مدرسه نگه داشتین؟»

نگام کرد و زُل زد تُو چشام. چشای سبز گیرایی داشت.

«بهت گفتم بمونی چون بعضی وقتا پسر بدی می‌شی.»

من لبخند زدم. «اِ؟ واقعن؟»

خانم وست‌فال بازم نگام کرد. عینک‌شو برداشت و همین‌جوری نگام کرد. پاهاش پشت میز بود. نمی‌تونستم ببینم‌شون.

«تو امروز خیلی حواست پرت بود هنری.»

«واقعن؟»

«آره. تو داری با یه خانم صحبت می‌کنی!»

«می‌دونم…»

«برای من مسخره‌بازی درنیار!»

«هرچی شما بگید.»

خانم وست‌فال از پشت میزش بلند شد و یه‌وری نشست رُو میز. پاهای بلند خیلی قشنگی داشت. جوراب ابریشمی ساق‌بلندی پوشیده بود.

«بابا مامانت خیلی دوست ندارن. درسته؟»

بهش گفتم: «من دوست‌داشتنِ اونا رو نمی‌‌خوام.»

«همه به عشق نیاز دارن هِنری.»

«من به هیچی نیاز ندارم.»

«پسرک بیچاره.»

بلند شد اومد سمت میز من، بعد خیلی آروم سرمو تُو دستاش گرفت. سینه‌هاش می‌خواستن لباس‌شو پاره کنن. دست‌مو جلو بردم و پاهاشو بغل کردم.

«تو باید دیگه با این و اون دعوا نکنی هِنری. ما کمکت می‌کنیم.»

پاهای خانم وست‌فالو محکم‌تر بغل کردم. گفتم: «باشه. بیا بکنیم!»

«تو چی گفتی؟!»

«گفتم بیا بکنیم!»

یه مدت زیادی همین‌جوری نگام کرد. بعد گفت: «من به هیچ‌کس چیزی نمی‌گم که تو چی گفتی، نه به مدیر مدرسه، نه به مامان بابات، نه به هیچ‌کس دیگه، اما دیگه هیچ‌وقت، هیچ‌وقت نشنوم که چنین چیزی به من بگی! فهمیدی؟!»

«بله. فهمیدم.»

«حالا می‌تونی بری خونه.»

پا شدم و رفتم سمت در. وقتی درو باز کردم خانم وست‌فال گفت: «عصر به خیر هِنری.»

«عصر به خیر خانم وست‌فال.»

همین‌جوری تُو خیابون راه افتادم و بدجوری گُه‌گیجه گرفته بودم.فکر می‌کردم که اون واقعن دلش کردن می‌خواست، ولی می‌ترسید چون من خیلی براش کوچیک بودم و شاید مدیر مدرسه یا مامان بابام می‌فهمیدن. خیلی مزه می‌داد که با اون تُو یه اتاق تنها باشی. این ماجرایِ کردن چیز خیلی خوبی بود. خیلی چیزا به آدما می‌داد واسه فکرکردن.

سرِراه، یه بلوار بزرگ بود که باید ازش رد می‌شدم تا به خونه برم. پامو گذاشتم رُو خط عابر پیاده که یهو یه ماشینه سمت راستم سبز شد. سرعتش خیلی بالا بود. خواستم از دستش در برم اما انگاری گذاشته بود دنبالم. چراغای جلویی‌شو دیدم، سپرش، چرخاش، ماشینه منو زد و بعد همه‌چیز تاریک شد…

تُو بیمارستان دیدم که یه پنبه‌ی خیسو که معلوم نبود چی رُوشه رُو زانوم می‌مالن. می‌سوخت. زانوم بدجوری می‌سوخت. یه دکتره با یه پرستاره رُوم خم شده بودن و یه کارایی می‌کردن. رُو تخت‌ بودم و می‌دیدم که آفتاب از پنجره اومده تُو. دکتره به من لبخند زد. پرستاره هم کمرشو راست کرد و بهم لبخند زد. الحق که جای خوبی بود.

دکتره ازم پرسید: «می‌دونی اسمت چیه؟»

«هنری.»

«هنریِ چی؟»

«چیناسکی.»

«لهستانی، ها؟»

«آلمانی.»

«چرا هیچ‌کی نمی‌خواد لهستانی باشه؟»

«من تُو آلمان به دنیا اومدم.»

پرستاره ازم پرسید: «با کی زندگی می‌کنی؟»

«با مامان بابام.»

دکتره گفت: «واقعن؟ اونا کجان؟»

«زانوم چی‌ شده؟»

«ماشین زده‌تت. شانس آوردی نرفتی زیرش. کسایی که اون‌جا بودن گفتن گویا یارو مست بوده. زده و دررفته. اما شماره‌شو برداشتن. می‌گیرنش.»

گفتم: «تو پرستار خوشگلی هستی…»

«واقعن؟ ممنون!»

دکتره گفت: «دوس داری باهاش قرار بذاری؟»

«قرارِ چی؟»

«یعنی که باهاش بری بیرون.»

«من نمی‌دونم که می‌تونم باهاش اون کارو بکنم یا نه، آخه من سنم خیلی کمه.»

«کدوم کارو باهاش بکنی؟»

«خودت می‌دونی.»

پرستاره لبخند زد: «باشه. بذار زانوت خوب بشه، بعد می‌بینیم که می‌تونی یا نه.»

دکتره گفت: «ببخشید، من باید برم. چندتا دیگه مورد تصادف هست که باید ببینم.» بعد از اتاق رفت بیرون.

پرستاره گفت: «خب، حالا بگو ببینم تُو کدوم خیابون زندگی می‌کنی.»

«ویرجینیا.»

«پلاک چند عزیزم؟»

پلاک خونه رو بهش گفتم. بعد ازم پرسید که تلفن داریم یا نه. منم بهش گفتم که شمارمونو بلد نیستم.

«خیلی هم خوب. من پیداش می‌کنم. تو هم ناراحت نباش. واقعن شانس آوردی. سرت ضربه خورده و یه کم پوستش بلند شده.»

اون خیلی خوب بود، ولی می‌دونستم بعد این‌که پام خوب بشه دیگه نمی‌‌خواد منو ببینه.

بهش گفتم: «من می‌‌خوام این‌جا بمونم.»

«چی؟ منظورت اینه که نمی‌‌خوای بری پیش مامان بابات؟»

«نه. بذارین این‌جا بمونم.»

«عزیزم ما نمی‌تونیم این‌ کارو بکنیم. این تختو باید بذاریم برای آدمایی که مریضن و زخمی شدن.»

بعد یه لبخندی زد و رفت بیرون.

وقتی سر و کله‌ی بابام پیدا شد، یه راست اومد تُو اتاق و منو بدون این‌که یه کلمه بگه از تُو تخت کشید بیرون و بردم تُو راهرو.

«حرومزاده مگه بهت نگفتم وقتی می‌خوای از خیابون رد بشی چپ و راست‌تو نگا کن! ها؟»

بعد کشید بردم بیرون. از جلو پرستاره رد شدم. بهم گفت: «خداحافظ هنری.»

«خداحافظ.»

با یه پیرمرده که رُو ویلچر نشسته بود و یه پرستاره که پشت سرش وایساده بود چپیدیم تُو آسانسور که بریم پایین.

پیرمرده گفت: «فکر کردم دارم می‌میرم. من نمی‌خوام بمیرم. از مردن می‌ترسم.»

بابام زیرلبی گفت: «چقد دیگه می‌خوای عمر کنی پیرمرده‌ی دبنگ…»

پیرمرده ماتش برد. آسانسور وایساد اما درش همون‌جوری بسته بود. بعد متوجه مسئول آسانسور شدم که رُو یه چارپایه‌ی پُخی نشسته بود. خیلی کوتوله بود. یه یونیفرم قرمز روشن با یه کلاه قرمزم سرش بود.

کوتوله یه نگا به بابام کرد و گفت: «هی آقا، تو یه کله‌پوک حال‌به‌هم‌زنی!»

بابام بهش گفت: «تو چی می‌گی کلوچه؟ یالا این در صاب‌مرده رو باز کن وگرنه کون‌تو پاره می‌کنم!»

در باز شد و زدیم بیرون. بابام منو دنبالش می‌کشید تا از وسط چمنای بیمارستان رد بشیم. من هنوز لباسای بیمارستان تنم بود. لباسای خودم تُو کیفِ دست بابام. باد می‌زد زیر لباسم و زانوم معلوم می‌شد. پانسمانم نداشت. رُوش بتادین مالیده بودن. بابام تقریبن رُو چمنا می‌دوید.

«بذار اون مادرجنده رو گیر بیارم! تا قرون آخر از حلقش می‌کشم بیرون. گیرش می‌ندازم! گیرش می‌ندازم و خرج زندگی‌مو ازش می‌گیرم. از این ماشین شیر لعنتی دیگه خسته شدم. شرکت طلایی لبنیاتی! آره! دست خر و شرکت طلایی! بذار گیرش بندازم! می‌ریم جنوب زندگی می‌کنیم. اون‌جا پُرِ نارگیل و آناناسه!»

همین که رسیدیم دمِ ماشین، منو انداخت رُو صندلی جلو و خودش رفت نشست پشت فرمون و استارت زد.

«اَکِه از آدمای الکلی بدم میاد! بابام، الکلی! داداشام، الکلی! آدم الکلی زپرتیه! آدم الکلی بزدله! این الکلیِ بزن‌-در-رویِ حرومزاده رَم باس تا آخر عمرش بندازن گوشه‌ی هلفدونی!»

همین‌جوری تا برسیم خونه یه ریز حرف می‌زد.

«می‌دونستی تُو جنوب، بومیا تُو کلبه‌درختی زندگی می‌کنن؟ اونا صُب که چشاشونو وا می‌کنن از درخت براشون غذا می‌ریزه زمین. فقطم باس بردارن و بخورن. نارگیل و آناناس. اونا فکر می‌کنن یه آدم سفیدپوست، خداس! گراز و ماهی می‌گیرن و کباب می‌کنن. دختراشون دامنای علفی می‌پوشن و می‌رقصن. مرداشونم گوشاشونو می‌گیرن و تکون می‌دن. شرکت لبنیاتی طلایی! دست خر!»

خیال‌بافیای بابام نگرفت. یارو مَرده که منو زده بودو گرفتن انداختنش زندون. یارو زن و سه تا بچه داشت. بیکارم بود. یه الکلی بی‌پول. یه چندوختی زندون بود و بابام نتونست چیزی ازش دربیاره. آخرشم به بابام گفت: «این کف دست صاب‌مرده‌ی من، مو بکَن!»