انقلاب با خود بسی چیزها میبَرَد و با خود بسی چیزها نیز میآورد. شاید سنجشی میان همین بُردهها و آوردهها باشد که به ما بگوید چه بر سر تاریخ آمده است. به هر تقدیر، این بُردهها و آوردهها هرچه هم بوده باشند، سال ۵۷ که به پایان رسید کسی در عرصۀ گفتار دینی و فکری به میدان آمد که تأثیرش تا سالها بعد به درازا میکشید. او را انقلاب آورده بود. اما راز موفقیتش چه بود و او چگونه توانست به یکی از پرنفوذترین و شاید دورانسازترین روشنفکران ایران، بهویژه پس از سال ۵۷، تبدیل شود؟
عبدالکریم سروش که با پیروزی انقلاب ۵۷ به عرصۀ فکری ایران قدم گذاشت، کارنامۀ فکری خود را از یک سو با نقد پیشینیان و رقیبان فکری دینی خود، بازرگان و شریعتی، و از سوی دیگر، با نقد جریانهای فکری رایج در آن زمان، مارکسیسم و برخی دیگر از فلسفههای اروپایی رقیب، آغاز کرد. در آن زمان چنین مینمود که او، از یک سو، بیشتر سعی میکند اندیشۀ دینی خود را وامدار روحانیونی همچون مرتضی مطهری و محمدحسین طباطبایی معرفی کند تا روشنفکران اکنون نامقبولی همچون بازرگان و شریعتی - روشنفکرانی که دیگر شخصیتهای مقبولی برای روحانیت حاکم نمیتوانستند باشند - و از سوی دیگر، به فلسفههایی صرفاً دانشگاهی متوسل شود که برای اکثر روشنفکران شناخته شده نبودند و بیرون از هیاهوی ایدئولوژیهای پر سر و صدای روز قرار میگرفتند. البته، سروش از حیث ظاهر و رفتار شخصی به الگوی مقبول و ترویجی بعد از انقلاب از فرد مؤمن نیز بیشتر شباهت داشت تا روشنفکران خوشپوش و غربینمایی همچون بازرگان و شریعتی. از همین رو، او در نقد رقیبان دینی خود گاه به گونهای “پاکدینی” یا “ارتودوکسی” (عقیدۀ سالم) نیز متوسل میشد که مورد علاقۀ روحانیونی بود که با شعار “اسلام ناب محمدی” و “التقاطی” دانستن هر تأویل و تفسیر دیگری از دین، بحق یا ناحق، سعی در قبضۀ مطلق قدرت به خشونتبارترین شکل ممکن داشتند. در آن سالها سروش نیز به دلیل این نقدها و دفاعیههایش از صورتی از اسلام که شاید به نظر میرسید به اسلام حاکم نزدیکتر است به امتیازاتی ویژه رسید که گستردهترین وسایط ارتباط جمعی، رادیو و تلویزیون و روزنامهها، و نیز مساجد و تالارهای دانشگاهی را به یکسان در اختیار او قرار میداد. او اکنون مقامی افتخاری نیز در یک شورای انقلابی داشت، هرچند این شورا صفت “فرهنگی” را نیز به دنبال خود داشت. اما در سال ۶۳، هنگامی که کتابی از کارل پوپر با عنوان “جامعۀ باز و دشمنان آن” منتشر شد، “فتنه”ای بر پا شد که از آغاز افول ستارۀ بخت سروش در دستگاه قدرت خبر میداد. دلیری او در اندیشه را همین “فتنه” روشن کرد. او آدمی نبود که “عقاید واقعی” خود را در پای منافع شخصی قربانی کند. اما آنچه سروش در این “فتنه” انجام داد، برای او مخاطبان تازهای فراهم کرد، مخاطبانی که با مخاطبان نخستین سالهای انقلاب تفاوت داشتند. سروش رفته رفته آنقدر شاگرد و هوادار یافته بود که بتواند بدون تقرب به قدرت برای خود “قدرت” کسب کند. و این کار را نیز کرد. مگر نه اینکه “قدرت اندیشه” از هرچیز بیشتر است. اما حملهها شروع شد. او دیگر نمیتوانست بهراحتی در جایی سخنرانی کند. بخشی از “نظام” یا دقیقاً خود “نظام” یک “شریعتی” دیگر نمیخواست. سروش محکوم بود که بقیۀ سالهای زندگی خود را در حاشیه یا در تبعید بگذراند و چنین کرد.
با اندیشههای سروش میتوان مخالف بود و به نقد آنها پرداخت یا حتی از اساس در مقابل آنها قرار گرفت. اما نمیتوان منکر شد که او یکی از دلیرترین و “بُتشکنترین”روشنفکران اخیر ایران در سدۀ اخیربوده است. سخن گفتن انتقادی از دین یا روشنگری دربارۀ آن در جامعههایی مانند جامعۀ ما هیچگاه آسان نبوده است. اما وقتی که حکومت مدعی “دین” نیز باشد آن وقت بسی دشوارتر نیز خواهد بود. از سوی دیگر، سروش پای اندیشههایی را به ایران باز کرده است که اکنون دانشهایی شناختهشدهاند: فلسفۀ علم، هرمنوتیک و کلام جدید، از همه مهمتر، و به اینها باید افزود حتی آن فلسفههایی که او با آنها مخالفت ورزیده است، و بهطور غیرمستقیم به رشد آنها کمک کرده است: فلسفههای اروپایی.
به هر تقدیر، اگر بخواهیم دستاوردهای سروش را در طی این سی و چند سالی که از ظهورش در عرصۀ اندیشهای ایرانی گذشته است بررسی کنیم، میتوانیم نقطههای قوت او را بدین گونه برشمریم.
۱. سروش برجستهترین نمایندۀ جنبشی در اسلام معاصر در ایران است که “روشنفکری دینی” نام گرفته است. این جنبش نمایندۀ آن بخش از جامعۀ ایرانی است که اسلامی اخلاقی و انسانی و متمدن و متجدد و دموکرات میخواهد.
۲. سروش بومیترین و در عین حال جهانیترین روشنفکر ایرانی است. سروش از آنچه آموخته است برای فهم سنت و تاریخ و نیز توسعۀ اخلاقی و سیاسی جامعۀ ایرانی سود برده است و این کار را با کمترین مسامحه انجام داده است.
۳. سروش، به واسطۀ امتیازی تاریخی، یعنی اشراف بر گذشتگان، توانسته است پایان دورهای تاریخی، یعنی، “اسلام هویت” را اعلام کند و به “اسلام معنویت” برسد. اما این “معنویت” را به انزوا و فردگرایی زاهدانه یا هنرمندانه، به شیوۀ معهود اهل تصوف، فرو نکاهد.
۴. سروش توانسته است به موضعی با فاصله از دین دست یابد که میان “اعتقاد دینی” و “تعقل علمی” همواره مرزی نگه دارد و یکی را فدای دیگری نکند.
۵. سروش توانسته است با شجاعت اعلام کند که در تضاد میان “اعتقاد دینی” و “تعقل علمی” همواره “تعقل علمی” را برمیگزیند.
آنچه سروش در کار علمی و فکری خود انجام داده است بیگمان از کاستی به دور نیست. اما او راهی را نشان داده است یا ساخته است که بیرهرو نیست. او همچنین شاگردان و هوادارنی دارد که گاهی چیزهایی غیر از آنچه او خودش به صراحت میگوید در آثار او مییابند. با این همه، آنچه سروش برای آموختن دارد، دست کم به نظر من، همان “بُتشکنی” و تفکر “اینجایی” و “اکنونی” اوست که به راه آیندۀ کشوری با سنت و تاریخ خاص یاری میکند. تا آینده چه باشد.