نظرات دیگران درباره غزاله علیزاده…
در تمام آن سالها که این رمان را سنگ میزدهام…
رضا براهنی:
در مراسم به خاک سپاری:
«زنی در چهارراهِ جاذبههای بیبدیلِ حسی که پردههای رنگینِ چشمهایاش را بر واژههای وصفهایاش از آدمها و جهان میکشید و کودکوار الفت و دوستی اشیاء و پرندهها و پروانهها را میطلبید؛ تقاطع حساسیتهای درمان ناپذیرِ کشش به سوی زیبایی، مرگ عشق، شوریدهگی و تاب ناکسی کلماتِ آهنگین، که بر همهی آنها آزرم، نجابت و بداهتی شاعرانه موج میزد؛ مهربانی هولناکِ مادرزادی که پناه میداد؛ صدایی که از نوازش سیرهها بر میخاست و شنونده را تسخیر میکرد و مرد یا زن یا هر کسی که آن صدا را میشنید؛ میگفت این زن چه آیتی از شهود و جاذبهی شهود است که حتا اگر چشمهایات را ببندی باز هم آن طراوت به بداهت در پیش روست . »
سیمین بهبهانی:
«غزاله را خوب میشناختم و به سبب نوشتههای روان و پر بارش، به سبب لطف بیشائبهای که به من داشت و به سبب نازک آرائی آهوانه و چشمان جاودانهاش. دوستش میداشتم.
رضا قاسمی:
«بیگمان غزاله علیزاده از این تک صداهای دلگرم کننده - هم آنجا و هم اینجا ـ باز هم شنیده بود. یکی دو نقدی هم بر کارش نوشته شده بود، اما همین!
در این سفر به پاریس به دعوت یداله رویائی در جلسهای شرکت کرد که در محل انجمن زبان فارسی بر گزار میشد. بیست نفری آمده بودند تعدادی که برای آن محل کوچک پر بدک نبود. وقتی رویائی - که در جریان نقطه نظرهایم در باره خانه ادریسیهابود ـ از من خواست تا صحبت را شروع کنم، غریزهای اساسی مرا بر آن داشت که بپرسم: چه تعداد از آن جمع کتاب را خوانده است. وقتی معلوم شد که هیچکس نخوانده است، یک لحظه نگاه ما با هم تلاقی کرد؛ با سرعتی حیرتانگیز نگاهش را دزدید مبادا کسی به پیامی که در این نگاه بود پی ببرد. بزرگوانه خودش پیشنهاد کرد قصهی کوتاهی بخواند. خواند و سروته قضیه بهم آمد، اما این تصویر در ذهن من ماند. گوئی در آن نگاه کوتاه میگفت: «پس در تمام آن سالها که من این رمان را سنگ میزدهام؛ کشکم را میسابیدهام.»
فرخنده حاجیزاده:
«… در وصیت غزاله هیچ نفرتی از زندگی دیده نمیشود غزاله میگوید: «خستهام برای همین میروم، دیگر حوصله ندارم، چقدر کلید در قفل بچرخانم و قدم بگذارم به خانه تاریک، من غلام خانههای روشنم.»
سیمین دانشور:
«غزاله علیزاده و اینکه سرطان سرتا پایش را گرفته؛ قصهای نوشته به نام: «متبرک باد خلیفه بودن انسان بر زمین، متبرک باد.»
نیره توکلی:
«زندگی پر فراز و نشیب غزاله علیزاده و تاثیر آن در داستانهایش بخوبی مشهود است. جدایی از شوهراولش، پذیرفتن دختری از بازماندگان زلزله بویین زهرا، تجربههایش از فرانسه و … همگی بر داستانهای او تاثیر گذاشته است.
غزاله همواره در پی بازآفرینی زنی زیبا و زمینی است که به مرگی پیشرس و غیرعادی میمیرد. از همین رو زمانی که مبتلا به سرطان شد، خودش نیز به داستانهایش پیوست.»
منصوره اشرافی:
«نام غزاله علیزاده برای من همیشه با خاطرات دوران نو جوانی پیوند خورده است. اولین بار او را هنگامی شناختم که دبیر ادبیاتمان؛ در ساعات پایانی کلاس در کیفش را باز کرد و مجلهای را بیرون کشید و گفت : خب بچهها حالا میخواهم داستانی را برایتان بخوانم از غزاله علیزاده که سالها پیش شاگرد من بوده. آن موقعها غزاله علیزاده برای من در حکم یک رویای دست نیافتنی جلوه می کرد،رویایی که در آن زمان آروز کردم ایکاش به جای او بودم. با خودم میگفتم آیا روزی من هم مثل غزاله علیزاده خواهم شد؟ … غزاله علیزاده برای من یک سمبل بود. سمبلی از آرزوها و رویاها…»
حسن میرعابدینی:
«غزاله علیزاده نویسندهای رویابین بود که حس خود را در پردهی وصفهایی رنگین بروز میدهدشخصیتهای مجموعه داستان «سفر ناگذشتنی» او، در رویای فرار از دلتنگیهای تسکینناپذیر، به سیر و سلوکی اشرافی برای رسیدن به خوشبختی میپردازند.اشتیاق آنان برای پیوند با طبیعت آغازین و سرچشمههای جادویی حیات، صبغهای عرفانی به داستانها میبخشد.»
شیوا ارسطویی:
زن نویسنده یک روز صبح زود، از خانه زد بیرون. رفت جنگل. یک درخت خوب در یک جای خوب پیدا کرد. طناب را انداخت دور گردنش، خودش را آویزان کرد به درخت و مردو این طوری شد که غراله علیزاده برای اولین بار پای خیلی از ما را به امامزاده طاهر کرج باز کرد، بیآنکه بدانیم قرار است در سالهای بعد، مدام از تهران به کرج برویم و هربار بخشی از خودمان را آنجا جا بگذاریم و برگردیم.
محمد مختاری :
همیشه می گفتند تاوان عمر دراز این است که آدم به سوگ عزیزانش می نشیند. اما اکنون انگار این قرار هم برهم خورده است. پس بی آن که عمر به درازا کشد باید شاهد ضایعات شتابناک این پیکرِ فرهنگی بود که می خواهد با اندام هایی بی قرار و پراکنده برقرار بماند؛
….من فقط چند نکته ای به اشاره می گویم تا برسم به «موقعیت» خاصی که غزاله علیزاده را به این انتخاب دردناک کشاند. ….«این داستانی زیستن و داستانی مردن» از مشخصه های سلوک غزاله نیز بود. این در حقیقت سلوک رؤیا بینان تنهاست که مرگشان نیز یادآور دل مشغولی های همیشگی زندگی آن هاست. این زندگی و مرگِ داستانی، مبنای جهان بینی تراژیکی است که تنها در خانه ی شعر و داستان و هنر، روشنای آرام بخشی می یابد. و هنگامی که این خانه و پناه گاه هم ناامن می شود، و دستخوش اضطراب و آسیب می ماند، آرامش به کلی برهم می خورد.
……اهل قلم بیش از هر کسی از موقعیت خود با خبرند، یا انتظار می رود که با خبر باشند. خود غزاله هم در آخرین نوشته ی چاپ شده اش، و پیش از فراق دایمش، گفته است: «جدایی بسیار پیش از آن که مسجل شود روی می دهد». (آدینه ی 108 -109)یعنی صدای ترک برداشتن و شکستن جان ها، پیشاپیش دست کم برای اهل این صنف شنیدنی است. مثل صدای تراشیده شدن روح است که برای این رؤیابینان در انزوا شنیدنی است.
- نقل از وبلاگ فرزاد حسنی