هنرمند و راننده کامیون
خبر البته آنقدرها هم مهم نیست. یک سری هنرمند ناشناخته و عوامل دسته چندم سینما و تلویزیون که در میانشان تنها اندک چهره هایی از جمله ی نام های آشنا به حافظه هستند، رفته اند به دیدن رهبری که در این روزها خرک لنگان حکومتش زمین گیر شده و دیگر توان پیش رفتن ندارد. همین.
جای تعجب زیادی هم باقی نیست. تاریخ امروز و دیروز ایران و جهان از این آدم ها پر است. زیاد بوده اند نویسندگان و شعرای درباری در همین تاریخ لااقل خودمان. نویسندگانی که با خودشان کنار آمده بودند تا نان را به نرخ روزش بخورند و به قضاوت فردای تاریخ هم بی اعتنا باشند… همان سودانگاری مطلق آدمی… همانی که آدم به راحتی بگوید: “ سود من. تمام و دیگر هیچ “
اما لمس تاریخ و به چشم دیدن آنچه پیشتر تنها در صفحات کتاب ها آموخته بودیم، باعث می شود که یک سری مفاهیم قدیمی و کلاسیک علوم انسانی ( انگار بناچار) از نو به ذهن بیایند و هر کدام تعریفی تازه جست و جو کنند.
نمونه اش همین “ شرافت “. کلامی ساده که تعابیر متفاوتی در برابر خود می بیند. این واژه و این مفهوم ( مفاهیم) شاید همان اولینی باشد که در چنین مواردی به ذهن می آید. اینجاست که اگر عصبانیت مطلق، ذهن و کلامت را بیمار نکرده باشد تا همان اول آنها را ” بی شرف “ نام کنی، تازه می رسی بدینجا که شرافت را برای خودت معنایی تازه کنی تا شاید از شر دوگانگی های ذهنت خلاص شوی. من اینگونه می گویم که شرافت شاید همان آستانه ی حیا باشد و مرزی که آدمی برای پرهیز از پذیرش هر منفعتی برای خود قائل می شود.
حال براستی آستانه ی این حیا کجاست؟ بنی بشر در کدام نقطه و مرز، حقیقت و راست کرداری را بر سود شخصی اش ترجیح می دهد؟ و باز چرا انسانهایی که راویان قصه های امروزند و از جمله ی اصحاب فرهنگ، خود در زندگی شخصی، مرزی برای انتهای بی شرمی شان قائل نیستند؟ براستی آیا مفهوم زدایی از واژه های انساتی امری هم اینگونه سهل است؟
به موازات این خبر و درست در همان روزی که حواشی این دیدار نیک پی، نقل محافل رسانه ای فارسی زبان شد، گفت و گویی از جنس دیگر نیز به صدر اخبار آمد. گفت و گوی همکارمان در سایت روز با پدر یکی از جانباختگان جنبش مدنی معاصر…
از قضا، گفت و گو با پدری است که فرزند 16 ساله ی خود را از دست داده است. حین گفت و گو دست گیرمان شده که مرد، راننده ی کامیون است و از شدت بیماری ودرد تن، خانه نشین. دیگر از این، دانسته ایم که فرزند جانباخته اش برای گرداندن چرخ زندگی، درس و مشق را رها کرده و در خیاط خانه کار می کرده است، آنهم به دست مزد ناچیز روزانه. پدری که فرزندش را از دست داده، می گوید که از بنیاد شهید آمده اند و خواسته اند ترتیبی بدهند تا او زین پس برای شهادت فرزندش در خیابان ماهی سیصد هزار تومان مستمری دریافت کند اما پدر این پول را قبول نکرده و گفته است که ” نمی خواهد این پول ها به زندگی اش بیاید “
این دو موضوع را که کنار هم بگذاریم، تشویش های ذهنی مان چند برابر می شود. میان نه گفتن پدری زمین گیر که داغ فرزند دیده است و آری گفتن هنرمندان مرفهی که برای کسب منفعتی بیشتر و خیالی آسوده تر، ترجیح می دهند تا امثال ندا و سهراب و میثم را به خاطر نیاورند، البته که راه بسیار است و مجال قضاوت بس فراخ.
براستی انسان تا کجا می تواند در تصمیم گیری هایش تنها به منفعت شخصی بسنده کند؟ و ترجیح بدهد تا در خاطر نیاورد هر آنچه که در پیرامونش می گذرد را؟ دیدار با رهبری که قدرتمند ترین فرد در نظام سیاسی ایران به حساب می آید و از صادر کردن فرمان کشت و کشتار خیابانی شرم و حیایی ندارد و حضور در تلویزیونی که روزی بنابود با مردم باشد و یاور واقعیت اما درنهایت بر مردم شد و همراه دروغ… این ها همه آیا نزد معلم تاریخ قباحت ندارد؟
این تایید همگانی که باعث می شود تا عملی “ نیک ” از آب درآید، کجا مهر مقبولیت به هنرمندی می زند که سر و کارش با مردم است و دستش در آستین حکومتیان؟ و این “ رضایت ” که یگانه عامل حرکت آدمی به سوی فرداست چگونه از دیدار با اهل دروغ و ریا نصیب هنرمندانی می شود که بی حضور مخاطب، هنرشان عقیم است و نارس؟
اما زار تر از کار مدعومین، حال و روز میزبانانی است که برای خریدن اندک آبرویی دست به دامان چهره هایی می شوند که نه محبوبیتی در میان مردم دارند و نه اسمی به آبرو و مردمداری… آقای رهبر! آب ریخته شده نه با سلام و صلوات اطرافیانت به لیوان باز می گردد نه با میانجیگری و واسطه گری عده ای که شما را هم تنها به واسطه ی قدرتتان می خواهند. کسانی که اینطور به سادگی تعاریف غرورآفرین و انسانی شرافت و آزادگی را زیرپا می گذارند، فردا که قدرتی نباشد، راحت تر و آسوده تر از تملق گویی شما دست خواهند شست. این حقیقت ساده را لااقل بپذیرید.