بوف کور

نویسنده

… ارسطو گفته بود خواب هایم را بنویسم. گاهی می نوشتم اما نه به نیتی که او می گفت. می خواستم بندی کاغذ و قلمشان کنم تا ابهتشان کم شود و ترشان دلم را نلزرزاند. تا می نوشتمشان، حالت جادویی و هیبت غیر انسانی شان از بین می رفت، مثل وردی که جادویی را بی اثر کند. گاهی می کوشیدم خوابی را که با همه ی هولناکی اش زیبا بود، با بیان دقیق جزییات و حفظ توالی  صحنه ها، تمام و کمال روی کاغذ بیاورم تا فراموش نشود، اما بعد از خواندنش می دیدم چیزی کم است.

 چیزی از آن همه صحنه های عمق دار و سایه های تند و تیز و اتصال های بی مفصل که بی هیچ توضیح و توجیهی سیال و روان بودند، کاسته شده بود تا قطعه ای که به نظر دکتر بیشتر ادبی  می نمود تا تعریف خوابی بی سر و ته، با مکیده شدن روح خواب، قطعه ای زیبا باشد و میان کاغذهایم گم شود. می گفت:” توی خوای هایت زیاد از نردبان و پله بالا می روی. این یعنی میل به ترقی و کمال.” گفته بودم: “ حرکت فواره وار” و با دستم منحنی اوج و فرودی درهوا کشیده بودم: “سقوط با کله توی اّب.” گفته بودم علاقه ام به ادبیات پر طمطراق و ژست های دراماتیک به خاطر میلم به غلو و بزرگ نمایی  است. کم تر پیش می آمد این طور بی پرده از جلد دکتری اش بیرون بیاید  و بگوید: “دوست داری به چشم بیایی.” این جور وقت ها پایش را می گذاشت این سوی خطی که انگار سوگند خورده بود مرز بین او و بیمارانش باشد. گاهی چنان ساکت و یخ کرده بود که خط را در امتداد لبه ی میزش تا دو سوی دیوار اتاق می دیم. گاهی پر رنگ تر می شد و گاهی غیبش می زد تا ارسطو با خیال راحت بگوید:” سه شنبه ها خانه هستم. بیا انجا.”

ارزو کردم خوابی که در باره ی مانی دیده بودم، لای پوشه ام مانده باشد تا اگر خواند و اگر خودش را به جا آورد، تعجب کند از فاصله ای که با تصویرش دارد. انگار که او مرا به شکل زنی که نیستم، با پیراهن بلند ساتن  و کفش های پاشنه دار درحال خرامیدن میان باغی پر گل خواب دیده باشد. هوس کردم تصویر را با حدس رنگ گلها  و لباسم کامل کنم، پیراهنم سفید باشد و گل ها رنگارنگ. تصویر که کامل تر می شد، سایه  ی شاخ و برگ درختان، صورت نادیدنی ام ار می پوشاند تا مانی دودل بماند، که  این منم یا زنی سرکشیده از فیلم های قدیمی. آن مرد که موهای بلندش را بسته بود  و صخره ی سنگی را بالا می رفت و گاهی از قمقمه ی آب می نوشید و حتی برنمی گشت تا موقع گذاشتن قمقمه در کوله پشتی، صورتش را ببینم، مانی بود؟ سرش را بلند کرد و به کسی که بالای صخره  منتظرش بود با فریاد چیزی گفت، شبیه رسیدم یا دارم می رسم. این راکه کفت سایه ی آدمی که خم شده بود امتداد پیدا کرد تا صخره ای که دستمانی به آن چسبیده بود. فکر کردم خورشید یکدفعه خودش را از وسط آسمان به پایین سر داد که سایه آن همه کش بیاید، دست مانی را بگیرد و بکشدش بالا. نور افقی خورشید مثل نور چراغ قوه  توی چشمم افتاد از درد یا تعجب بود که بیدار شدم. از مادرم پرسیدم: “می شود یکی از نور زیاد بمیرد؟”

“چرا نشود؟ خفاش ها به گمانم می میرند.”

“آنها که مهم نیستند.”

” چرا نیستند؟ آدم بعضی چیزها درباره ی خفاش ها می خواند یا می شنود که خیلی عجیب است.”

نه عجیب تر از شنیدن این چیزها از دهان او. کم تر پیش می آمد این طور درباره ی چیزی اظهار عقیده کند. چنین وقت هایی تبدیل می شد به مادری که دوست داشتم داشته باشم، و با سپری شدن کودکی ام دور و دورتر شده بود تا نقطه ای کوچک. شبیه قصه ای که خودش شبی از شب های خوبش برایم گفته بود. آدم نفرین شده ای بود که ازدور شبیه غول به نظر می آمد، اما هرچه نزدیک تر می آمد از ابهتش کم می شد و انگار که آب برود، قدش کوتاهتر می شد و نزدیک آدم ها که می رسید، هم قد آنها بود، اما چون همه از او می ترسیدند کسی نزدیکش نمی رفت تا حالت انسان وارش را ببیند. برای همین همیشه تنها بود. نفرینی که مادر دچارش بود، او را نقطه ی کوچکی کرده بود که دور یا نزدیک شدنش تاثیری درابعادش نداشت.

خشنود از سکوت طولانی ام، با اغراق گفت:” نمی دانستی خفاش حیوان مورد علاقه ی من است.؟” دوباره برگشته بود به خود واقعی اش که صداقت نداشت، پر حرف بود و سکوت دیگران اعتماد به نفسش را بیش تر می کرد و می توانست چند روز پی در پی پر گویی کند. شاید راز پایان نفرینش سکوتی بود که هیچ وقت آن را یاد نگرفت. پدر روزنامه را از صورتش کمی دور می کرد، سرش را تکان می داد و وانمود می کرد که حواسش پیش اوست. برای چسباندن موضوع های مختلف به هم، با مهارتی که دیگر برای من و پدر زیاد هم ماهرانه نمی نمود، مقدمه ی کوتاهی می چید و حرافی اش را ادامه می داد. گاهی برای مطمئن شدن از توجه  دیگران سوالی را در فضا رها می کرد و بی آنکه منتظر شنیدن پاسخی شود به صحبت هایش ادامه می داد. بااین همه، یا از سر بازگشت به کودکی ام که هنوز همه ی عاداتش را  مخصوص همه ی مادرها تصور می کردم یا از سر دلتنگی زیاد و میل به داشتن هم صحبت، گاهی سر میز صبحانه خواب هایم را برایش تعریف می کردم. گاهی که مهربان تر بود، حرف های بهتری می زد و گاهی با تک جمله ای خشن رشته ی خوابم راپاره می کرد و تازه چشم هایم باز می شد و می دیدم که حس صمیمیتم را هم خواب دیده ام.