“من درد مشترکم، فریادم کن”
خاک آشنا را باید دید. نه برای آنکه متولی به فعل رسیدنش فرمان آراست. نه برای آنکه در این بحبوحه - اگر که مومن باشی - مجالی برای دیدن فیلم های کمدی و درام های تکراری خانوادگی نداری. نه برای آنکه این روز ها را باید با اهلش به نظاره نشست، برای آنکه فرمان آرا خودش را و هنرش را برهنه و کارآمد در راستای اعتلای آنچه نباید فراموش شود، به رخ می کشاند. برای آنکه فرمان آرا دغدغه ای شیرین دارد. دلش برای ذره ذره ی این خاک آشنا می سوزد و به زعم خودش نیازی به گفتن و یاد آوری کسی ندارد. چون یادش نرفته و هرگزهم یادش نخواهد رفت. چه آن زمان که درسش را در دانشگاه امریکا خواند و به مملکتش بر گشت و چه هم اکنون که اندوهگین نامه می نویسد و می گوید نمی خواهد زبان به گزافه و زیاده گویی بگشاید و بسیار موجزمی گوید که غصه اش شده است و اگر حتا دیگر فیلم هم نسازد و یا نگذارند که بسازد، کلامش را برهنه بر نامه می آورد.
خیلی هامان آن را خوانده ایم. پس باید درود فرستاد. باید ستایش کرد هر آنکه جانب اهل وفا نگه دارد.
” نامدار “ مردی میان سال است که رخ از رویارویی جهان پراز درگیری و تضاد بر کشیده است و خودش و هنرنقاشی اش را در خانه ای دور افتاده در یکی از روستاهای کردستان محصور کرده است. به گفته ی خودش دارد به دور از هیاهو کارش را انجام می دهد.
همه چیز آرام و خوب است. همه چیز همان طور پیش می رو که نامدار مطلوبش است تا آنکه آمدن پسر خواهر نامدار “بابک” به منزل او کشمکش هایی را که روزی وی ازرویارویی با آنها فرارمی کرده است را در پی دارد.
آمدن بابک، جوانی از نسلی با آرمان ها، ارزش ها و دستاوردهایی متفاوت زندگی نامدار را با کشمکش های فراموش شده اش مواجه می کند و حادثه را تا بدانجا پیش می برد که درگیری او با آنچه از آن فرار می کرده است به نقطه ی اوج خود می رسد.
فرمان آرا در حالی که چندین سال از سینمای پس از انقلاب به دور بود و در سال های اخیر دوباره خودش را جلوه ای نو بخشید، در این فیلم به تقابل نسل ها وآنچه او حفظ ارزش های مشترک می داند، می پردازد.
اگرچه گریزی کوتاه در فیلم “ خانه ای روی آب ” به این مضمون داشته است، اما درخاک آشنا به طور کاملا واضح هویت اصلی فیلمش را بر این بنیادپایه گذاری کرده است. فیلم با “ نزدیک نمایی ” زیبایی از کتیبه ها ی بیستون آغاز می شود. با موسیقی جاودانه ی “ کارن همایونفر ” تیر از چله ی کمان رها می شود و گرده ی آهوی نقش بسته بر کتیبه را می دراند و قطره های خون او بر بیستون می نشیند و در نمای بعد دشت لاله ها ی واژگون چشم مخاطب را از لذتی بیکران سرشار می کند.
دشت لاله های خطه ای از ایران زمین به نام کردستان. خطه ی دلیران فراموش شده. سرزمین عشق های جاودان و غرور های نجیب مردمان سخت کوش.
نامداریک روشنفکر خسته است.درگیر با عقبه ها ی ذهنی اش.
آنچه نمی تواند فراموششان کند و گویی می داند به زودی مجبور به رویارویی با آنهاست.
او خانه ای رویایی برای خودش در گوشه ای دنج ساخته است. هم نسل خودش را رها کرده است و هم نسلی که می بایست سر طناب عقاید را به دست او می سپرد و این کار را نکرد. نسل سوم بی پناه. نسلی که نه خودش خودش را پذیراست و نه نسل قبل از خودش او را درک می کند.
نامدار می گوید شما بچه های درو کردن بدون کاشتنید و بابک می گوید که ما اصلا نمی خواهیم چیزی را درو کنیم. هرکدام در جایگاه خود به دیگری شک دارد . اما درد مشترک میان هر دو، خاک آشنای به یغما رفته است. این همان چیزی ست که هر دو خوب می دانند برای رهاییش چه باید بکند. اما شک درد هر دوست. هیچ کدام دست یکدیگر را نمی گیرند تا هم خود و هم دیگری را بلند کنند.
نامدار به وظیفه اش پشت کرده است و حتا نمی خواهد کوتاهی نسل خویش را بپذیرد. او ابتدا بابک را طرد می کند و بابک ها از منظر او مفت خور های بی دغدغه ای هستند که تنها یاد گرفته اند موسیقی بی محتوا گوش کنند و حلقه بیندازند بالای ابرویشان وبی درد باشند. اما ما شاهد تصویری دیگر از این نسل سرخورده هستیم.
بابک کتاب می خواند اگر چه خودش چون نامدار شعر نمی گوید. اگر چه کتاب هایش از نسل نویسندگان با تفکر عدم قطعیت است. اما چنانچه مجال شگرف عاشقی بیابد برای رسیدن به عشق از پیش مرگ ها هم کتک می خورد و نمی ترسد. از پدر و مادرش حرف درشت می شنود. اصلا از همه کتک می خورد. این همان کاری ست که نامدار برای وصال معشوق، سال ها پیش انجام نداد و حالا باید عاشقی و شیوه ی رندان بلاکش را از بابک که تا پای جان کتک می خورد بیاموزد. معشوقه ی نامدار، “ شبنم ” سال ها پیش او را ترک می کند و به امریکا می رود. خواهرش برای فرار از وضعیت نامطلوبش به دبی مسافرت می کند. نامدار گوشه ی عزلت بر می گزیند و از شهر پر هیاهوی تهران خودش را در یک روستا حبس می کند و فرار را بر قرار ترجیح می دهد. اما نسل بابک نسل ماندن و نرفتن است. اگر چه سخت. اگرچه ملول و زخم خورده ی درد های بزرگ تر از قباره اش. درد اعتیاد و بی هویتی. اما می ماند و خاک را در مشتش گره می کند. سکانسی که بی گمان اشک را در چشمان تمام مخاطبین اهل تفکر می نشاند. خاک آشنایی که بابک قرار است در مشت خود بگیرد و نجاتش دهد. اگر که نامدارها مددشان را با قهر و کین از او دریغ نکند.
مفاهیم فیلم قابل عشق ورزیدن است. حتا بیش تر از دیگر فیلم های او در چند سال اخیر که نخ نامرئی هویت و عشق تمام آن ها را به هم متصل می کند.
فرمان آرا می گوید چهار سکانس به طور کامل و بیش از نود در صد سکانسی دیگر سانسور شده است. شاید این یکی از دلایلی ست که ما آدم هایی که می آیند توی غار و خانه ی نامدار و ناگهان غیب می شوند را درک نکنیم. دزدانی که زیر خاکی ها را می دزدند و هنگام دستگیری ناگهان غیبشان می زند و شگفتی ماموران امنیتی را نیز در پی دارند. آدم هایی که هیچ پرداختی از آنها در فیلم نمی بینیم و حتا در بسیاری از موارد ذهن را درگیر مسائلی می کند که کلید های آن را نمیابیم. با خودم فکر می کنم که ای کاش این مضمون به طور کامل از فیلم حذف می شد تا بسیاری بر فرمان ارا این خورده را نگیرد که خاک آشنا دارای کثرت مفاهیم از بعد روایت، خام است.
او در لابه لای پرداخت مضمون اصلی، گریزی به عادات و رسوم قومی مردم کرد می زند. کرد های فیلم دوست داشتنی و سترگند. چه پیش مرگ ها که تا حدودی تصویری خشن از آنها نشان داده می شود و چه پیش خدمت نامدارکه هرزگاهی،آیین ها و باور های به دست فراموشی سپرده شده را به نامدار یاد می اورد. با بازی زیبای “ مریم بوبانی ” که جز این نیز از او توقع نمی رود. شاید انتخاب خطه ی جغرافیایی در فیلم بزرگترین برگ برنده ی خاک آشنا باشد. جایگاهی که اگرچه بسیاریمان آن را ندیده ایم اما بزرگواریش را می ستاییم. رسوم قومی آنها را درک می کنیم و کمی به خودمان می آییم.
خاک آشنا روایت از دست رفته های ماست. روایت بی خردی های که بر ما گذشته است.
فیلم در میان بهت و ناباوری از نوع پایان فیلم های فرمان آرا تمام می شود. چه قدر فیلم در هوای این روزهایمان نفس می کشد و ریه هایش پرمی شود از بوی خاک و دشت لاله های واژگون.