نگاه ♦ کتاب

نویسنده
سهیل آصفی

“این روزها نوعی بی دردی و آرمان ستیزی در ادبیات می بینم و فکر می کنم برای مقابله با این واکنش بیمار باید مانیفستی داد. ” و این گزین گویه ای است از بی شمار ناگفته های احمد شاملو، بامداد آن ظلمات نه تو که به همت شاعر، روزنامه نگار و محقق کشورمان، علی دیانتی (ایلیا دیانوش) تحت عنوان “لالایی با شیپور”، گزین گویه ها و ناگفته های احمد شاملو، توسط انتشارات مروارید در 390 صفحه به انضمام “گزین سروده های شاعر” به بازار نشر عرضه شده است. دیانوش در برگ نخست کتاب حک کرده است: برای برنادلان و بامدادسران سرزمین آبایی ام.

لالایی با شیپور در عصر شاملو

shamloo441.jpg

“لالایی با شیپور”، دومین جلد از مجموعه ی فرهنگ گزین گویه های شعرای معاصر است که پنج جلد نخست آن به فروغ فرخزاد، احمد شاملو، سهراب سپهری، مهدی اخوان ثالث و نیما یوشیج اختصاص یافته است و در مجلات بعدی به نصرت رحمانی، یدالله رویایی، منوچهر آتشی، م. آزاد، احمدرضا احمدی و… پرداخته شده است.

«آقا! من یک شاعرم، بی ذره ای ادعا. یک چیزهایی می دانم که نوبر هیچ بهاری نیست و در عوض بسیار چیزها هست که نمی دانم. برای خودم خلقیاتی دارم؛درست مثل باقی مردم. مثل بسیاری دیگر زیر بار زور و “باید” و “نباید” و این جور حرف ها نمی روم. دست احد الناسی را هم نمی بوسم. جلوی تنابنده ای زانو نمی زنم. و از تنها چیزی که وحشت دارم، این است که روزی از خودم اقم بنشیند و بدین جهت از این که مبادا آزارم به کسی برسد، دست و دلم می لرزد. طبعا اینها “صفات شخصی” خوبی ست که البته در خیلی ها هست، ولی کوچکترین ربطی به درستی یا نادرستی استنتاجات و عقاید شخصی ندارد. »

ایلیا دیانوش با ذکر این گزین گویه شاعر ملی ایران در اپتدای کتاب خود بر این باور است که “بامداد” چراغ دلش را به دست ما می دهد تا تمام میراثش را به روشنی به تماشا بنشینیم، تمام میراثی که از او به عنوان شاعر، مترجم، روزنامه نگار، محقق و روشنی یاب نیم قرن از تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران بر جای مانده و او را بر جایی نشانده که می توان عصر حاظر را عصر شاملو نامید.

دیانوش تصریح می کند که “پس پشت هر کلام او، تجربتی به جان و بیشتر سنگین و تلخ، رخ پوشیده است که حکایت از جدال سخت “من” او در هیات “ما”یی دردمند با خاموشی درون و پیرامون “ما” دارد. “او سپس با نقل گزین گویه ای از بامداد سخن خود را تکمیل می کند: “من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمی کند، نه ابرو به هم می کشد، نه لبخندش ترفند تجاوز به حق و نان و سایبان دیگران است. نه ایرانی را به تبار انیرانی ترجیح می دهم، نه انیرانی را به ایرانی. من یک لر بلوچ کرد فارسم. یک فارسی زبان ترک، یک افریقایی اروپایی استرالیایی امریکایی آسیای ام، یک سیاهپوست زرد پوست سرخ پوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم، بل که بدون حضور دیگران وحشت تنهایی و مرگ را زیر پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم در جمع انسان های دیگر بر سیاره ی مقدس زمین، که بدون دیگران معنایی ندارم.”

رهیافتی دوباره به بامداد

دیانوش در جدید ترین کار خود از شاملویی سخن می گوید که دمادم شب را با ایمان به “بامداد” به سر برده و پیش از این که جانش را طلب کنند، خود هزار بار مرگ را زندگی کرده است. بامدادی که در به در تر از باد زیست، در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید!..


اما حدیث جمع آوری ناگفته های پراکنده شاعر در یک کتاب آنگونه که از نام اثر هم بر می آید به واقع لالایی با شیپور است. ایلیا دیانوش می گوید که وی با کشف هر گزین گویه به شهودی تازه دست یازیده. « اگر از تلخیص و تفسیر فاصله بگیریم و با متن راحت باشیم، خود را در برابر جملات سرکشی می یابیم که از متن زبانه می کشند. به تعبیری دیگر به تکه ها یا گزین گویه هایی دست می یابیم که فی الواقع بخشی از متن یا به قول دریدا “شطرنج بی انتهای معنا” است. »

شاعر مجموعه “مشق کلنجار” بر این باور است که گزین گویه های هر اندیشمندی، شیواترین و خواندنی ترین بخش نوشته ای اوست. اما گزین گویه های شاعران، چیز دیگری است. وی به “خدآگاهی” به جای “دیگر آگاهی” در مخاطب اشاره می کند و انگیزه خود از جمع آوری گزین گویه های شاعران بزرگ معاصر کشور را “امید به رهیافتی دوباره” برای مخاطبان شعر امروز ایران عنوان می کند. وی از اینکه در در درهه ای که برخی آن را “دهه طنز و ترانه” خوانده اند، سخن از گزین گویه ها به میان آورده است ابراز خشنودی می کند.

ایلیا دیانوش با ذکر این نکته که “از همیشه گزین گویه جذاب ترین نوع کلام برای من پس از شعر بود” می گوید که در برخورد با گزین گویه های شاعران معاصر این جذابیت برای او به اوج رسیده است. «از سال 1376 این پروژه را شاعر به شاعر پیش بردم. هم زمان با این کار نیز به مطالعه ی آثاری درباره گزین گویه پرداختم تا به یک دیدگاه منسجم در کارم دست یابم و بیش از همه آن چه ژاک دریدا در باب گزین گویه نوشته بود، مرا از اصالت کار مطمئن کرد…»

به گواه اسناد، نوشته ها، مصاحبه ها و سخنرانی های متعدد احمد شاملو، هر بار که وی لب به سخن گشود و پیرامون موضوعی نظر صریح خود را ابراز داشت جمع بزرگی را سخت آشفته کرد و دیگرانی را شاید تلخ خندی بر لب… آنگاه که در برکلی از “شاهنامه” ی پیر توس گفت به قول خودش “آب در لانه مورچگان ریخت” و آنگاه که پیرامون موسیقی سنتی این دیار لب به سخن گشود، بسیاری از پیشگامان این عرصه را دل آزرد. این همه درباره اظهار نظرات رک، بی پرده و گاه چندان تند بامداد در عرصه سیاسی، چهره ها و احزاب سیاسی تحولخواه میهن و… نیز صدق می کند. اما بی گمان، در پس بسیاری از این گزین گویه ها، پیامی نهفته است که تحلیل و قضاوت درباره آن بی شک ظرف زمانی و مکانی خاص خود می طلبد.

ایلیا دیانوش اما در “لالایی با شیپور” خود چندان دقت و ظرافتی در گردآوری و نقل سخنان پراکنده بامداد در اینجا و آنجا به خرج داده که تنها نیم نگاهی به فصل ارجاعات کتاب کافی است تا دریافته شود محقق تا کدام وادی ها با بامداد همسفر شده است.

دیانوش، در پنجمین سالگرد کوچ ابدی بامداد بر سر مزار شاعر در گورستان امام زاده طاهر کرج با ذکر این نکته که “او چیزی بدهکار آفتاب نیست”، تصریح می کند که احساس جانگزای آن همه التزام، شاملو را از آن باز داشته بود که به آزمون و خطا سخن بگوید. «ما نیز چنین باشیم ونخوانده نگوییم. بر توده حرجی نیست-توده محق است نه موظف-بر ماچرا.» این محقق کشورمان ابراز امیدواری می کند که نسل وی هم فراموش نکند که شاملو تنها مقروض شاملو است. «برای شناخت شاملو، سراغ خودش باید رفت. هیچ واسطه ای نباید جست. شاملو آن ید بیضا را بی واسطه بر سر همه ی ما کشیده است. از نزدیک ترین مان تا دورترین. یدی که می توان فشرد و می توان در گزیدنش طمع بست. شاملو حتی آیدای عزیز را نیز بین ما و خودش واسطه نکرده است. پس با کلامی از خودش سخنم را به پایان می برم: “چگونه می توان شاعر بود، اما حقیقی ترین حادثه را در متن زندگی تجربه نکرد؟فکر می کنی حقیقی تر از مرگ چه حادثه ای است؟وقتی تکلیفت را با مرگ روشن کردی، دیگر دروغی برای گفتن نمی ماند. و من همان گونه زیسته ام که سروده ام.“»

کلام را وامی گذاریم و سیاهی کاغذ را و به صدای بی بدیل بامداد گوش می سپاریم و سفر می کنیم از جنگل سبز تا کمیته مشترک و زندان توحید و در آستانه بهاری دیگر، اشک فشان می شویم و پای کوبان مزار بی انتهای “زیباترین فرزندان آفتاب و باد را”… و امید را… امید، که ترجمان حضور “بامداد” است…

با نگاهی به برخی از گزین گویه های احمد شاملو در کتاب “لالایی با شیپور” اثر ایلیا دیانوش به انتخاب نگارنده که در برخی موارد همراه با ضرورت حفظ “خطوط قرمز موجود” توسط مولف گردآوری شده اند، در برداشتی فوری، سیمایی از “بامداد” را به نظاره می نشینیم.

شرافت او، آزادی او بود

آرمان:

بدون داشتن یک آرمان مشخص، هیچ اثر چشم گیری از کارگاه اندیشه ی آدمی بیرون نمی آید، حتا اگر آن آرمان، فقط و فقط دستیابی به یک حساب بانکی پر ملاط باشد.

آرمان هنر(3):

هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست و در جهان بی قانونی [اصل سخن: دیار بی قانونی] که اداره [و هدایت] آن به دست اوباش و دیوانگان افتاده، هنر چیزی در حد تنقلات است و از آن امید نجات بخشیدن نمی توان داشت؛هرچند که آرمان هنر چیزی به جز نجات جهان از طریق تغییر بنیادین آن نیست.

آزادی(3):

آزادی هرگز شایعه یی نیست که تکذیب شود. آزادی هدف والایی است که برای آن می جنگیم و به دستش می آوریم. یقین داشته باشید.

ارتجاع:

وقتی ارتجاع در مبارزه با من همگام می شود، حسابش روشن است. او نهادش را عوض نخواهد کرد و منافعش را لحظه یی از نظر دور نخواهد داشت. او انقلاب نمی کند، فقط دست به شورش می زند تا رقیب را براند و خود به جای او بنشیند. بنا بر این بر من ست که درست عمل کنم و نگذارم او با لالایی های خوشش به خوابم فرو برد.

استبداد پروری(2):

به گور سپردن شاه؛آری، اما به گور سپردن خودکامگی بحثی دیگر است. بخشی از مردم، فرد پرست بالفطره اند، پرستندگانی که معشوق قاهر را اگر نیابند، به چوب و سنگ می تراشند.

امید(1):

باری، امید است و آدمیزاد. فرداها را هم ازمان نگرفته اند.

امید(2):

گرمای امید… در این سردترین روزگاران، ناباوری را تخطئه می کند.

امید(4):

نه جهان به آخر رسیده است و نه قرار است ک سلطنت جابرانه ابلیس برای ابد بر پهنه زمین مستقر بماند.

استثمار:

در سرزمین های عقب مانده و کم توسعه آشکارا می بینیم که حاصل کار انسان به صورت سودهای کلان از دسترس آنان خارج می شود تا در بازگردش خود ابزارهای سلطه وسیع تر و کارآمدتری فراهم آورد. و بدین سان در برابر یکپارچگی انسان هایی که علیه موانع رشد خود نیروی ذخیره ی عظیمی در آستین دارند، خنثا می شود.

انسان(5):

در اپتدا انسان بود. و انسان “تمامی” بود. چرا که شکوه شرف را با خود به این جهان آورده بود. و شرافت او، آزادی او بود.

انس با توده:

بهترین ساعت هایم را آخر شب ها در چاپ خانه پای گارسه با کارگرها گذرانده ام و صفا کرده ام.

مهاجرت:

این لاشه ی پیر را کجا ببرم یا در ببرم وقتی که این همه جوان برومند زیبا در این خاک غرق خون اند.

وطن(1):

من، اینجایی ام.

وطن (2):

وطن من این جاست. به جهان نگاه می کنم اما فقط از روی این تخته پوست. دیگران خود بهتر می دانند که چرا جلای وطن کرده اند. من اینجایی هستم. چراغم در این خانه می سوزد. آبم در این کوزه ایاز می خورد و نانم در این سفره است. این جا به من با زبان خودم سلام می کنند و من ناگزیر نیستم در جواب شان بن ژور و گود مرنینگ بگویم.

غربت (1):

فشار سالهای تلخ غربت را به گویا ترین شکلی، در کوچک ترین حرکات خطوط صورت هم می توان دید.

نویسنده و توده (2):

هیچ نویسنده ای در هیچ لحظه ای حق ندارد مسئولیتش را فراموش کند.

نقد ویرانگر:

حاصل این نقد نویسی آموزاندن نیست؛دماغ سوزاندن است.

نوبت جوان ها

می گویند حالا نوبت جوان هاست. این حرف آن قدر بی ربط است که گفتن ندارد مگر از سر فریب کاری. من در شصت سالگی تازه دارم فارسی یاد می گیرم.

نوشتن (2):

و نوشتن، نوشتن: این ماجراجویی حیرت انگیز!این حماسه ی عظیم!این آفرینش دوباره!

موسیقی و من (2):

موسیقی اصلا این حالت رو برای من داره؛این موج ای موسیقی که می ریزن روی مردم، و مردم توی یه سکوتی، مث این که زیر بارون وایسادن.

موسیقی ما(3):

موسیقی ما همه ی حرف هایش را گفته و در ردیف های خود به سنگواره مبدل شده است.

من و شعر:

به شعر نمی پردازم؛شعر به من می پردازد.

مصرع اول:

بنده حرف خودم را می زنم. مصرع اول هم پیشکش خود خدایان. بنده مصرع اولم را خودم می سازم.

مسئولیت عارضی(2):

این ها شعر مرا پرچم کرده اند. حالا که فکر می کنم، آن همه جوان که با خواندن شعر من به مبارزه برخاسته اند؛هم غروانگیز است، هم بار سنگینی بر شانه ی من می گذارد که آیا من بسیاری را با این شعرها به خطر نینداخته ام. این ها برای شاعر وظیفه یی سنگین مقرر کرده اندکه چه بسا در حد تاب شانه ای ضعیف او نیست.

ما:

ما از شمار کلی هستیم که توده و جامعه است و این نه مفهومی ذهنی است و نه امیدی به یاس گرائیده. من سالهای دراز در تو زنده خواهم ماند، تو در دیگری و دیگری در دیگران. که می تواند صدای ما را خاموش کند؟

مبارزه:

مبارزه، در شرایط مختلف می تواند اشکال مختلف به خود بگیرد. تجویز بخشنامه ی “فقط فلان یا بهمان شکل مبارزه” نشانهی متاسفانه غم انگیزی است.

آخرت:

با تعلل سیاستمدارانه آخرت مطبوعی در کار نیست. دنیا ارزش آن را ندارد که فدای آخرت شود. هیچ کس در این نکته سخنی ندارد.

پرواز:

من پرواز نکردم، پر پر زدم

ترحم بر خودبینان:

ترحم بر مشنگ ا و خودبین هاتف کردن به عدالت است.

تزویر قدرت ها:

رونق بازار متشرعان فریبکار و جباران مردم سوار، در گروی ناآگاهی و جهل مطلق خلق است.

تعصب (3):

تبلیغات رژیم ها هم درست از همین خاصیت تعصب ورزی توده ها است که بهره برداری می کند.

تعصب(4):

“هر که از ما نیست، بر ماست”، شعار احمقانه ای است که اصلا دهندگانش هم چوبش را می خورند. ما حق نداریم چنین طرز تفکری داشت باشیم. ما حق نداریم از تئوری هایمان دگم بسازیم و به آیه های کتاب سیاسی مان ایمان مذهبی پیدا کنیم و تعصب جاهلانه بورزیم.

جاودانه زیستن:

انسانی که دانسته زیسته و لحظه به لحظه ی عمرش معنی داشته؛آبروی جامعه، پشتوانه ی سربلندی و بخشی از تاریخ یک ملت است، حتا هنگامی که محیط او به درستی درکش نکند.

جایزه نوبل:

جایزه ی بهترین انشای سال در ستایش غرب!

جنایتکاران(2):

من برای قتلان شعر نمی گویم.

جهانی شدن:

باید اول بوم وطن بود تا بعد جهان وطن شد.

جهل توده:

ناآگاهی توده، خود خطری بالقوه است، چون ناگهان می جنبد و بی فکر و بی هدف دست به عمل می زند؛اما اگر تو نتوانی درست اندیشه کنی، آن خطر بالقوه به فاجعه یی مبدل می شود.

حافظه ی تاریخی توده(1):

توده حافظه ی تاریخی ندارد، حافظه دست جمعی ندارد، هیچ گاه از تجربیات عینی اجتماعی اش چیزی نیاموخته و هیچ گاه از آن بهره ای نگرفته است و د نتیجه هر جا کارد به استخوانش رسیده به پهلو غلطیده، از ابتذالی به ابتذالی دیگر. و این حرکت عرضی را حرکتی در جهت پیشرفت انگاشته؛خودش را فریفته.

حافظه ی تاریخی توده(2):

ملتی که حافظه ی تاریخی ندارد، انقلابش به هر اندازه هم که از لحاظ مقطعی “شکوهمند” توصیف شود، در نهایت امر چیزی ارتجاعی از آب در می آید؛یعنی عملی خلاق صورت نخواهد داد.

خودکامه:

حشره یی که از فرط حقارت، دچار خود فیل بینی شده است.

در غروبی ابدی:

برنامه ی طلوع خورشید به کلی لغو شده است.

دست انسان:

دست، تنها ابزار آفرینندگی انسان نبوده است که نشانه ی آزادی او نیز هست!

رسالت روشنفکران(2):

رسالت تاریخی روشنفکران، پناه امن جستن را تجویز نمی کند.

رقص(5):

در “رقص”، فقط مفهومی شاد نهفته نیست. تاسف و اندوه و خشم و اعتراض را هم می توان رقصید.

شادی:

چه قدر دلم می خواست فرصتی باشد تا بتوانم روی کلمه ی شادی تکیه کنم و با همه ی وجود به مدح آن بپردازم!

شاعر(1):

شاعران فرزندان زمانه اند.

شعر خنثا:

به اعتقاد من، شعری که درگیر مساله ای نباشد، فی الواقع آدامس و قندرون است: جویده می شود اما بدل مایتحللی به جونده نمی رساند.

شعر عرفانی معاصر:

می دانید، زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم. سر آدم های بی گناه را لب جوی می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که “آب را گل نکنید”! آن شعر گاهی بسیار زیباست، فوق العاده است، اما گمان نمی کنم آب مان به یک جو برود. دست کم برای من “فقط زیبایی کافی نیست”.

روشنفکر نما:

آن که هدفش تنها و تنها رستگاری انسان نباشد، درد و درمان توده ها را نداند و نشناسد یا بر آن باشد که توده ها را برای ربودن کلاهی از نمد قدرت، گزک دست ود کند، روشنفکر نیست؛دزدی است که با چراغ آمده.

روشنفکر و توده(4):

توده ی ناآگاهی که منافع خود را تشخیص نمی دهد و ناگزیر از پایگاه تعصب قضاوت می کند، معمولا درست با همان چیزهایی دشمنی می ورزد که نجات دهنده ی اوست، و لاجرم پایه های قدرت و نفوذ حرام زادگانی را استحکام می بخشد که دشمنان سوگند خورده او هستند…

ژورنالیسم:

بعضی حرفه ها برای منحرف شدن استعداد ویژه دارد، تا حدی که می تواند سمت و سوی مشخصی را هدف بگیرد اما درست برخلاف آن حرکت کند. ژورنالیسم پر استعدادترین این دسته از حرفه هاست.

زندگی آرمانی:

خطکشی که من داشتم، از قواره های زندگی درازتر بود. کفه ی ترازوی من بر ترازوی زندگی می چربید. آیا من به دنبال نوعی مدینه ی فاضله بودم؟ شاید.

زندگی و مرگ(6):

فرصت هم نداریم. فرصت بسیار کم است، خیای کم. به طرز بی شرمانه یی زندگی کوتاه است، ولی هر چه هم کوتاه باشد، اهمیتش در همان است، در همان کوتاهی اش.