بازی ممنوع الخروجی تبدیل شده است به یک بازی تکراری و خسته کننده، نمی کنند دستکم سناریو را عوض کنند یا فیلمنامه را بسپارند به دست چند کارگردان متفاوت که صحنه آرایی و اجرایش شبیه هم نباشد؛ ورود ”سوژه” به فرودگاه، بالا رفتن از پله ها، ورود به سالن مسافران، خوردن مهر خروج بر روی پاسپورت، نزدیک شدن به گیت خروج، احساس دستی روی دوش یا صدایی بغل گوش، اعلام ممنوع الخروج بودن، گرفتن پاسپورت، دادن آدرس ساختمان سنگی خیابان جردن، انتظار کشیدن برای دریافت چمدان حمل شده به هواپیما، و بعد خروج سوژه از فرودگاه، همراه با دعای خیر مسافران که به دلیل تاخیر حواله ی مسئولان مملکت می شود، و در نهایت چند خبر و مصاحبه ی کوتاه یا بلند از جانب سوژه یا وکلای مدافع او.
نه، ظاهرا تفاوت اندکی ایجاد شده است با دهه ی گذشته، سال های آخر ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی. این بار اعلام نمی کنند که “سوژه” از کشور خارج شده است تا در پی آن عالم و آدم را سر کار گذاشته باشند. سوژه در زندان باشد و تحت بازجویی، اما دائم این سوال مطرح شود که کجایی، چرا به مقصد نمی رسی، چرا با خانواده ات تماس نمی گیری؟! بعد زیر فشار افکار عمومی داخلی و خارجی، اعلام کنند که اسناد و مدارک معتبر نشان می دهد که سوژه از کشور خارج شده است و اتفاقا فلانی و فلانی هم او را در این جا و آن جا دیده اند!
اکنون تنها اطلاعات رایانه هاست که نشان می دهد “سوژه” از کشور خارج شده است، مهر نقش بسته بر روی پاسپورتی که دیگر در دست او نیست هم حکایت از خروجش از کشور دارد؛ بدون آنکه مهر ورودی به آن زده باشند. اما خودش حی و حاضر است. در کشور اعلام وجود و حضور می کند، حتی مصاحبه انجام می دهد و لب به اعتراض می گشاید که “من اینجا هستم، اجازه نداده اند از کشور خارج شوم”. اما گوش شنوا پیدا نمی شود؛ افکار عمومی داخلی و خارجی متوجه ی ماجرا می شود، مردم می فهمند، اما مسئولان قضایی به روی خود نمی آورند که قوانین کشور و میثاق های بین المللی نقض شده و برگی بر پرونده ی سنگین حقوق بشر ایران افزوده شده است.
آنان را چه باک که برگ جدید برای کدام “سوژه” صادر شده است، به سوسن طهماسبی تعلق دارد، یا عبدالله مومنی؛ پروین اردلان یا تقی رحمانی. مرد یا زن، پیر یا جوان. کنشگر اجتماعی یا فعال سیاسی. مهم این است که آنکه می خواهد برود و بازگردد، اجازه خروج نیابد، وگرنه برخی از آنانی که باید بروند و باز نگردند مورد لطف و مرحمت یا حتی راهنمائی های ویژه نیز قرار می گیرند یا حتی نهادهای جعلی و ساختگی مشاوره های خاص هم ارائه می دهند و مقدمات کار را فراهم می آورند!
بازی همان بازی است و سناریو همان سناریو. “یا می مانی و چفیه به گردن می آویزی، یا می روی و همکار آمریکایی ها می شوی، راه میانه ای وجود ندارد”. اما اگر “سوژه” بخواهد برود و باز گردد، بازی به هم می خورد. مهم نیست “سوژه” به کدام کشور می رود و برای چه کاری، مهم این است که برود و بازنگردد. اگر قصد رفتن و بازگشتن دارد باید متحمل هزینه هایش هم باشد، بالاخره “هرکه خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه”!
اگر بخواهد برود و بازگردد، بازی را به هم بزند، پرونده یا پرونده هایش به گردش می افتند، احکام قضائی اش در برابر چشمانش قرار می گیرند. گیرم که بنا به دلایل یا مصالحی بازداشتش نمی کنند یا از خیر زندان انداختنش می گذرند، اما خانه نشین اش که می توانند بکنند، قادرند جلوی فعالیت اجتماعی اش را که بگیرند؛ گیرم که کارش تنها جمع آوری امضا باشد برای تغییر قوانین ظالمانه یا نابرابر، یا حتی تماشای یک فیلم منتقدانه و گوش دادن به نکاتی از رنجی که فیلمسازان و کارگردانان مستقل، در آشفته بازار فیلم ها و سریال های کیلویی رسانه ی ملی، برای تولید فیلم های اجتماعی به جان می خرند.
درست است که “سوژه” چون دهه ی گذشته “گم و گور نمی شود”، اما کاری می کنند که در کشور خودش به نوعی دیگر “گم و گور شود”؛ در زمان بازداشت و بازجویی هر بلایی که بخواهند بر سرش می آورند تا از خیر زندگی در ایران بگذرد، به بهانه ها و با تمهیدات مختلف از محیط کار اخراجش می کنند، دفتر کارش را به صورت رسمی و غیررسمی تعطیل می کنند، انتشاراتی ش را به مرحله ی ورشکستگی می کشانند یا نشریه اش را به انحای مختلف می بندند، سایت و وب لاگش را فیلتر می کنند، تهدیدش می کنند یا فضای ارعاب ایجاد می کنند که برای کسب لقمه ای نان با رسانه های برون پایه مصاحبه یا همکاری نکند، محل فعالیت اجتماعی ش را لاک و مهر یا محاصره می کنند، به خیابان یا پارک برود، حتی در خانه مهمانی خصوصی بدهد، دستگیرش می کنند و…، تا جانش را به لبش برسانند تا عاقبت دست هایش را بالا بگیرد و بگوید “ولم کنید، می روم و باز نمی گردم”!
مهم نیست که فعال سیاسی باشد یا کنشگر اجتماعی؛ فعال دانشجویی باشد یا کنشگر جنبش زنان؛ روزنامه نگار و نویسنده باشد یا کارگردان و هنرپیشه سینما؛ زشت باشد یا زیبا؛ فارس باشد یا کرد،عرب، ترک یا بلوچ. اصل این است که باید این نکته را خوب بداند شرط زندگی در این کشور “چفیه بر گردن انداختن است”، اگر نه باید برود.
می خواهند که “سوژه” برود و بازنگردد تا انگشت اتهام نه به سوی این و آن، به سوی دوست و آشنایانش، هم حزبی و هم گروهی هایش نشانه بگیرند و بگویند: “نگفتیم همه ی شماها مزدور بیگانه اید! نگفتیم که همه جاسوس و…“
می خواهند تمام این قبیل “سوژه” ها، حتی اگر شده اکثر ملت، به صورت دائم از ایران جلای وطن کنند تا سیاست “این ور جو، آن ور جو، فحش بده فحش بستون” بیشتر و بهتر بار دهد. پول نفت راحت در میان افراد کمتری، خودی های هر روز محدودتر، تقسیم شود و در این شرایط دهانی برای اعتراض یا دستی برای نوشتن باقی نمانده باشد.
می خواهند تمام “سوژه” ها بروند که اینجا، در روزنامه و مجله یا وب سایت و وب لاگ یا کوچه و خیابان یا در دانشگاه و مقابل مجلس موی دماغشان نباشند. تا دیگر دغدغه ی بروز و وقوع حرکت های اجتماعی با مشارکت فعالان سیاسی یا کنشگران جامعه مدنی وجود نداشته باشد و روزی شاهد بیرون آمدن آن غولی نباشند که خود از انقلاب رنگی و مخملی و… ساخته و از هیبت آن ترس برشان داشته است.
پس اگر سیاست آن ها این است که بروید و بازنگردید، ما باید کاری دیگر کنیم؛ بمانیم و سرسختانه کارهای خود را دنبال کنیم و برنامه های خویش را پیش ببریم. اگر بازی این است که از فرودگاه بازمان گردانند و در ساختمان سنگی برای گرفتن ورق پاره ای یا خوردن مهری بر صفحه ای به خواهش و تمنا وادرمان کنند، باید از خیر پاسپورت و سفر بگذریم، چه برای کاری سیاسی یا اجتماعی باشد یا شرکت در همایشی یا مشارکت در کارگاهی، چه برای امر خصوصی باشد و دیدن فرزندی یا والدینی. اما نه در ساختمان سنگی، در محاکم قضایی داخلی یا خارجی با اعتراض یا شکایت از حق و حقوق خود دفاع کنیم.
پس اگر سیاست این است که چون آخرین روزهای شاه، سیاست پاسپورت به دست دادن مخالفان اجرا شود و برنامه ی خروج یک طرفه ی فعالان سیاسی و کنشگران اجتماعی، حتی اهل فن و هنر، عملی شود، نه اینکه ما نباید نرویم، بلکه آنان که رفته اند و مانده اند نیز باید بازگردند و کمر همت برای تغییر ببندند. گیرم که در این ماندن، غم نان هم باشد یا بیم زندان، از این بهتر است که فردا فرزندانمان نان برای خوردن نداشته باشند و ایرانیان نیز حیثیت و نام. در نهایت مجبور شوند دست گدایی به سوی این و آن دراز کنند و از میهن خود چیزی نبینند جز یک زندان، به وسعت خاک ایران!