چگونه شاعر شدم؟
شعر سرنوشت من است
یدالله رویایی
این متن،به لطف دوست نادیدهای به دستم رسید. نه من و نه ناشرِ “از سکوی سرخ”، یا ندیده بودیم یا، در آن سالها، دسترسی به آن نداشتیم. خاصیتِ دنیای مجازی همین است: دیدنی کردنِ ندیدهها، کشفِ متن، ونهایتا کشفِ محجوب.
عجبا ! چهل سال پیش حجاب ازحرفی برداشته بودم که امروز، محجوب را هنوز به دور دستِ حرف می بَرد که کشف کنم، که بدانم. ماهیچوقت نمی دانیم. آن منی که سلوک در “ظلمات زبان” را معیارشاعری می دانست امروز”ظلمت زبان” را به سلوکی درخود، میخوانَد، “خود”ی که همیشه از “من” دورترمی رفت. که برسد. و نمی رسید. ما هیچوقت نمی رسیم :
در ظلمت زبان عصب بیدار
صورت تاریکِ خواب را
دورتر از خواب میبَرد…
کتاب “درجستجوی آن لغت تنها”
چگونه شاعر شدید؟
در زندگیِ آدم غیر از مسالهی تصادف، مسائل دیگری هم هست که یکهو تغییراتی در برنامه ی کار و زندگی به وجود می آورد
ممکن است آدم خودش ار این تغیییرات ناگهانی خبر نداشته باشد، سرگردانی سیاهی داشته باشد واین سرگردانی توام با اندوه انگیزه ی گرایش به سوی یک کار بخصوص گردد
در مورد شاعر شدن من، کودکی من مطرح است وفکر می کنم اصلا کودکی هر آدم در بارور کردن ایده های تازۀ دوران های بعد تأ ثیر بسیار داشته باشد. در کودکی من زمزمه های مادرم در گوش بود ووقتی هم که برای نخستین بار به سوی شعر کشیده شدم وشعر را شروع کردم از اسارت این کودکی نمی توانستم خارج باشم.
فکر می کنم مایهی هر کاری ازکودکی درآدم هست، اینکه مادرِ آدم در گوش آدم نظامی و حافظ می خواند، یا اینکه کودکی آدم درجامعه درتنگنا بگذرد… فضاهای کویری بزرگ وعظیم، این ها مایه های متفاوت درما می گذارد وسیستم حساسیت آدم را، وسلسله ی اعصاب ما را می سازند، این است که سیستم های حساسیت در آدم ها فرق می کنند، مکانیسمشان فرق می کند، در این مرحله همه شاعرند، یا اینکه همه احساس شاعرانه را منباب ما یه های کودکیشان کم وبیش دارند، تنها یک جا هست که آدم یک ضربه می خورد وآن ضربه او را به سمت اینگونه حساسیت ها می کشاند، و موجب می شود تا حساسیت هایش را واحساسات شاعرانه اش را شکل بدهد.
این ضربه برای من ضربۀ شکست بود، و ضربۀ افتادن ِناگهانی در یک خلاء. واینکه ناگهان آدم در می ماند که با این همه وقت چه باید بکند، در اینجا است که مشغله های زبانی پیش می آید. وهنر زبانی، که متعالی ترینش شعرهست، وباورزهای روز وشب آدم را می گیرد.این دیگر یک زندگی می شود، ویک پناه. آدم به چیزی پناه می بَرد ولی بعد آن چیزی که جستجو میشود دیگر پناهش را در خود آدم پیدا می کند، ودرست لذت های او هم آنجایی بینان می گیرد که به ندای زبان پاسخ می دهد و نشان می دهد.
فرم و ساختمان کار بدون تردید یک پناه است برای شعر، ووقتی پناه را پیدا می کنید خلق می کنید، ونبض خلق در همین جستجو ودر همین ساختن ها است که می زند، که آدم را معتاد می کند. پس نیرویی از غیب نمی اید که آدم را شاعر کند، آدم ها با مایههاشان، در پیچ وخم دهلیزهای تاریکی میافتند که نوع سلوکشان با ظلماتِ این دهلیز، خوب وبد شاعران را معلوم می کند، تعیین می کند، سلوک در ظلمات زبان است که تعیین کننده است. بنابر این شاعر شدن یک حادثه نیست، یک تدریج است، با عصایی از آهن، هنر ساختن است. وساختن نمی تواند یک هدیهی آسمانی باشد، آنکه می سازد خواب نما نمی شود. در ساختن خواب نما شدنی در کار نیست.
با چنین توضیحی شاعر شدنِ من، یعنی شاعری که یدااله رویایی نام دارد، نتیجهی جستجو وجاه طلبی است،جستجو از بابت اینکه یک عطش سیراب نشدنی را سیراب بکند. و جاه طلبی نه در قلمرو اخلاق بلکه درقلمرو مقلد نبودن، واین با بلند پروازی های زبانی در شعر شروع می شود. به همین جهت شما از همان کتاب اول من، “بر جاده های تهی”، ضمن اینکه سایه ای از شیفتگیهای نیمایی می بینید خلجانی هم از یک کودکیِ کویری می بینید، در اتودهای زبان وشکل زبان، شعر وشکل شعری می بینید، که سرانجام همین کودکی است که همراه جستجوهای زبانی سایه های نیمایی را در “ بر جاده های تهی” جا میگذارد. واز پاساژهائی مثل “دختر تصویر” وشعرهای عاشقانه ای از کتاب “ از دوستت دارم ” میگذرند، وشکل متعالیشان را در “شعرهای دریایی” و در “دلتنگی ها” که شعرهای کویری است پیدا می کنید.
علت این که هنر زبانیِ من دردو قلمرو متضاد آب وخشکی تظاهر می کنند باز خود ناشی از تضادهاییاست که زندگی کودکی مرا انباشه بوده است. مثلا یکی از این تضادها حکایت مادر شاهزاده ایست که با پدر روستا زاده ای ازدواج می کند، دو تربیت ودو خوی متضاد. این عشق و ازدواج کودکی مرا در تضاد رشد می دهد. تضاد دیگر حماسهی جرعه ویا قطرهی آب است که برکویر، یک فضای بی حصار، بی ته، حکومت می کند، مسالهی فراوانی خاک وعقدهی آب. تضادهایی که در انسان است. واین ها است که مرا به جمع تضادها خوی داده ست وحالا هم در شعرهایم سایه می زند. تضادی که در فریب است، مثل سراب، که کویری را پر از آب نشان می دهد در حالی که آب نیست. وسراب است.
مثل مار که یک شکل تزئینیِ رنگینِ کِشنده، به خصوص برای یک کودک دارد، ولی محتوایش زهر است، زیر این پوست های خوشنمای تزیینی، دکوراتیو، تضادی که از رابطهی مار و گنجشکهای صحرائی همیشه حس می کردم، فریبی است که هنوز تضادهای جوانی آدم را دنبال می کند، تضادی که جوانی آدم را دنبال یک فریب می کشاند.
همه ی این ها از یدالله رویایی یک شاعر تضادها ساخته است، بنابر این شاعر شدن من حکایتی است که یک حادثه هم نبود.شعر سرنوشت من است وهیچ چیز جز شاعری نمی تواندسرنوشت من باشد. واین ضایعه هایی که روزهای مرا متراکم می کنند کج خنده های سرنوشت منند، باید بگریزم وبرای اینکه بگریزم، فن گریز از خود را باید بیاموزم. تکنیکِ حضور همیشگی خودم درخودم…چرا که سرنوشت من نوشتن است ونوشتن فرمان زندگی من است.
جای بزرگی در جهان خالی است. بدبخت کسانی که آن را پر نکنند وبدبخت کسانی که آن را پرکنند.
- پاسخ به مجلۀ “سپید وسیاه”، سال ۱۳۴۶
منبع: سایت یدالله رویایی