خسته از تمامی پلاتوهای نمایش و چپ چپ نگاه کردنهای نگهبانان آبیپوش باتجربه، دوش آب سردی میگیریم.دوش آب سرد که تمام میشود، تازه میفهمیم که تب داریم…یک تب بیعلاج…یک تب ماندگار…یک تب چرکین…یک تب سنتی…یک تب خفن…یک تب بیشعور…تب شبیه به آنفولانزای بازیگری که از ویروس توهم میآید و به نامهای تب مارلون براندو و تب آل پاچینو… تب رابرت دونیرو و جدیداً هم تب برادپیت و تام کروز و… معروف شدهاست….
طنز نوشتهای در باب بازیگری در تئاتر امروز ما
بازیگری یا بازی دزدی؟
باران شروع به باریدن کرد و بغض ساختمانهای شهر ترکیده بود. بارانی مشکی به تن کردیم و کفشهایی ساق بلند… از همانهایی که احساس غلامحسین ساعدی بودن بهمان دست میدهد. کلاه براکتی مشکی و شلواری مخمل… بستهای سیگار و فندکی بنزینی و عینکی کائوچویی…
-کجا میروی؟
-پلاتوی نمایش… امروز صحنه یاشا و مادام رانوسکی را بازی میکنیم…
-باغ آلبالو؟
-فکر نمیکردم آنتوان چخوف اینچنین نمایشنامهای داشتهباشد!
-جلالخالق…
-آره! جلالخالق…
-حالا همان لباسها را در میآوریم و گرمکنهای تنگی به تن میکنیم و کفشهای ورزشی رزمی. چیزی شبیه به کفش کٌشتی…
-میگویند حرفهایتر به نظر میرسی… البته میگویند.
نگاهی به راست و نگاهی به چپ… پکی به سیگار میزنیم، یا شایدم پیپی گران.
-به خدا قسم قبل از تمرین دود ضرر دارد…
-خیلی اٌملی…
-آهان…
بعد از نگاه کردن به یکدیگر و حال و احوالهای تکراری و زیرآبزنی و خالهزنکبازی دیالوگهای باغ آلبالو خوانده میشود…
-یه کم چای بخوریم، بعد ادامه میدهیم!
-میخوای بستنی یا آب پرتقال بگیرم؟
-نه، یکم چای بخوریم، بعد ادامه میدهیم!
-راستی طراح صحنه قرار است به خواستگاری دختر آقا سلیمان بقال برود… شنیدهای؟
-نه، ولی شنیدهام آقای X برای چند روزی با خانم Y هم سفر شدهاست.
-خانم Y چرا؟
-آقای X بودجه 35 میلیمتری گرفتهاست…
-خانم Yتئاتری بود…
-آقای X کارمند مخابرات.
حالا دوباره تمرین را ادامه میدهیم و بیاعتنا میخندیم.
تمرین تمام میشود و جماعت چاپلین ندیده الکی خوش بعد از یک تمرین اصولی و حرفهای، در کافیشاپ هنرمندان دور هم نشسته و قهوه اسپرسو میخورند تا خود را برای بحث درباره متد اکتینک آماده کنند.
آقای X: امروز وقتی تو چشمهایت نگاه کردم، گردش به چپ عجیبی از خود نشان دادی… انگار که تمام بدنت انفورماتیکی شدهبود… تو خیلی خوب متد بازی میکنی…
خانمY : خوب به هر حال سالها تجربه بازیگری دارم… خودت که میدانی… همان موقع که من گردش به چپ عجیب داشتم، تو هم سرت را به دیوار کوباندی… فوقالعاده بود… مرا به یاد رابرت دونیرو انداخت که در فیلم راننده تاکسی، سوار اسب شدهبود.
آقای X: امروز هفتصدوشصتمین مویرگ بازیگریم را پیدا کردم…
خانم Y: کجا بود؟
آقای X: یه جای خاص… ببخشید معذورم از گفتن آن…
خانم Y: هر وقت به صورت تو نگاه میکنم، نبوغ عجیبی در بازیگری تو میبینم…
آقای X: تو نابغهتر از من هستی… مرا به یاد مریل استریپ میاندازی…
خانم Y: آقای دونیرو و خانم مریل استریپ…
آقای X: با من ازدواج میکنی؟
خانمY : اگر سوپراستار بشم!
آقای X: حتماً حتماً…
قهوهمان را خوردیم و به راه افتادیم… حالا سالها گذشتهاست… و دیگر بزرگواری در بازیگری شدهایم… داد میزنیم و لای شببوها و پای آن کاج بلند، همانند همفری بوگارت سیگار میکشیم…
-هر شب فیلمهای براندو را میبینم و بعد میخوابم… راستی صحنهای که در فیلم “سگ سوم” بازی کردم، انصافاً و خداوکیلی شبیه فیلم “وحشی” مارلون براندو نبود؟
-ولی هیچ وقت به پای من نمیرسی!
-چطور؟
-استاد ملکالطوایف قطبالصدا، استاد فن بیان و بدن و اعصاب و مدیریت صنعتی، دیشب میگفت، بازی تو در فیلم “پاداش سکوت سگ” آندلسی، شبیه آل پاچینو بود، بهت تبریک میگم…
-استاد ملکالطوایف قطبالصدا، همیشه غلو میکند. خودت که میدانی.
-هر چه هست از کارگردان “سگ سوم” باشعورتر و حرفهایتر است.
-گپ دم دستیمان تمام میشود و منتظر متد اکتینگهای دیگر میمانیم…
میترسم روزی مارلون براندو از قبر بلند شود و برای گرفتن فال حافظ به ایران و سپس شیراز سفر کند، آن موقع بلیط هواپیما بگیریم و روبرویش بایستیم و بگوییم:
-سلام آقای براندو… شما در مقابل بازیگران متد ایران هستید…
-جلالخالق
خسته از تمامی پلاتوهای نمایش و چپ چپ نگاه کردنهای نگهبانان آبیپوش باتجربه، دوش آب سردی میگیریم.
پدرم همیشه میگفت، هنگام قضای حاجت در قضای حاجتدانهای بازار کویتیها، آفتابه را که بر میداشتیم، صدای هُش میشنیدیم و برمیگشتیم و خیره میماندیم… مردی بلندقد و آبیپوش نگاهمان میکرد و میگفت: آفتابه زرد را بر ندار، آفتابه قرمز را بردار.
-چرا؟
-آخه من هم هستم خوش تیپ.
دوش آب سرد که تمام میشود، تازه میفهمیم که تب داریم…
یک تب بیعلاج…
یک تب ماندگار…
یک تب چرکین…
یک تب سنتی…
یک تب خفن…
یک تب بیشعور…
تب شبیه به آنفولانزای بازیگری که از ویروس توهم میآید و به نامهای تب مارلون براندو و تب آل پاچینو… تب رابرت دونیرو و جدیداً هم تب برادپیت و تام کروز و… معروف شدهاست.
مقداری به فکر فرو میروم… عمیق میشوم و جدا از تمام فضاهای بارانی و سیگار و کلاه براکتی و متد اکتینگ به جمله یکی از همان سردمداران تب نگاه میکنم… جملهای با خودنویس خودم درون قاب عکسی قدیمی…
-بازیگری، بازی نکردن است، متد برچسبی است که به بازیگر چسباندهاند. سعی کن خوب بازی کنی… اینقدر وول نخور. (آل پاچینو)
پس این چیزی که از خودمان درمیآوریم چیست؟ ما که این همه موقع بازی کردن رگ گردنمان بیرون میزند و خطهای پیشانی درشتتر…
ما که این همه گریه میکنیم و نفس نفس میزنیم…
ما حتی زیر آب هم گریه میکنیم… این زحمت یعنی کشک؟
فکرهایمان تمام میشود و صبح علیالطلوع سری به طباخی صادقیه میزنیم… کاسه آبی پر مغز و بشقابی از خوراک گوشت.
آخرین فکرمان هم میکنیم… چطور میشود که در فیلمهای وحشتناک هالیوودی قطع شدن سر، دست و پا از طرف آرنولد بزرگ باورپذیر است ولی مرا هیچ کس، هیچ کس، موقع راه رفتن از این طرف خیابان ولیعصر، به آن طرف خیابان، باور نمیکند… یعنی ما در راه رفتن خود هم ماندهایم؟
-آب گوشت شما آمادهاست… آبلیمو بریزم؟
خوب که نگاه میکنم هزاران هزار متر بازیگری در طباخی میبینم…
انواع ریاکشن و سرفه و خنده و اخم…
-جلالخالق…
پس چه میشود که خوب دیدن راه بازی دزدی و ادا و تب براندویی ترجیح میدهیم؟
-یه کم دارچین به من بدهید تا دیوانه نشدهام!!!
عکس تزئینی است.