مستطیلهای سفید تازهای در ارتفاع قد انسان روی دیوار حاشیه بزرگراه نشان از این دارد که کسانی با رنگپاش چیزهایی نوشتهاند و کسانی دیگر نوشتهها را محو کردهاند. یکی دوبار که دیر وقت شب پـیکر مطهـٌرم را به بندهمنزل حمل میکردهام، یا سحرگاهی که باید جایی میرفتهام، چند تا از این دیوارنوشتهها را دیدهام: پرخاشهایی پرکنایه به فرد یا افرادی نامعین. اما میتوان حدس زد ماجرا از چه قرار است: اختلافاتی شدید در هیئت حاکمه، مثلاً بر سر رفتن یا نرفتن به استقبال ماجرا، به خیابان سرریز کرده و کسانی آدمهایشان را فرستادهاند تا برای طرف دعوا خط و نشان بکشند. آدمهای جناح مورد خطاب هم روی تهدیدها رنگ مالیدهاند.
هم آن اشارات تـند و هم پردهای که بر بهاصطلاح حقایق مکشوفه میکشند تهرنگی از عوالم عرفانی و اسرار پیدا و پنهان دارد: “چشم دل باز کن که جان بینی/ آنچه نادیدنی است آن بینی”. اما وقتی موضوع را مثل پسته مغزکرده در برابرمان میگذارند انگار برای سرگشتگان وادی اسرار لطفی ندارد. در سال 1947 اهل علم چیزی ابداع کردند به نام یومالفاجعه که نشان میدهد چقدر به آخرالزمان مانده است. همین هفته پیش ساعت هولآفرین را دو دقیقه جلو بردند و حالا پنج دقیقه به دوازده، یعنی نیمه شب، را نشان میدهد.
در شصت سال گذشته ساعت، یا تقویم، یومالفاجعه را هفده بار جلو کشیدهاند. دفعه ماقبل آخر، در سال 2002 در پی 11 سپتامبر و خروج آمریکا از معاهده منع تولید موشکهای ضدموشک بود. لابد یک دقیقه از جهش جدید معطوف به هوای نامعقول کره زمین (برف در تگزاس و پیست اسکی خشک در دامنه آلپ) و یک دقیقه برای فناوری هستهای در ایران و کره شمالی است. پس ما حدود نیم دقیقه به ماتم پیشاپـیش برای تمدنهای در شـُرُف جوانمرگشدن کمک کردهایم. گرچه در گفتگوی تمدنها مالی نشدیم، “طاعت از دست نیاید، گنهی باید کرد”. به نظر کسانی شاید بهتر از هیچ باشد.
اگر از کسی که در خیابان در پاسخ ما گفته است “ساعت، دوازده”، دوباره بپرسیم “دوازده خالی یا دقیقاً دوازده؟” ممکن است رهگذر غریبه با اندکی رنجیدگی براندازمان کند. اما اگر فرصت باشد میتوان توضیح داد که وقتی شاه را بالاخره متقاعد کردند حکم عزل مصدق را امضا کند، قرار شد اگر نقشه نگرفت رادیو لندن به جای “ساعت بیست و چهار” اعلام کند “دقیقاً نیمهشب است” تا شاه در کلاردشت گوشی دستش بیاید. و در داستانهای کنت دراکولا، با نواختهشدن بیست و چهار زنگ اعلام نیمهشب، خونآشامان از تابوت بر میخیزند و به سراغ قربانیان می روند.
با این حساب، ساعت دوازده همانی است که دیشب اتفاق افتاد و امشب اتفاق میافتد. ساعت دقیقاً دوازده یعنی اوضاع خیلی خراب است و فوراً در بروید. پنج دقیقه به دوازده یعنی کمربندهای مخصوص پرواز را ببندید و سر فرصت اشهدتان را بخوانید. ساعت نسبتاً دوازده یعنی اوضاعی ولرم و بهاصطلاح اهالی تهرون، “کیشمیشی”، به همان خوبی یا بدی همیشه. ساعت کاملاً دوازده یا مطلقاً دوازده اگر هم به کار رود باید از جانب اخلاقـدانان و اهل فلسفه باشد.
بهرغم آن عقربههای اضطرابآفرین، ملتهایی پا در ماه عسلی میگذارند که نوید آیندهای درخشان میدهد. یکی هند که از بزرگتربن مجموعه گداهای عالم به کشوری محتشم و صادرکننده ریاضیدان و کامپیوتریست تبدیل میشود و پیشنهاد همکاری اتمی از سوی قدرتهای بزرگ، حتی اگر تعارفی مصلحتی باشد، نشان میدهد از کجا به کجا رسیده است.
در مقابل، در میان مردم حرمانزدهای مثل ایرانیها، کسانی چون میدانند نمره قبولی نمیآورند میکوشند جلسه امتحان را به هم بریزند. در این کشور گرچه مدتی است وقوع عنقریب آخرالزمان را با صدای بلند اعلام میکنند - و در دیدارهای رسمی اسباب حیرت و نگرانی مقامهای خارجی میشوند که میپرسند مگر در ایران چه خبر است ـ کمتر کسی به آن ساعت یومالفاجعه توجهی نشان میدهد. سبب بیاعتنایی را شاید بتوان در این دید که گاهشمار هشداردهنده فرنگیان برای تلاش در پیشگیری یا تأخیر در واقعه است. در اینجا صحبت از تسریع میکنند.
و باز شاید به همین سبب باشد که وقتی ایرانیان برونمرزی با نگرانی از مردم داخله میپرسند در ساعت ِ به این دوازدهی وقتی حمله شروع شد خیال دارند کجا در بروند، از داخل با بیتفاوتی پاسخ میدهند هیچ جا. زیرا روی اخطارهای کنار بزرگراه رنگ مالیدهاند و ما از چیزی خبر نداریم، نمیخواهیم هم داشته باشیم. وقتی کاری نمیتوان کرد، بیاطلاعی موهبت است. کسانی ترجیح میدهند وقتی سوزن سرنگ در تـنشان فرو میرود به آن نگاه نکنند.
هرگز دقیقاً نخواهیم دانست فکر غالب و فکرهای رایج در جامعه این زمان ایران چه بوده است. نه تنها مجال ابراز عقیده وجود ندارد، بلکه فکرهای متضاد در فرد، رسیدن به تصویری قابل اتکا از نظر جمع را دشوار میکند. انگار مردم ایران به اتفاق تصمیم گرفتهاند در این باره نه چیزی بدانند و نه احساسی داشته باشند. پشت اظهارنظرهای خونسردانه معدودی که به این تحولات اعتنا میکنند میتوان شادی موذیانهای احساس کرد از اینکه بالاخره دستی پولادین از ناو هواپیمابر برون آید و کاری بکند. همان نیهـیلیسم آشنای باستانی. برخلاف پوپولیسمستیزان اهل قلم، بسیاری از مردم عادی نمایشنامه “کرامت انسانی” را عوامفریبی میدانستند و اغتشاش فعلی، که کسانی بیتالمال را دخل مغازه بـبـینند و هر شب موجودی آن را بیتعارف در لیفه تـنبانشان بگذارند، به نظرشان واقعیتر میرسد. سالها تردید بینتیجه در اینکه چه چیزی بازی و چه چیزی واقعی است روح مردم را فرسوده است و کرخت شدهاند. بسیاری ترجیح میدهند بدون درگیری فکری و عاطفی فقط سیاه بازی تماشا کنند، حتی اگر باز بمب بر سرشان ببارد، چون فکر میکنند این بمب در کله نظام مقدس هم میخورد. ایرانیان مقیم خارج که با چیزی به اسم عقل آشنا شدهاند حق دارند از طرز فکر اقوامشان متحیر باشند.
حال که مجال تعقـل نیست، به خیالپردازی ادامه بدهیم و بپرسیم ساعت دوازده و یک دقیقه به چه معنا میتواند باشد؟ چیزی شبیه سپیده دم آفرینش و شروع دوباره تاریخ از درون غار؟ احتمالاًً به این معنی خواهد بود که راه و روش زندگی متعارف چنان دگرگون شود که امروز در خیال هم نمیگنجد. مثلاً شیراز واحهای است در صحرا با مقداری محدود آب. انفجار میلیونی جمعیت این شهر چنان فشاری بر منابع آب وارد کرده است که رفتهرفته شیوههای عصر ماقبل لولهکشی احیا میشود. حتی اگر فاجعهای نظامی، با پیامدهایی که سر دراز دارد، اتفاق نیفتد یا اوضاع لرزان اقتصادی با سر شیرجه نرود، با گرمترشدن زمین روزهای بسیار سختی در پیش است. طرفه اینکه دلبستگی شیرازیان به لمیدن زیر سایه درخت در گرمای تابستان همچنان وادارشان میکند پی ایجاد باغ و باغچههای کوچولوی شخصی بروند. فکر بدی نیست اما همان طور که بخشی از شهر پمپئی با ساکنان جزغالهشدهاش در حال کارهای روزانه و شبانه محفوظ مانده، شاید زمانی باستانشناسان بقایای افرادی بیابند که با زیرشلواری و دمپایی اوتافوکو به درختان سرو خیره ماندهاند و از تشنگی هلاک شدهاند.
حال و روز شهرهای دیگر هم چندان تعریفی ندارد. تهران ظاهراً تنها پایتخت زندانی در سهکنجی کویر و کوه و کارخانههاست و زمین زیر آن مانند اسفنج متخلخل میشود. از توپخانه به پائین پس از دو قرن چنان پوک شده که اطراف تونل مترو ریزش میکند. بر این پایهها تمدنی بزرگ و ایکس لارج که هیچ، تمدنی مدیوم سایز هم استوار نمیماند. این سهم ما از مسائل موردعلاقه ابداعکنندگان شمارش معکوس تا فاجعه عظمٰی. افزون بر سستی زمین و هوای بغایت کثیف، فروپاشی اجتماعی در نتیجه انفجار جمعیت و فقدان مربی و برنامه و امید به آینده، به بیان کتابهای آشپزی، به مقدار دلخواه.
در صحنهای مشهور از فیلمی صامت، هرولد لوید فـقید به عقربه ساعتی عظیم بر بالای ساختمانی بلند بر فراز خیابان آویزان است. دو جهانبینی در برابر داریم: آویزانشدن به عقربه ساعت تا نگذاریم جلوتر برود، و آویزانشدن به آن برای جلوکشیدنش تا کار یکسره شود و خیالمان را راحت کند.
آنچه در افق دیده میشود حرکت منطقی ِ امور در مسیر طبیعی آنهاست. در این سو، تجویز میکنند که مرگ یعنی نیکبختی و رهایی، و “بمیر یا بمیران.” ایران گرچه از قطر و دوبی عقب و عقبتر میماند و حتی قادر نیست از تمام سهمیه تولید نفتـش استفاده کند، کمتر کسی از اتباعش تردید دارد که کشوری با یک درصد جمعیت جهان و حکومتی بر پایه 15درصد آن یک درصد، بهعنوان قدرتی بزرگ در معادلات جهانی وزنهای است چون در این اطراف به طور کاملاً اتفاقی چاه نفت هست. جمهوری اسلامی سالهاست از صفحه اول روزنامهها و سر خط خبرها بیرون نمیرود. این عارضه بسیار غیرطبیعی سرانجام یا برطرف میشود یا بیمار را میکـُشد. کسانی که محبتی به عربها ندارند میگویند اعضای آن طایفه یا نفتفروشاند یا تروریست. درهرحال، نمیتوان هر دو با هم بود. نشدنی است و نخواهند گذاشت.
از آن سو، حریفان جهانگشا، با درجهای از شکیبایی که در تاریخ قدرتهای بزرگ کمتر دیده شده، سالها دندان روی جگر گذاشتهاند. اینک یومالفاجعه. میآیند پس آمدنی و تونلهای مخفی را خواهند گشود پس گشودنی. سفارتخانههایی برای رویارویی با “زلزله”، ساختمانهایشان را در تهران مقاوم میکنند، برخی سرگرم بتونکاری و آهنکشیاند و بزرگترها که اتباع بیشتری در این حوالی دارند در حومه شهر پناهگاه میسازند. احمد شاملو در نخستین صفحه شماره اول کتاب جمعه نوشت: “روزهای سیاهی در پیش است.” ناظران آشنا با خردهفرهنگهای این جامعه هیچگاه تردید نداشتهاند که عاشقان ولایت در روز واقعه مثل سامورائی مغلوب در سکوت و تنهایی خودکشی نخواهند کرد. جایی هم برای رفتن نخواهند داشت. کشتی را با خود ته دریا میبرند.
پس از نخستین آزمایش هستهای پاکستان، چیزی در فواید “بمب اتمی اسلامی” از دهن یکی از سران نظام مقدس پرید و فوراً در بالای سایتهای طرفداران اسرائیل قرار گرفت. آن رؤیا هرگز محقق نخواهد شد چون حریفان نخواهند گذاشت کار به آنجاها بکشد. اما چنین خوابوخیالی، به فرض تعبیر، پیامدی دارد. حداکثر نیم ساعت بعد از بالارفتن ابر قارچشکل بر فراز تل آویو، تهران هم صاف میشود، با یک تفاوت کوچک: سختکوشی یهودیان و حمایت غرب، آن شهر را طی ده سال دوباره میسازد. ایرانیان صدها سال کنار ویرانههای تهران (و ری) مینشینند و مویه میکنند و میگریند و از جفای روزگار و اجانب و دستهای پلید استعمار مینالند و غزل عرفانی میسرایند.
در سال 1361، روزنامه کیهان هشدار داد که دشمنان در پی ترویج فرهنگ کشت و مصرف توت فرنگیاند. امسال وسط چله زمستان غوغای گوجه فرنگی برپاست. نزد رندان حقپرست، بازگشت به صراط مستقیم نیاز به فاجعه خونبار دارد تا درد سیری فراموش شود. اسفند 1366 تنها سالی بود که اعصاب خراب از انفجار بیهشدار موشک، نوجوانها را ناچار کرد دست از ترقهبازی بردارند و بساط چهارشنبه سوری را غلاف کنند.
امید که این هولوهراسها الکی باشد و بعدها به بزدلی ِ خودمان بخندیم. اما از باب احتیاط میتوان به کاتـبانی که دوازده و یک دقیقه را خواهند دید وصیت کرد که دستکم دو اندرز را بر لوحهای گلی یا هر وسیلهای که در آن زمان نوشتافزار است بنگارند. اول، محضاً لله این قصه دستهای پلید استعمار را زنده نکنند و بگذارند فراموش شود چون از اول هم عذر بیپایهای بود برای شانه خالیکردن از مسئولیت و روبهرونشدن با واقعیت. دوم، به خلایق بگویند استقلال هم مثل داروی شفابخش است؛ اگر در استعمال آن افراط کنید هرآینه شما را مسموم و بلکه هلاک خواهد کرد. و برای معاصرانشان روایت کنند که پدران اصولگرای ما در دقایق پیش از دوازده هم در تمام گرفتاریهای خودساختهشان میگفتند به حرف احدی گوش نخواهند کرد و، جز معدودی جاننثار مطیع، کل جماعات و عقلای داخل و خارج در زمره دشمنانند.
در مورد آزادی مطبوعات و سایتها وصیتی لازم نیست چون لابد دیوارنوشتههای شبانه تنها رسانهای است که در اختیار خواهند داشت.