بازی اخراج و ممنوع الخروجی!

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

بازی ممنوع الخروجی تبدیل شده است به یک بازی تکراری و خسته کننده، نمی کنند دستکم سناریو را عوض ‏کنند یا فیلمنامه را بسپارند به دست چند کارگردان متفاوت که صحنه آرایی و اجرایش شبیه هم نباشد؛ ورود ‏‏”سوژه” به فرودگاه، بالا رفتن از پله ها، ورود به سالن مسافران، خوردن مهر خروج بر روی پاسپورت، ‏نزدیک شدن به گیت خروج، احساس دستی روی دوش یا صدایی بغل گوش، اعلام ممنوع الخروج بودن، ‏گرفتن پاسپورت، دادن آدرس ساختمان سنگی خیابان جردن، انتظار کشیدن برای دریافت چمدان حمل شده به ‏هواپیما، و بعد خروج سوژه از فرودگاه، همراه با دعای خیر مسافران که به دلیل تاخیر حواله ی مسئولان ‏مملکت می شود، و در نهایت چند خبر و مصاحبه ی کوتاه یا بلند از جانب سوژه یا وکلای مدافع او.‏

نه، ظاهرا تفاوت اندکی ایجاد شده است با دهه ی گذشته،‌ سال های آخر ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی. ‏این بار اعلام نمی کنند که “سوژه” از کشور خارج شده است تا در پی آن عالم و آدم را سر کار گذاشته باشند. ‏سوژه در زندان باشد و تحت بازجویی، اما دائم این سوال مطرح شود که کجایی، چرا به مقصد نمی رسی، ‏چرا با خانواده ات تماس نمی گیری؟! بعد زیر فشار افکار عمومی داخلی و خارجی، اعلام کنند که اسناد و ‏مدارک معتبر نشان می دهد که سوژه از کشور خارج شده است و اتفاقا فلانی و فلانی هم او را در این جا و آن ‏جا دیده اند!‏

‏ اکنون تنها اطلاعات رایانه هاست که نشان می دهد “سوژه” از کشور خارج شده است، مهر نقش بسته بر ‏روی پاسپورتی که دیگر در دست او نیست هم حکایت از خروجش از کشور دارد؛ بدون آنکه مهر ورودی به ‏آن زده باشند. اما خودش حی و حاضر است. در کشور اعلام وجود و حضور می کند، حتی مصاحبه انجام می ‏دهد و لب به اعتراض می گشاید که “من اینجا هستم، اجازه نداده اند از کشور خارج شوم”. اما گوش شنوا پیدا ‏نمی شود؛ افکار عمومی داخلی و خارجی متوجه ی ماجرا می شود، مردم می فهمند، اما مسئولان قضایی به ‏روی خود نمی آورند که قوانین کشور و میثاق های بین المللی نقض شده و برگی بر پرونده ی سنگین حقوق ‏بشر ایران افزوده شده است.‏

آنان را چه باک که برگ جدید برای کدام “سوژه” صادر شده است، به سوسن طهماسبی تعلق دارد، یا عبدالله ‏مومنی؛ پروین اردلان یا تقی رحمانی. مرد یا زن، پیر یا جوان. کنشگر اجتماعی یا فعال سیاسی. مهم این است ‏که آنکه می خواهد برود و بازگردد، اجازه خروج نیابد، وگرنه برخی از آنانی که باید بروند و باز نگردند ‏مورد لطف و مرحمت یا حتی راهنمائی های ویژه نیز قرار می گیرند یا حتی نهادهای جعلی و ساختگی ‏مشاوره های خاص هم ارائه می دهند و مقدمات کار را فراهم می آورند!‏

‏ بازی همان بازی است و سناریو همان سناریو. “یا می مانی و چفیه به گردن می آویزی، یا می روی و ‏همکار آمریکایی ها می شوی، راه میانه ای وجود ندارد”. اما اگر “سوژه” بخواهد برود و باز گردد، بازی به ‏هم می خورد. مهم نیست “سوژه” به کدام کشور می رود و برای چه کاری، مهم این است که برود و ‏بازنگردد. اگر قصد رفتن و بازگشتن دارد باید متحمل هزینه هایش هم باشد، بالاخره “هرکه خربزه می خوره ‏پای لرزش هم می شینه”!‏

اگر بخواهد برود و بازگردد، بازی را به هم بزند، پرونده یا پرونده هایش به گردش می افتند، احکام قضائی ‏اش در برابر چشمانش قرار می گیرند. گیرم که بنا به دلایل یا مصالحی بازداشتش نمی کنند یا از خیر زندان ‏انداختنش می گذرند، اما خانه نشین اش که می توانند بکنند، قادرند جلوی فعالیت اجتماعی اش را که بگیرند؛ ‏گیرم که کارش تنها جمع آوری امضا باشد برای تغییر قوانین ظالمانه یا نابرابر، یا حتی تماشای یک فیلم ‏منتقدانه و گوش دادن به نکاتی از رنجی که فیلمسازان و کارگردانان مستقل، در آشفته بازار فیلم ها و سریال ‏های کیلویی رسانه ی ملی، برای تولید فیلم های اجتماعی به جان می خرند.‏

درست است که “سوژه” چون دهه ی گذشته “گم و گور نمی شود”، اما کاری می کنند که در کشور خودش به ‏نوعی دیگر “گم و گور شود”؛ در زمان بازداشت و بازجویی هر بلایی که بخواهند بر سرش می آورند تا از ‏خیر زندگی در ایران بگذرد، به بهانه ها و با تمهیدات مختلف از محیط کار اخراجش می کنند، دفتر کارش را ‏به صورت رسمی و غیررسمی تعطیل می کنند، انتشاراتی ش را به مرحله ی ورشکستگی می کشانند یا نشریه ‏اش را به انحای مختلف می بندند، سایت و وب لاگش را فیلتر می کنند، تهدیدش می کنند یا فضای ارعاب ‏ایجاد می کنند که برای کسب لقمه ای نان با رسانه های برون پایه مصاحبه یا همکاری نکند، محل فعالیت ‏اجتماعی ش را لاک و مهر یا محاصره می کنند، به خیابان یا پارک برود، حتی در خانه مهمانی خصوصی ‏بدهد، دستگیرش می کنند و…، تا جانش را به لبش برسانند تا عاقبت دست هایش را بالا بگیرد و بگوید “ولم ‏کنید، می روم و باز نمی گردم”! ‏

مهم نیست که فعال سیاسی باشد یا کنشگر اجتماعی؛ فعال دانشجویی باشد یا کنشگر جنبش زنان؛ روزنامه ‏نگار و نویسنده باشد یا کارگردان و هنرپیشه سینما؛ زشت باشد یا زیبا؛ فارس باشد یا کرد،عرب، ترک یا ‏بلوچ. اصل این است که باید این نکته را خوب بداند شرط زندگی در این کشور “چفیه بر گردن انداختن است”، ‏اگر نه باید برود. ‏

‏ می خواهند که “سوژه” برود و بازنگردد تا انگشت اتهام نه به سوی این و آن، به سوی دوست و آشنایانش، ‏هم حزبی و هم گروهی هایش نشانه بگیرند و بگویند: “نگفتیم همه ی شماها مزدور بیگانه اید! نگفتیم که همه ‏جاسوس و…“‏

‏ می خواهند تمام این قبیل “سوژه” ها، حتی اگر شده اکثر ملت، به صورت دائم از ایران جلای وطن کنند تا ‏سیاست “این ور جو، آن ور جو، فحش بده فحش بستون” بیشتر و بهتر بار دهد. پول نفت راحت در میان افراد ‏کمتری، خودی های هر روز محدودتر، تقسیم شود و در این شرایط دهانی برای اعتراض یا دستی برای ‏نوشتن باقی نمانده باشد.‏

می خواهند تمام “سوژه” ها بروند که اینجا، در روزنامه و مجله یا وب سایت و وب لاگ یا کوچه و خیابان یا ‏در دانشگاه و مقابل مجلس موی دماغشان نباشند. تا دیگر دغدغه ی بروز و وقوع حرکت های اجتماعی با ‏مشارکت فعالان سیاسی یا کنشگران جامعه مدنی وجود نداشته باشد و روزی شاهد بیرون آمدن آن غولی ‏نباشند که خود از انقلاب رنگی و مخملی و… ساخته و از هیبت آن ترس برشان داشته است.‏

پس اگر سیاست آن ها این است که بروید و بازنگردید، ما باید کاری دیگر کنیم؛ بمانیم و سرسختانه کارهای ‏خود را دنبال کنیم و برنامه های خویش را پیش ببریم. اگر بازی این است که از فرودگاه بازمان گردانند و در ‏ساختمان سنگی برای گرفتن ورق پاره ای یا خوردن مهری بر صفحه ای به خواهش و تمنا وادرمان کنند، باید ‏از خیر پاسپورت و سفر بگذریم، چه برای کاری سیاسی یا اجتماعی باشد یا شرکت در همایشی یا مشارکت در ‏کارگاهی، چه برای امر خصوصی باشد و دیدن فرزندی یا والدینی. اما نه در ساختمان سنگی، در محاکم ‏قضایی داخلی یا خارجی با اعتراض یا شکایت از حق و حقوق خود دفاع کنیم.‏

پس اگر سیاست این است که چون آخرین روزهای شاه، سیاست پاسپورت به دست دادن مخالفان اجرا شود و ‏برنامه ی خروج یک طرفه ی فعالان سیاسی و کنشگران اجتماعی،‌ حتی اهل فن و هنر، عملی شود، نه اینکه ما ‏نباید نرویم، بلکه آنان که رفته اند و مانده اند نیز باید بازگردند و کمر همت برای تغییر ببندند. گیرم که در این ‏ماندن، غم نان هم باشد یا بیم زندان، از این بهتر است که فردا فرزندانمان نان برای خوردن نداشته باشند و ‏ایرانیان نیز حیثیت و نام. در نهایت مجبور شوند دست گدایی به سوی این و آن دراز کنند و از میهن خود ‏چیزی نبینند جز یک زندان، به وسعت خاک ایران!‏