دیوید ولینگتون
ترجمهی رقیه امینی
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
اشاره:
ولینگتون نویسندهی جوان (متولد ۱۹۷۱) اهل امریکا بارها به خاطر داستانهایش موفق به دریافت جوایز معتبر از جمله جایزهی قلم آمریکا شده است. ژانر مورد علاقهی ولینگتون «ژانر وحشت» است.
شما مرا نمی شناسید. من پشت یکی از میزهای کافهی روبروی کتاب فروشی نشستهام. گاهی شما را موقع کار کتاب فروشی نگاه میکنم. قبلا من را دیده اید. جوری به من خیره شده بودید که حس کردم دلتان میخواهد گورم را گم کنم. راستش میخواهم مطلبی را با شما در میان بگذارم که قبلا به احدی نگفته ام. من یک نیروی اسرارآمیز هستم. حالا هم اگر مجبور نبودم چیزی به شما نمی گفتم. کاش میتوانستم رودر رو با شما حرف یزنم. وقتی نوشتن این نامه را تمام کنم، ام را دولا میکنم و میدهمش به شما. خدا کند درکم کنید و به من اعتماد داشته باشید، البته اگر خیلی دیر نشده باشد.
اولین هیولای زندگی ام را در چهار پنج سالگی دیدم. هیولا کمی شبیه میمون بود، کمی هم به خرس میماند، اما پرموتر بود. از چشم هاش آتش میبارید. نمی شد صورتش را تشخیص داد. همهی وجودش مات بود، انگار که از پشت لنزی رویش وازلین مالیده شده، نگاهش میکردی. عجیبتر از همه اینکه سایه نداشت و آن قدر شفاف بود که میتوانستی از میانش چیزهای پشت سرش را ببینی. وقتی از جلوی پنجره رد میشد، می توانستم درخت افرای حیاط پشتی را ببینم. آن مخلوق عجیب از پشت همان درخت بیرون آمد.
میمون، خرس یا نمی دانم چی، از چهارچوب پنجره توی اتاق خزید. نگاهی به من انداخت و بعد به سمت تختخواب بچه رفت که در گوشهی دیگر اتاق بود. برادر کوچکم توی تختخواب بود. یک ماه بیشتر نداشت، بیشتر از آن هم عمر نکرد. آن موجود پرمو کنار تختخواب ایستاد. برادرم گریه کرد. هیولا به شدت خودش را تکان داد و صدای گریه ناگهان قطع شد.
من که چهار پنج سال بیشتر نداشتم، نمی دانستم چه پیش آمده. پدر و مادرم من را سوال پیچ کردند. اما تا از هیولا حرف زدم، سر تکان دادند. حرف هایم را باور نکرده بودند.
راستی، شما کار کردن در کتاب فروشی را دوست دارید؟ کلا از زندگی لذت میبرید؟ من آدم های زیادی دیده ام که شاد نیستند. افرادی را دیده ام که میخواهند به خودشان آسیب بزنند. به خاطر استعداد خدا دادی ام، بعضی وقتها حتی قبل از اینکه خودشان بفهمند من آن حس را در قلبشان میبینم.
به نظر من شما اصلا شاد نیستید. دارید به خودکشی فکر میکنید نه؟ اما اگر حالا از خیابان رد شوم و توی کتاب فروشی این حرفها را به شما بزنم، فکر میکنید دیوانه ام. دلم میخواست به من اعتماد کنید. کاش مدرکی داشتم، کاش به حرف های من گوش میکردید. موهایتان خیلی قشنگ است. دست هایتان را هم دوست دارم. لطیف و ظریف اند. داشتم دربارهی خودم میگفتم. از برادرم حرف زدم که حادثهی مرگش زندگی من را از این رو به آن رو کرد. دو سال بعد هم که خواهرم مرد، حرف هایم را باور نکردند. بهشان گفتم که یک پرنده با سر شبیه سمور از پشت درخت اقاقیای حیاط پشتی بیرون آمد و خواهرم را گاز گرفت. اما کسی به حرفهام گوش نکرد. پدر و مادرم گفتند: زنبورهای عسل او را نیش زده اند و بدنش حساسیت نشان داده. از آن به بعد، طرز نگاه دیگران به من عوض شد.
بار سوم که آن اتفاق افتاد، کلاس چهارم بودم. تازه آن موقع بود که این استعداد خدادای را کشف کردم. در حیاط مدرسهی ما یک درخت صنوبر با شاخه های پیچ و تاب خورده وجود داشت. رعد و برق نصف شاخه هایش را خشکانده بود. شاخه های خشکیده مثل انگشتان استخوانی به سوی کلاس ما دراز شده بودند. آن روز از پنجرهی کلاس دیدم که چیزی شبیه توپ از میان آن شاخهها پایین افتاد. بعد آرام آرام باز شد و بلند شد و ایستاد. شبیه خرچنگ دریایی بود، با شاخک های دراز و شلاقی. بازوها و انبرهای بزرگش از کرک زرد رنگی پوشیده شده بود و بدنش شفاف بود و نمی شد واضح دیدش.
خرچنگ آن قدر آنجا ایستاد تا زنگ تفریح خورد. جنی هارلبات قبل از همه بیرون دوید. مثل همیشه روی میله هلی بارفیکس شروع به بازی کرد. جنی عادت داشت از پاهایش از میلهها آویزان شود. بعد آن قدر تاب میخورد که خون توی سرش جمع میشد و صورت و چشمانش قرمز میشد. جنی خیلی خوشگل بود و دلم نمی خواست گیر خرچنگ بیافتد. جلو دویدم و به هیولا چشم دوختم. میدانستم که نمی توانم بهش دست بزنم. او هم نمی توانست مرا لمس کند. با خودم فکر کردم که هیولا فقط به چشم من ظاهر میشود و اگر کاری کنم که او را نبینم، شاید برای همیشه نابود شود. با چشمان نیمه باز نگاهش کردم. پشت سر هم پلک زدم و چشمانم را محکم مالیدم. خرچنگ انبرهایش را باز کرد و به سمت من آمد و شاخک های درازش را مثل شلاق در هوا تکان داد. داشت ناپدید میشد. آن قدر آن جا ایستادم و چشم هام را مالیدم و پلک زدم تا دیگر هیولای خرچنگی را ندیدم. کارم نتیجه داده بود.
اُه، دارید برام دست تکان میدهید. لابد دارید فکر میکنید من را جایی دیده اید. اما معذرت میخواهم که نمی توانم جوابتان را بدهم. اگر فقط میتوانستیم با هم حرف بزنیم. اگر شما مرا درک میکردید…، اما نه حالا.
جنی هارلبات سالهای بعد از آن هم در مدرسهی ما بود. گاهی فکر میکردم که اگر به او میگفتم چه طور جانش را نجات داده ام در جوابم چی میگفت. بله!به خاطر او آن کار را کردم. هیولای خرچنگی داشت میرفت که او را بکشد و من جلوش ایستادم. از همان موقع فهمیدم چرا هیولا میبینم.به خاطر همین موهبت خدادادی، مسئولیت دردناکی به گردنم بود.
شاید فکر کنید جای آدمی مثل من در بیمارستان و همچین جاهایی ست. خودم هم همینطور فکر میکردم. چند سال پیش یک بار به یک بیمارستان رفتم. از چشم من، بیمارستان افتضاح ترین جای دنیاست. راهروها پر از حیوانات عجیب و غریبی بود که چشم از بیماران بر نمی داشتند و میخواستند آنها را با دندانهایشان بدرند. تحملش برایم غیر ممکن بود. از آنجا زدم بیرون. حتی سه سال پیش که موقع اسکی کردن مچ دستم رگ به رگ شد، خودم روبراهش کردم. نمی توانستم قدم به جایی بگذارم که در آنجا مردم دائما میمردند. میدانم به نظر آدم خودخواهی میرسم. ولی باور کنید هرجایی کاری از دستم برآمده کرده ام. درست حساب نکرده ام، اما فکر میکنم تا حالا جان بیشتر از پنجاه نفر را نجات داده ام.
نمی دانم چرا من برای این وظیفه انتخاب شده ام. نمی دانم چرا آنها همیشه از پشت درختها بیرون میآیند. اما تا حالا خیلی چیزهای دیگر یاد گرفته ام. البته خیلی هم اشتباه کرده ام، اما فکر میکنم سودم برای دنیا بیشتر از زیانم بوده است.
سالها پیش یاد گرفتم که اگر قرار است کسی بمیرد، اگر اجلش رسیده باشد، کاری از من ساخته نیست. وقتی پدربزرگم روی تخت بیمارستان داشت آخرین نفس هایش را میکشید، نتوانستم نجاتش دهم. آن قدر چشم هایم را مالیدم و خراشیدم که ورم کردند و زخمی شدند، اما فایده ای نداشت. یک تمساح با سر گربه آن قدر روی سینهی پدربزرگم نشست تا دیگر نفس نکشید. البته او ۹۱سال داشت و به نظرم از دست نیروهای ماورائی هم کاری ساخته نبود.
بدبختانه همچین اتفاقی برای شما افتاده. شاید بتوانم با پلک زدن و مالیدن چشم هایم شما را خلاص کنم، گفتم که بعضی وقتها کارساز است.
وای! دارید به من نگاه میکنید، از صورتتان پیداست دارید فکر میکنید من کی هستم که همین طور یه شما زل زده ام. اگر شما میدیدید که پشت سرتان چیست، توضیح دادنش خیلی سخت است. او از بین شاخه های کاج پایه کوتاهی که جلوی کتاب فروشی است بیرون آمد و خیلی آرام دارد به شما نزدیک میشود. دارد به قفسهی سینهی شما نزدیک میشود. سیگار میکشید، نه؟ نباید بکشید. فکر میکنم میخواهد چنگال هایش را در ریه هایتان فرو کند.
همین حالا برای من سر تکان دادید و اخم کردید. باور کنید اگر بتوانم از خیابان رد میشوم و آنجا میآیم تا جلویش را بگیرم. اما اگر لحظه ای از شما و آن هیولا چشم بردارم به شما میرسد. نمی گذارم چنین اتفاقی بیافتد. هرطور شده، از همین جا مراقب شما هستم. با پلک زدن و مالیدن چشم هام از شما دورش میکنم. اما اگر این خستگی بگذارد که کارم را بکنم.
در باره نویسنده
ولینگتون نویسندهی جوان (متولد ۱۹۷۱) اهل امریکا بارها به خاطر داستانهایش موفق به دریافت جوایز معتبر از جمله جایزهی قلم آمریکا شده است. ژانر مورد علاقهی ولینگتون «ژانر وحشت» است.