شس لاو میلوش
ترجمهی مانی خوبان
سرزمین هرز به شعر جهان میپردازد
اشاره:
شس لاو میلوش از پدری بنام الکساندر و مادری بنام ویرونیکا در سال ۱۹۱۱ در لیتوانی چشم به جهان گشود. در آن زمان لیتوان در گسترهٔ فرمانروایی دولت تزاری روسیه بود. پس از آغاز جنگ جهانی نخست الکساندر به خدمت در ارتش فراخوانده شد. او همواره در ردیف نخست جبهه همچون یک مهندس پل و سنگر میساخت، پسر وهمسرش در گشت و گذارهای گردادگرد روسیه همراهش بودند.
تا ۱۹۱۸ خانوادهاش نتوانستند به روسیه برگردند و پس از آن در بخشی از لهستان به نام وبلینو ساکن شدند. شس لاو در ۱۹۲۹ دبیرستان را به پایان برد. در ۱۹۳۰ نخستین سرودهاش در یک هفته نامهٔ دانشگاهی به نام آلمامتر به چاپ رسید. در ۱۹۳۹ میلوش به جنبش فرهنگی هنری زاگری که در لهستان از گروههای پیشگام فرهنگ بودند پیوست.
نخستین مجموعه سرودهاش ۱۹۳۳ به چاپ رسید. در همان سال ویرایشگر گلچین اجتماعی چامهسرایی شد. در ۱۹۲۴ با درجهٔ استادی حقوق آموزش را به پایان برد و با کمک هزینهٔ آموزشی بنیاد فرهنگ ملی رهسپار پاریس شد. در ۱۹۳۶ او همانند یک برنامهریز فرهنگی برای رادیو ویلنو به کار پرداخت. در درازنای جنگ جهانی دوم زمان اشغال ورشو به دست نازیها برای چاپخشهای زیرزمینی کار میکرد. پس از جنگ جهانی دوم زمان به عنوان فرستادهٔ دولت کمونیستی لهستان به آمریکا رفت و در کنسولگری لهستان به کار پرداخت. در ۱۹۵۰ به پاریس رفت و برای یکسال درخواست پناهندگی سیاسی کرد. او دههٔ بعد را چون نویسندهای آزاد در پاریس به سر برد. میلوش در سال ۲۰۰۴ چشم از جهان فرو بست.
ترانهای برای پایان جهان
روزگاری که جهان به پایان میرسد
زنبوری بر فراز شبدری میچرخد
ماهیگیر تور کوچک خویش را پینه میکند
خوکوالها با شادمانی جستوخیز میکنند در دریا
گنجشکهای کوچولو در کنار ناودان بازی میکنند
و آن مار زرینپوست همانگونه هست که همیشه میزید
در روزگاری که جهان به پایان میرسد
زنان میان کشتزاران در زیر چترهایشان با ناز گام برمیزنند
میخوار ه ای بر چمنزار آرام لمیده است
در خیابان سبزی فروشان دوره گرد فریاد میزنند
و قایق رنگ و رو رفته ای نزدیکتر میشود به آبخست
و پیشتازان در شب پرستاره ای.
واپسین ویولون در هوا ناله میکند
و آنان که چشم براه آذرخش و تندراند
دلسرد گشته اند
و آنان که، چشم براه اشاره ها و شیپورهای در گاه اند
باور نمی کنید آنچه را که اکنون روی میدهد
تا زمانیکه آفتاب و ماه در آسمان چرخ میخورند
تا زمانیکه زنبور انگبین در هوای گل سرخ چرخ میزند
تا زمانی که کودکان گلفام زاده میشوند
هیچکس باور نمی کند آنچه را اکنون روی میدهد
تنها شاید مرد پیر سپید مویی که در آینده پیشگو خواهد شد
با این همه او پیشگویی نمی کند، چونکه مجالی نیست تا سرش را بخاراند
هنگامی که گوجه هایش را گرد هم میآورد پیاپی میگفت :
پایان دیگری نیست جهانی را که آنجا خواهد بود
پایان دیگری نیست جهانی را که آنجا خواهد بود.
اگر آنجا نباشد یزدان
اگر انجا نباشد یزدان
همه چیز برای انسان ممنوع است
با این همه از برادرش پشتیبانی میکند
و اجازه ندارد اندوهگین کند برادر را
با گفتن اینکه ایزدی در آنجا نیست.
سوداگران
در شهری که فرجود روی میدهد، سوداگران برپا میکنند کیوسک های خویش را
پهلو به پهلو هم در راستای خیابانی که سراسر از دیدار یان پر است
کالاهایشان را به نمایش مینهند و شگفت زده مینگرند
به خریداران خرفت چلیپاهای کوچک و دستگردها و خرت پرت های ریز
حتی شیشه های پلاستیکی که نگاره ای از مدونا هستند
سرشارند از آب شفابخش.
بیماران بر روی تخت روانشان، چلاق ها بر فراز چرخک هایشان
سوداگران استوار گردانده اند بر باور موهون آنان آیینی را که خود مایه دلخوشی است
بر پایهی آنکه درمانگر است و نجات بخش.
دست هایشان را شادمانه بهم میمالند و به فهرست کالاهای خویش میافزایند
چلیپاها و سکه هایی با نقاش و نگار پاپ را.
و دیداریان در جستجوی خویش مینگرند
به چهره هایی که به سختی شکر خنده ای در آن هویدا میگردد
ترس و هراس در آیین شان ولوله میکند.
همچون هراس کودکان از بزرگسالان
یا بهتر بگویم راز داران از افشای راز
با این وجود همچنان سردرگم.
همکلاسی
با گل سرخ نیمه شکفته ای به سویش گام میزنم
سواره میرانم چونکه راه درازی در پیش است
از چاله ای به چاله ای دیگر در پیچراههی پله های برقی
به همراه چندین بانوی خیال آشوب
بر فرشی دراز کشیده بود و مهمانان را پذیرایی میکرد
گردن اش بسان سوسن سپید و زیباست
گفت : خواهش میکنم پهلوی من بشین
می خواهیم درباره نیکی و زیبایی گفتگو کنیم
ارمغانی بود او، سروده هایی روان شیدایی که ساخته بود
این برنامه در سدهی بر باد رفته در کشور دیگری روی داده بود
به کلاهی خو گرفته بود که با دندان های گرگ آراسته بود
نشانهی آموزشی مان که بر محفلی دوخته گشته بود
بی گمان ازدواج کرده بود و سه بچه داشت
چه کسی در جستجوی فرشیم هاست؟
آیا آرزو کردن اش معنای خواب من است ؟
یا تنها احساس دریغی است بر جوانی برباد رفته اش؟
از جوانان سدهی برباد رفته جان من رزمگاه ستارهی بخت گردید
تا سرودی کنم استخوان های پراکندهی او را
فرودی در برزخ تیره گون دانته بود
آنجا در نزدیکی ار خانگلسک بود یا در کشور قزاقستان ؟
بایست در گورستان رو سا خفته باشد در خاک
با ا ین وجود سرانجام اهریمنی او را به بیرون از شهر کشانیده است.
نمی دانم چرا روزگار او را پرپر کرد !
گمان نمی کنم که در آن خیابان شلوغ بشناسمش
سپس از خویش میپرسم انگار خودخواهانه ساخته است:
زندگی را در راز تا مرگ تنها چیز راستین این جهان باشد
بدرود پری سووانا – برای سایه ای ناخوانده
با این وجود حتی نام کوچکت را بیاد نمی آورم.
هنرمند
شورمندانه در اشوب لرزان نامه ها و سرناها گام میزند
تپ تپ تند دستگاه های قلب کله های بریده و پارچه های ابریشم
او در زیر آسمان آبی آرام ایستاده است
و مشت های گره کرده اش را در هوا چرخ میدهد
دین فروشان بر روی شکم هایشان خوابیده اند
گمان میکنند نورافشانی از پیالهی عشای ربانی است
آنان برامدگی ها هستند دوستان من
برآمدگی های تیزی که به آن سبک درخشانند
او با شور و شوق زیاد میبرد و
ساختمان های رنگ و رو رفته ای را درون دیوارهای درهم شکستهی رنگارنگ دو نیم میگرداند
اندیشناک مینگرد به انگبینی که تراوش میکند از کندوهای سترگ شان
ناله های پیانو، گریه های کودکان و کله ای که خر خر میکند بر روی کف اتاق.
این تنها چشمنداز ممکن است که زخم اش در آن سرباز میکند
در شگفت است از ریخت جمجمهی تخم مرغ مانند برادرش
که هر روز موهای سیاهش را به پشت شانه میکند
و انگاه کشت میکند بار بزرگی از دینامیت را
شگفت آور است که در آن انفجار همه چیز فوران میکند
و انگشت به لب تماشا میکرد ابرها و چیزهایی را که از آنها آویزان بود
گوهای بلورین و قانون های کیفری، لوکوموتیوها و گربه های شناور مرده.
می چرخیدند در کلاف های سپید ابربسان زباله ای درون یک چالاب
گو اینکه بر روی خاک در زیر یک نشان رنگ میزدند گل سرخ شیدای پرپری را
و ردیف دراز قطارهای ارتشی میخزند بر فراز گذرگاهایی که از چمن های هرز پوشیده گشته اند.
فرشته نگهبان
فرشتهی نگهبان خواب من دارای نمای یک بانوست؛
همواره یکی نبود. انکه مرا جانوری شهوانی میشناخت و
نیازمند نوازش یک دلباخته. ما شیفتگی را بوجود نمی آوریم
با این همه دوستانگی و مهربانی در بین ما آشیانه کرده است.
وجود فرشته را هرگز باور نمی کنم، با این وجود خواب هایم دگرگون شد
و به تازگی در زیرزمین غاری یافتم که سرشار از گوهر بود
سپس کیسه های مان را با یکدیگر جابجا میکردم، از او خواستم
کمی خواب و خیالم را بیشتر کند، که ارمغان اش مرگ جنگ در جانم بود.