هنوز و با وجود آنکه دو سه روزی از فوت ناگهانی احمد بورقانی گذشته است اما وبلاگ های فارسی و به ویژه دست اندرکاران نشر کتاب و روزنامه نگاری و اهل سیاست، همچنان در اشغال بازگویی خاطرات و یادکردهایی از این انسان شریف ایرانی هستند. محمدجواد کاشی هم در “زاویه دید” در غم از دست دادن احمد بورقانی می نویسد:
هنوز چهره خندانش پیش چشم میآید. احساس میکنم تا بخواهم چیزی بنویسم که از مدار سخن عادی بیرون است، جوکی میگوید، تا از خنده روده بر شوی، و دست از حرفهای پرطمطراق برداری. هنوز هم تک و توک یافت میشوند، آدمهایی مثل او.
سی سال پیش، کسی چیزی در گوش آنها خوانده است که هیچگاه فراموش نکردهاند. از دل این همه رخدادهای شگرف، این همه مشتهایی که به رسوایی گشوده شدهاند، این همه بار سنگین تباهی، این همه دروغ، این همه که آمدند و رفتند و بار خود را بستند، این همه شب، اینها چطور بودند که هنوز با همان چشمان نوجوانی به جهان مینگریستند. هیچ چیز جز چهره زیبای حقیقتی که بر هیچ کس پیدا نبود، دلشان را نمیبرد. از فرصتهای فراخ فرصت طلبی، مثل ابراهیم از میان آتش، پاک و مطهر برون آمدند.
دلت می خواست ازش تشکر کنی
در این میانه، روایت “بابک تختی” در وبلاگ منیرو روانی پور از نخستین ملاقات اش با زنده یاد احمدبورقانی چنین است:
اولین بارها، احمد بورقانی را می دیدم که آرام آرام و سر به زیر از راهرو باریک آن زمان کم نور و تازه ساز پاساژ فروزنده می آمد و از کنار کتابفروشی ام رد می شد و می رفت فروشگاه کناری و بغل بغل کتاب می خرید و از جلو چشم حسرت زده ی من که برای مشتری جان می داد؛ بی اعتنا می گذشت.
دم دم های انتخابات مجلس خبرگان و شورای شهر به کتاب فروشی آمد. یکی بی مقدمه پرسید که چرا باید به اصلاح طلبان رای بدهیم. لحظه ای ساکت ماند و چشمان درشتش را به کتابی روی پیشخوان دوخت و گفت:“چون راه دیگری نداریم”. بعد حرف را عوض کرد و از سفرش به نیویورک با یک روحانی گفت در شب هالوین که همه را از خنده روده بر کرد و اشک به چشم همه آورد و سر آخر هم کلی به من پز داد که وزن کم کرده. من پرسیدم: ”چقدر؟ دویست گرم؟”. صورتش از خنده پر شد که: “نه، دویست و پنجاه گرم!“
نشانه ای برای پایان خوشبینی
آخرین پست علی اصغر سیدابادی در “هنوز”، سرجمع همه خبرهای بد در این روزها است:
آدم خوش بینی هستم، اما خبرهای بد این روزها آن قدر زیاد است که احساس می کنم این همه خوش بینی پهلو به حماقت می زند. نمی خواستم این جا آیه یاس بخوانم. از درد دل کردن بدم می آید و از غم و غصه گفتن. دل و دماغ نوشتن خبرهای بد را ندارم. از خبرهای بد یکی یکی گذشتم و بغض هایم را یکی یکی فرو دادم، شاید که آخرین باشد، هر کدام انگار سالی به درازار بکشد. مرگ پزشک همدانی و دانشجوی سنندجی و سقط آریا و توقیف مجله زنان و… تا رسید به مرگ احمد بورقانی که دیگر بغض امان نداد.
به خود ما جا خواهند داد؟!
کریم ارغنده پور در “نمای آینده” نامه ای خطاب به بورقانی نوشته است:
همین 3 هفته پیش بود. مقابل در روزنامه اعتماد ملی در تشییع جنازه مهران قاسمی. گفتم احمد بهشت زهرا می آیی؟ می دانستم که برای این نوع مراسم همیشه آماده ای. مکثی کردی و انگار کاری را در ذهنت به تعویق انداخته باشی قبول کردی. با هم راه افتادیم و تو با ناراحتی از تنگ نظری سخن می گویی.
سپس خاطراتی را اضافه می کنی که فلان هنرمند زنگ زد و در رابطه با درگذشته ای تقاضا داشت که در قطعه هنرمندان دفن شود. خودم زنگ زدم به یکی از دوستان در سازمان بهشت زهرا و کارش راه افتاد. بعد هم یادت می آید که مجید شریف هم به همین صورت و با پیگیری تو در این قطعه دفن شده است. می گویم عجب دنیایی است. بعد هر دو با هم به گردش دوران می خندیم. می گویی حالا دیگر جایی برای مردن به خود ما هم نمی دهند!
ما را بیمه کنید. قبر در قطعه هنرمندان نخواستیم!
”خبرنگاران صلح” عنوان یک وبلاگ گروهی پربار و پر مطلب است که سردبیر آن در یادداشتی نوشته است:
هنوز جامعه رسانه های ایران از شوک درگذشت “مهران قاسمی” روزنامه نگار و دبیر سرویس بین الملل روزنامه “اعتماد ملی” بیرون نیامده اند که خبر ناگوار دیگری همه را غافلگیر کرد. “مازیار خسروی” روزنامه نگار 30 ساله، روز دوشنبه پس از عارضه قلبی به بیمارستان منتقل و تحت مداوا قرار گرفت.
اتفاقات ناگواری که طی این مدت کوتاه برای این دو همکار رسانه ای رخ داده است، یک بار دیگر ثابت کرد حرفه روزنامه نگاری از مشاغل دشوار و خطرآفرین بوده و برخلاف ادعای مسئولان مملکتی، هیچگونه حاشیه امنیتی برای این قشر زحمتکش وجود ندارد. آیا بهتر نیست به جای اختصاص دادن یک قطعه مخصوص به اهالی رسانه در بهشت زهرا، برای بیمه شغلی و بازنشستگی پیش از موعد این صنف مظلوم چاره ای اندیشیده شود؟!
کشک را می دهیم رایحه خوشی ها بسابند!
معصومه ابتکار در “ابتکار سبز” از انگاره های زنانه سود می برد تا نتیجه ای اجتماعی بگیرد. اما مثل همیشه، غیرخودی ها را نادیده می گیرد و گویا مثل همیشه، کاری در آشپزخانه ایشان، برای آنها نیست:
حالا هم شاید همین هنر آشپزی به کار آید و در شرایطی که همه نیازمند وحدت هستند، بتوانیم با یک پخت و پز جمعی که در آن تقسیم کار عادلانه صورت گرفته باشد، حلیم بادنجان خوشمزه و تمام عیاری را برای خلق الله آماده کنیم. در این تقسیم کار البته اصلاح طلبان هیزم مطبخ نخواهند شد. بلکه برای آنها می توان کار پختن گوشت و تهیه حلیم را پیش بینی کرد. من هم در این بین، بنا بر توصیه کامنت گذار محترم، بادنجان ها را پوست می کنم.
تهیه پیاز داغ به اصولگرایان و نعناع داغ به اصولگرایان اصلاح طلب واگذار خواهد شد و کشک را هم می دهیم طرفداران رایحه خوش بسابند. شاید با این همکاری بشود یک کار درست و حسابی انجام داد و این کار جمعی، درسی بشود برای همه که بدانند ایران آباد، سربلند و با عزت با حضور همه طیف ها میسر است و حذف یکدیگر راه بجایی نخواهد برد.
بسته بندی شدن در قالب مورد پسند دیگران
”محمد آقازاده” کماکان نگران سقوط اخلاق اجتماعی ست:
اخلاق آنچنان در جامعه ما در هجوم وحشی سوء ظن ها، افترا ها و تهمت ها، استحاله و بی معنا می شود که گویی از قبل مرده بدنیا آمده است. در جامعه ای که پیشاپیش همه متهمند، بی اخلاقی ساده ترین معامله ای است که می توان با جامعه کرد. همین ساده بودن است که هر رابطه ای را به گند می کشد. رفیق دیروز می شود دشمن امروز.
تادیروز کسی با کسی دوست بود. ناگهان نوشته ای را از او می خوانی که دوست مهاجرش را با بدترین تازیانه نوازش می کند. نمی دانی باور کنی و یا نه. اگر باور کنی دیگر چیزی نداری که به آن بیاویزی. آزادی که در جهان مجازی است به بدترین صورت هرج و مرج تنزل پیدا کرده است. همه بر آنند که ترا در یک قالبی که خود می پسندند بسته بندی کنند
صبر کنیم ببینیم آیات عظام چه می کنند
”میداف” با توجه به اینکه در سالگرد انقلاب اسلامی قرار داریم، در ارتباط با همین موضوع می نویسد:
برای شخص من انقلاب، اعتصاب و شلوغبازیهایش با رسیدن شاپور بختیار بهنخستوزیری، بهپایان رسیده بود. تمام شده بود. خاتمه یافته بود! آنچه را میخواستیم، از جمله آزادی بیان، آزادی زندانیان سیاسی، کوتاه کردن دست ساواک، تشکیل یک دولت ملی و مردمی، که بهخاطرش شاه بدبخت را از مملکت فراری داده بودیم، بهدست آمده بود. بقیهاش نیز در راه بود، کمی وقت و حوصله میطلبید.
ملت اما، گُر گرفته بود. میگفتند تا خانه را تمام و کمال بر سر خود خراب نکنیم دست برنمیداریم. حتا دوستان فرهیخته و تحصیل کرده. دوستانی که تیتر و عنوان لیسانس و فوق لیسانس و دکترا را یدک میکشیدند و بعضا در دانشگاههای معتبر فرنگ درس خوانده بودند و با دختران تحصیل کرده اروپایی ازدواج کرده بودند؛ میگفتند: حالا صبر کنید، بگذارید ببینیم چه میشود و آیات عظام چه میکنند؟
این آخرکاری، علاقه ای به دست بوسی جان نثاران نداشت!
عباس عبدی در “آینده” از آخرین روزها و خطاهای شاه می نویسد که در پاراگراف آخر، شاید به نوعی پاسخی برای میداف و منتقدانی مانند او در بر داشته باشد:
هنگامی که از یکی از مقاماتش پرسید آیا این کسانی که علیه من شعار میدهند مردم هستند؟ وی در پاسخ گفت : ”اعلیحضرت، همسر بنده هم جزو آنها ست”. شاه سکوت کرد و چه سکوت معنا داری! رویداد دوم هم زمانی است که پشت تلویزیون ظاهر شد و با صدایی شکسته اعلام کرد “صدای انقلاب مردم را شنیدم” اما کسی آن را باور نکرد و بالاخره رویداد سوم تصویری است که از لحظه خروج وی در 26 دی ماه 1357 مشاهده میکنیم که دیگر علاقهای به دستبوسی چاکران و جاننثاران هم ندارد، و سعی در کشیدن دست خود میکند.
حال با این اوصاف از جوانان امروز باید پرسید که مردم و جوانان در آن زمان، چه کار دیگری جز مخالفت با این رفتارها باید میداشتند؟ شاید بگویید که بله، همه اینها درست، اما انقلاب کردن خساراتی را بر جای میگذارد که جامعه را یک عمر با خود درگیر میکند. دو پاسخ کوتاه به این نظر میدهم. یکی اینکه ارادهها در وقوع حرکات اجتماعی شرط لازم و نه کافی هستند و به تنهایی تعیینکننده نیستند. دوم اینکه اگر هم گزاره شما را بپذیریم، این درسی است که شما میتوانید از گذشته بگیرید.