نامه ای برای رهبر
نام شما من را به یاد جنگ می اندازد…
سلام
اسم شما بدون هیچ دلیلی من را یاد جنگ می اندازد.آن موقع ها ما ساکن خیابان باجک قم بودیم.برادرم جبهه بود و مفقودالاثر.من چند ساله بودم؟ نمی دانم؛ اما آنقدر کوچک بودم که فکر می کردم برادرم که بیاید قرار است با او ازدواج کنم.آن روزها و سال ها بعد از آن هر صدای هواپیما من را می ترساند.هر وقتی که هواپیمایی از نزدیکمان رد می شد من خودم را به اولین میز دم دست می رساندم و پشتش سنگر می گرفتم و با بغض می گفتم:«مامان الان بمب می ندازن». آن روزها تصاویر شما همه جا را پر کرده بود و مجری محبوب دوران کودکی من هم اسم شما بود…
داشتم فکر می کردم که چقدر نامه نوشتن به طور مستقیم برای شما کار دشواری است.من که شما را نمیشناسم،از شما جز چند تا تصویر همیشگی چیزی در ذهنم نیست.فضای آبی رنگ بیت و شما که بالا نشسته اید و عده ای درجه دار محوتان شده اند.یک تصویر دیگر هم مال روزهای دبیرستان است.وقتی که قرار بود شاگردهای مثلا بهتر را به دیدارتان بیاورند.نمی دانم چه سالی بود و دقیقا ما را کجا بردند.اما یادم است که از شدت ازدیاد جمعیت ما نتوانستیم وارد سالن شویم و همان جا توی فضای باز محوطه باقی ماندیم و چادرهایمان را روی سرمان کشیدیم تا از آفتاب داغ آن روزها در امان باشیم.
یک تصویر دیگر مال بالای تخته سیاه است در هر جایی که درس خواندم.چه مدرسه،چه دانشگاه و چه کلاس زبان و کنکورو… حتما باید عکستان بالای تخته سیاه می ماند، اصلا اگر یک وقتی بنا به دلیلی بالای تخته عکستان نبود، آدم فکر می کرد اینجا که دیگر کلاس نیست…
تصاویر هی دورتر و دورتر می شوند.مال وقتهای سال تحویل که ما هنوز سالمان را با تلویزیون ایران تحویل می کردیم.یک مقدار خط و نشان برای آمریکای جهانخوار بود و فتح الفتوحات سال قبل و اسم سال جدید.بعد بالای تصاویر تلویزیون تا خود سیزدم نورزو اسم سال با عکس شما باقی می ماند تا خوب توی مخمان برود که امسال چه سالی است و یک نمره بیست درست و درمان وقت انشای امسال چه سالی است بگیریم…
می دانید من هیچ وقت انشاهای فرمایشی دوست نداشتم، هیچ وقت دلم نمی خواست درباره اینکه امسال چه سالی است انشا بنویسم.دوست داشتم از ماجرای هفت سین چیدن و مردن ماهی گلیها بنویسم.اما اولین انشای هر سال جدید مربوط به اسمی بود که شما انتخاب می کردید.
تصویر بعدی مال وقتی است که مدرسه راهنمایی رفتم.خانم مدیر با آن قیافه خنده دارش من را نگاه کرد و مادرم را به خاطر اینکه با آن قد و قواره چادر سرم نبود مواخذه کرد.خانم مدیر با تحکم و تحقیر به من گفت:«تو از روی آقا خجالت نمی کشی؟ از آرمان هاش خجالت نمی کشی؟» بعد هم من هی خجالت کشیدم از خودم، از قد و قواره ام، دلم می خواست قایم شوم از دید همه، فکر میکردم مقنعه و مانتوی سال قبلم که تنم بود عجب افتضاحی بود که با آرمان های شما اصلا نمی خواند.
بعد از آن تا پایان دوره دبیرستان من به خاطر حفظ آرمان های شما چادری بودم، و بدترین تصویر زندگیم قیافه تحقیرآمیز خانم مدیر به دختری با قد و قواره من بود که چیزی از آرمان های شما نمی دانست.
تصویر بعدی مال یک نماز جمعه است که تلویزیون ما روشن بود، شما داشتید خطبه مهمی را قرائت می کردید. بعد یک پیرمردی آمده بود پایین جایگاه و انگار وسط حرفهایتان پریده بود، بعد شما خیلی تند او را راندید، گفتید نامه بنویسد و به دست سربازان بدهد. من همان جا دلم برای آن پیرمرد که احتمالا یک کلاه نمدی سبز هم داشت سوخت، چقدر به نظر خودش کار بزرگی کرده بود که به شما نزدیک شده بود، اما شما خطبه می خواندید دیگر…
تصویرهای بعدی من را هی دورتر می کند، انگار این تصاویر یک دیوار بزرگ بین من نوعی و شما کشید.این تصویر مال وقایع 18 تیر است.شما از پشت آن پرده مخمل آبی بیرون آمدید و سربازان گمنامتان بر سرو سینه زدند و شما آن ها را وادار به سکوت کردید و گفتید حتی اگر عکستان را پاره کردند(و در همین لحظه گریه تان گرفت و فضا خیلی غمگین شد) نیروهای فدایی تان سکوت کنند. اما آن ها باز هم سکوت نکردند و من آن روزها خیلی جوان تر از این حرف ها بودم که بدانم دقیقا چه اتفاقی افتاده…
تصاویر دیگر مال همین سال های اخیر است.مال همان جمعه ای که شما گفتید نظرتان به چه کسی نزدیک است و آن قرار قدیمی رای هر کسی یک راز است را زیر پا گذاشتید،مال جمعه ای که شما بعد از شلوغی ها باز گریه کردید و گریه کردند و حکم توقف دادید و آدم ها هی مردند،هی مردند، هی مردند….
تصویر حمایت از قاتل بزرگی به اسم بشار اسد.تصویر دستور بی خیال شدن اختلاس، جلوگیری از سیاه نمایی…
رضا امیرخانی نویسنده کتاب شما(داستان سیستان)، در برنامه پارک ملت از یک خاطره گفته بود.تعریف کرد در سفرش به سیستان یک چترباز(قاچاقچی) نامه ای به دستش می دهد که به شما برساند، در آن نامه آقای چترباز اعتراضش را از پلیس هایی که هنگام فرار پایش را ناقص کرده بودند نوشته بود.همان جا رضاامیرخانی متحول شده بود و فهمیده بود شما رهبر همه آدم ها هستید، رهبر قاچاقچی ها، دختران خیابانی، معترضین و همه… اما من هر چه به مغزم فشار می آورم می بینم شما رهبر ما نبودید. شما رهبر ما هم بودید؟ من آدمی بودم که احساس می کردم حق بیشتری دارم، فکر می کردم سهم من از ایران حداقل هم پای آدم هایی است که این روزها می زنند و می کشندو…
یا وقت هایی که شما روی دیوار هر جایی بودید اما کمکی به من نکرد.مثل وقتی که مادرم بیمارستان بود و هزینه درمانش 40 میلیون تومان شد، مثل وقتی که در خیابان زیر مشت و لگد سربازان له شدیم و حرف های رکیک شنیدیم و شما رهبر ما نبودید، هیچ وقت نشد که کسی مثل رضا امیرخانی که نامه رسان قاچاقچی به شما بود، بیاید و نامه های ما را به دست شما برساند.دوستان من از اوین برایتان نوشتند، از مرگ، از جسد، از خون، از درد.از بهشت زهرایی که سربازخانه شد و قبر دختری که ماموران 3 سال است رهایش نمی کنند…
حالا اینجا پشت میز کارم نشسته ام و فکر می کنم من حرفی با شما ندارم، خواسته ای هم ندارم.شما همچنان روی دیوار ها، در ایوان آن اتاق آبی و وقت سال تحویل تلویزیون،در انشای بچهها،روی دیوار بیمارستانها و زندانهاو… باقی می مانید و این نامه را هم نمی خوانید.من اما هر سال با خودم مرور می کنم که چقدر تصاویر من از شما دور است و چقدر با شما غریبه ام…
پ.ن: این نامه به فراخوان آقای محمد نوری زاد، در نامه پانزدهمش مبنی بر نوشتن نامه برای آقای خامنه ای نگاشته شده…
منبع: وبلاگ زنانگی