صحنه

نویسنده
پیام رهنما

کاربرد اسطوره در درام…

داستان سیاوش یکی از سوگنامه های اصلی شاهنامه را تشکیل می دهد واغلب مردمان ایران زمین با آن آشنایی دارند.

سیاوش یک نام اوستایی بنام قهرمان سیاه است. او دو چهره برجسته دارد؛ یکی چهره اساطیری و دیگری چهره حماسی. این دو چهره او زمینه هایی متفاوت ولی ریشه هایی یکسان دارند. سیاوش اسطوره جزو ایزدان است و قداست دارد. او را نماد پاکی و رستگاری و خدای مرگ راستین و شهادت می دانند. البته خدای گیاهی نیز به شمار می آورند چرا که بعدها از خون او گیاه می روید. مهرداد بهار، سیاوش را باز مانده آیین قدیمی و اصیل در بین النهرین می نامد و آورده است که ایزدی بوده است به نام تموز که او را بسیار شبیه به سیاوش می دانند؛ چرا که اعتقاد براین بوده است که تموز در زمستان شهید می شود و دوباره در ابتدای بهار زنده می شود و با زنده شدنش گیاهان و نباتات می رویند.

 

سیاوش در حماسه نیز پهلوانی است که فرزند کیکاووس است. نه تنها ایزد نیست بلکه یک انسان است و قبلا نیز ذکر شد که خدایان اساطیری در حماسه تبدیل به قهرمانان زمینی می شوند. سیاوش حماسه قربانی دسیسه های دربار کاووس می شود. البته سودابه است که باعث و بانی تمام این دسیسه هاست. او ایرانی نیست بلکه اهل هاماوران در جنوب غربی ایران است که اصیلتی عرب دارد. در آن زمان هاماورانی ها جزو دشمنان ایران بودند و اصولا این وصلتها در جریان صلح نامه ها و برای آشتی دو ملت انجام می شوند و اینجاست که درمی یابیم او به هیچ وجه ایران دوست نبوده است و به نوعی در پی جبران ستمهای قدیم ایران به آنهاست.

 

نویسنده نمایش آن را به دو گونه متفاوت طراحی و دربرابر دیدگان تماشاگران قرار می دهد.چنان که دراپیزود ابتدایی شاهد نوعی رئالیستی مطلق از زندگی سیاوش مدرنیته وامروزی تعریف وبه بیان می رسد ودرقسمت دوم فضای کار به یکباره تغییر کرده وآن را مورد کنکاش قرار می دهد.به این ترتیب مخاطب در مواجه با اثر دچارنوعی چندپارگی می شود که تا سرانجام کار هم برایش قابل درک وهضم نمی شود.پوشش نقصان به وجودآمده حتی درکارگردانی طهمورث نیز مطالعه نمی شود واو هم به پیروی از عملکرد نویسنده به گونه ای شتابان پیش می رود.

 لحن اثر برآمده از آمیختگی رویکردهای مینی مالیستی و در عین حال تجربه گری های زبانی در حیطه ی صوت و حجم صوتی کلمات است. اما تمامی این عناصر در ساخت روایی نمایش “سوگ سیاوش” آنگونه که باید و شاید جا نمی افتد. ‌

خط روایی نمایش مذکور در عین آمیختگی های عینی و ذهنی اش، از پیچیدگی چندانی برخوردار نیست اما هنگامی که به جهان ذهنی - اجرایی سیاوش طهمورث به عنوان کارگردان راه می یابد یکسره تعلق خویش را به حیطه ی تجربه گری یادآور می شود. کارگردان این نمایش از یک سو تماشاگرش را در برابر روایتی مبتنی بر نشانگان رئالیستی با رویکردی مینی مالیستی قرار می دهد اما در بطن همین تجربه گری دست به تجربه هایی مجزا می زند و به سوی نوعی انتزاع بیانی و حرکتی در صحنه پیش می رود که در ارتباط با الگوهای روانشناسانه و اسطوره پردازانه قرار دارد و به یکباره اجرا را به نشانه ای کلان مبدل کند که از فرط داشتگی آن هم در لایه های زیرین و غایب خویش، به مرز نوعی انفجار می رساند و طرفه آنکه در این میان پیچیدگی ها و ژرف ساخت های اساطیری و روانکاوانه ی خویش را که نیاز به بسط و شرح بیشتری در اجرا داشته، از فرط ساده سازی ناکارآمد و اصم می کند. ‌

“سیاوش” اسطوره‌ای است در این فضا که روایی نیز به نظر می‌رسد، باید برای تماشاگر قابل فهم باشد. منظور القای کارکرد اسطوره‌ای این شخصیت است که در دل یک موقعیت چه وظیفه مهم و خطیری را بر دوش می‌کشد. خود این حال و هوای اساطیری در هر زمان و مکانی کارکردی کاربردی دارد و انسان را نسبت به وظایف درونی خود آگاه می‌کند. اگر جنگ و خونریزی زشت جلوه می‌کند، دفاع و مقاومت در برابر تجاوز بیگانگان یک وظیفه درونی به شمار می‌آید که اگر انسانی نتواند در انجام آن بکوشد، باعث سرافکندگی و شکست خود و دیگران(هم سلکان و هم وطنان) خواهد شد. در این جا”سیاوش” هم برخلاف دانستگی درونی خود، از عهده یک کار سخت و ناممکن یعنی مبارزه برای رسیدن به عشق خود برمی‌آید.

البته ناگفته نماندکه اسطوره مورد نظر ما دراین نمایش نقش اساسی خود را در اجرای “سیاوش” ایفا می‌کند و دراماتورژی فقط در تبدیل این اسطوره به یک نمایش خطی به وقوع می‌پیوندد و از آن کارکرد اسطوره‌ای خود فاصله نمی‌گیرد، بنابراین نگرش نوینی در اثر اتفاق نمی‌افتد و فقط این اتفاق تازه در شیوه بیانی کار است که خود جای بسی تامل و تعمق دارد.

حتا اگر بپذیریم که مولفین اثر – در هر جایگاهی – این تمنا را داشته اند که راه را هرچه بیشتر بر تاویل و تفاسیر مخاطبین خویش بگشایند اما از فرط افراط به جرگه ی نوعی خودانعکاسی درافتاده اند. الگوی نشانگانی اجرا بی آنکه با حفظ امکان رمزگشایی در درون خویش همچون ذهنیتی نامرئی مخاطب را به جوهره ی اثر رهنمون نمایند تنها با شیفتگی به افزودن امکانات تازه به اجرا می پردازد و از وظیفه ی اصلی خود شانه خالی می کند. ‌