نوبت

نویسنده

» بوف کور

مجید دانش‌آراسته

 

 

داستان ایرانی در بوف کور منتشر می‌شود

 

مجله‌ی «گیلان امروز»، در ویژه‌نامه‌ی نوروز ۹۴، پرونده‌ای را با عنوان «کوچه‌مردهای رشت» به این داستان‌نویس باسابقه اختصاص داده تا گامی باشد در جهت معرفی نویسندگان کم‌تر شناخته شده. داستان «نوبت» از همین پرونده انتخاب شده است:

پدرش وقتی اتاق خالی مادرش را دید انگار دنیا را به سرش زده‌اند.فهمید باز بین زنش با زن‌برادرش و خواهرهایش دعوا شده که مادرش قهر کرده است.

با زنش حرف نزد. شام نخورده لحاف تشک را برداشت برد توی اتاق خالی مادرش و آن‌جا خوابید. زنش به اخلاقش آشنا بود. اگر علت قهر را می‌گفت بین‌شان دعوا می‌شد.

پدر به مادر خودش پیغام داد اگر سر خانه و زندگیش برنگردد خانه را می‌فروشد. مادر پسرش را می‌شناخت می‌دانست آدم یک دنده‌ای است و خانه را می‌فروشد.

شبانه چادر سرش کرد پیش پسرش رفت که او را از این کار باز دارد. به پسرش گفت: من در این خانه نباشم راحت‌ترم. نمی‌خواهم شاهد دعوای شبانه‌روزی‌تان بشوم.

پدرش وقتی فهمید که مادرش خانه بیا نیست خانه را فروخت. مادر و پسر و زن‌عمویش وقتی فهمیدند هر کدام تقصیر را به گردن یکدیگر گذاشتند که باعث فروش خانه شده است.

زن عمویش دوست نداشت شوهرش از برادر جدا شود. خانه به نام پدرش بود. او در محضر دو دانگ خانه را به نام برادرش کرد. این کار خیال زن برادرش را راحت کرد.

پدرش یک ماه مهلت داشت خانه را خالی کند. با مادرش دنبال خانه می‌گشت. اما با آن پول خانه سخت گیر می‌آمد… مهلت هم داشت تمام می‌شد. بعد از دوندگی یک خانه‌ی کوچک پیدا کردند که باب میل مادرش نبود.

خانه آفتابگیر بود. از صبح تا غروب آفتاب می‌تابید. مادرش غر می‌زد که آدم توی آفتاب کباب می‌شود. خانه خاک‌گیر است. هر روز باید اتاق‌ها را تمیز کنم.

پدرش با عمویش با هم کار می‌کردند. پدرش خانه را که فروخت بهتر دید از برادرش جدا شود. چون قرض بالا آورده بود و روز به روز بدهکاریش بیشتر می‌شد. فاکتورها هم به نام پدرش بود.

مغازه‌اش را فروخت که جواب بدهکاریش را بدهد. اما بدهکاریش بیشتر از پولی بود که از فروش مغازه به دست آورده بود. پول را پیش همسایه‌‌اش که آدم بانفوذی بود گذاشت. برادرش پیش همسایه‌اش رفت و آه و ناله کرد که برادرش سرش را کلاه گذاشته.همسایه‌اش مقداری از آن پول را به او داد.

پدرش وقتی فهمید برادرش این بلا را سرش آورده با او دست به یقه شد و گفت: آن پول مال مردم بود.تو بی‌وجدان چرا گرفتی. پیش همسایه‌اش رفت و گفت: آن پول پیش شما امانت بود. شما نباید خیانت در امانت می‌کردید.

مادرش وقتی فهمید برادر شوهرش این بلا را سرش آورده زبانش برای سرزنش باز شد: «وقتی می‌گفتم برادرت موذی و آب زیرکاه ست حرفم را باور نمی‌کردی. وقتی می‌گفتم برادرت بارش را بسته می‌گفتی چشم دیدن برادرم را نداری. به زندگی آن‌ها حسادت می‌کنی. حالا تحویل بگیر. حق توست که این بلا سرت بیاید. می‌گفتی زنش مثل تو بی‌فکر نیست. سرش به خانه و زندگیش است. راست می‌گفتی. اگر سرش به خانه و زندگیش نبود که این بلا را سرت نمی‌آورد.»

پدرش پای پسرش را به میان می‌کشید و می‌گفت: «اگر شازده پسر تو سرش به کار و زندگی بود و مثل پسر برادرم که پشت پدرش بود پشت من می‌شد به این روز نمی‌افتادم»

پسرش در هوای دیگری زندگی می‌کرد که موافق میل پدرش نبود. زندگی پسرعمویش را قبول نداشت. او را مسخره می‌کرد که زندگیش شده راه خانه تا مغازه و از مغازه تا خانه. پدرش از حرف‌هایش چیزی درک نمی‌کرد. نمی‌دانست که او نمی‌خواست به این جور زندگی تن دهد. او دنبال چشم‌انداز دیگری بود که با زندگی پدرش زمین تا آسمان فاصله داشت. پدرش یک عمر مسیرش از خانه به مغازه و از مغازه به خانه بود. حالا کسی را نداشت که با او حرف بزند. از ناچاری پسرش را مخاطب می‌کرد.

پدرش به پسرش می‌گفت: «من با مادرت حرف نمی‌زنم با تو حرف می‌زنم. مادرت هم مثل برادرم همین کار را کرده. حالا خیال می‌کند خیلی معصوم است. یادش رفته که از من پول می گرفت که می‌خواهم برای بچه‌ها لباس بخرم. به جای این که پول را خرج شما و خانه و زندگی کند به مادرش می‌داد. برادرش با پول من آن خانه را ساخته.»

مادرش حرف خودش را می‌زد و می‌گفت: «من با تو حرف نمی‌زنم با پسرم حرف می‌زنم. حالا که بدهکاری بالا آورده پای مرا به میان می‌کشد. موقع بخوربخور نامش برادرجان بود. برادرجان برادرجان از زبان برادرش نمی‌افتاد حالا چرا پایش را پس کشیده؟

و باز به پسرش می‌گفت: «من با پدرت حرف نمی‌زنم با تو حرف می‌زنم.اگر از روز اول با من مشورت می‌کرد به این روز نمی‌افتاد.»

مادرش راست می‌گفت. پدرش اهل مشورت و این حرف‌ها نبود. حرف حرف خودش بود. مادرش برایش زن خانه بود و تجربه‌ای از بیرون نداشت. این بود که به پسرش می‌گفت: «آخر بگو تو سررشته‌ای از بازار داشتی که من با تو مشورت کنم. کار من با چک و سفته بود. تو که از چک و سفته سردرنمی‌آوردی تا به تو می‌گفتم کارم بدون چک و سفته نمی‌گذشت.»

مادرش به پسرش می‌گفت:«همین چک و سفته او را بیچاره کرده. می‌گفت اموراتم بدون چک و سفته نمی‌گذرد. نمی‌گفت خرجش سنگین است. مجبور است با چک و سفته بازی کند. حالا چی برایش مانده. یک مشت کاغذپاره.»

کار پدرش در روستاها بود. از روستاییان طلب داشت و با دست خالی نمی‌توانست پولش را وصول کند. به این در آن در می‌زد که پولی دست و پا کند. تاجرها به او نسیه جنس نمی‌دادند. پول می‌خواستند. پدرش به هر که رو می‌انداخت این جواب را به او می‌دادند: «داشتم، اما به یکی دیگر دادم. کاش زودتر می‌گفتی.» جوابی که خودش هم به یک طلبکار که پول می‌خواست می‌داد.

دلش می‌خواست پسرش با او کار کند. این دعوت به کار خیلی برایش سنگین بود. ولی او می‌خواست زندگی گذشته را به دست بیاورد و جواب ناسپاسی‌ها را بدهد. فکر می‌کرد حق او این زندگی نبوده. به یاد خوبی‌هایش می‌افتاد.

با زنش که نمی‌توانست حرف بزند به پسرش می‌گفت برادرش پادو بوده و او را پیش خودش آورده و صاحب زندگی کرده حالا که دست تنگ شده زبان‌ها به سرزنش باز شده.

پدرش می‌خواست پسرش مثل خودش زندگی را ببیند و به همان شکل زندگی کند. از زندگیش می‌گفت که چه طور شد زن گرفته است. از شوهر مادرش که شوهر دوم او بود حرف می‌زد که با مادرش بدرفتاری می‌کرد. می‌گفت: «یک روز بهانه می‌گرفت که غذا شور است. چرا این قدر نمک توی غذا می‌ریزی. مادرم را کتک زد. انگار دنیا را روی سرم خراب کرده بودند. از جایم بلند شدم و او را سینه دیوار خواباندم.گلویش را گرفتم. داشت خفه می‌شد. گفتم چشمت را باز کن مرا نگاه کن. دست به روی مادرم دراز می‌‌کنی. خودت می‌دانی. مادرم به دست و پایم افتاد و با گریه جلویم را گرفت. وگرنه لت‌وپارش می‌کردم.

پدرسگ، خیال می‌کرد من سربارش هستم. من آدم مفت‌خوری نبودم پول دربیار بودم. توی روستاها می‌رفتم و کاسبی می‌کردم و خرج خودم و آن تریاکی را می‌کشیدم. به او فحش می‌دادم که زبانت دراز است. به مادرم می‌گفتم که دیگر جایم این جا نیست. من از اینجا می‌روم. دست به دامان خاله‌ام شدم که یک زن برایم پیدا کند که هم خواهرم هم مادرم باشد. خاله‌ام هم این تحفه را برایم پیدا کرد.»

مادرش که از این حرف آتش گرفته بود به پسرش گفت: «خدا شاهد است اگر دروغ بگویم. خاله‌اش در خانه را از پاشنه درمی‌آورد که این تحفه کاسب و پول دربیار است. خدا باعث و بانی‌اش را لعنت کند که این گرگ بیابان را نصیب من کرد. حالا اسم خودش را روی من گذاشته. اگر من زن بدی بودم که چهارتا بچه واست نمی‌آوردم. خاله‌اش قسم می‌خورد یتیمی بزرگ شده و کسی را ندارد. زنش که شدم فهمیدم هزار تا کس و کار دارد.باید میان یک مشت کور و کچل زندگی کنم.

در خانه شاهد خیلی چیزها بودم. این بود که می‌گفتم از خانواده‌ات جدا شویم بهتر است. آدم احترام خودش را دارد. مگر توی کله‌ی پوکش فرو می‌رفت. به من می‌گفت این پنبه را از گوش‌ات بیرون بیاور. من بدون آن‌ها نمی‌توانم زندگی کنم.

حالا خواهرهایت سرنوشت مرا پیدا کردند. تو تهران خراب شده میان یک مشت کور و کچل دارند زندگی می‌کنند.»

اگر شب به نیمه نمی‌رسید نوبت پدرش بود که پسرش را مخاطب کند.

 

درباره نویسنده

مجید دانش‌ آراسته در آستانه ۷۷ سالگی هنوز هم نویسنده‌ای فعال است، اگرچه می‌گوید به تازگی نوشتن را کنار گذاشته است. او در چهار دهه گذشته راوی سرگذشت آدم‌های رشت بوده و با داستان‌هایش خاطرات قهوه‌خانه‌ها و کوچه‌های این شهر زنده نگه داشته است. او با انتشار حدود ۵۰۰ داستان کوتاه در ۱۹ کتاب، یکی از پرکارترین نویسندگان گیلانی بوده است.