روایت تراژیک زندگی

نویسنده

» نگاهی به رمان "داستان یک شهر"

پرونده/ حکایت – جواد امید: در داستان یک شهر با سه فضای مختلف داستانی روبه روییم. نخست، فضای اجتماعی کشور است که بازتاب کودتا را در زندگی مبارزان و مردم تصویرمی کند. دوم، فضای بومی بندرلنگه است که تصویری از فرهنگ و زندگی دیار جنوب به دست می دهد. و سوم، فضای روحی انسان هایی مثلخالد،شریفه،علی است که در کشاکش نیروهای ناسازگار زندگی رنج می برند و به تباهی و نابودی کشیده می شوند.

ذهنخالد، به عنوان راوی و شخصیت مرکزی داستان، پیوندگاه این فضاهای مختلف و کانون ارتباط زمان های گذشته و حال است. از این رو، نحوه نگرش و چه گونگی شکل گیری شخصیت او، کلید راه یابی به ژرفای اندیشه ها و عواطف نهفته در داستان و معیار ارزیابی جوهر محتوایی آن هاست. این راوی چه گونه آدمی است و چه گونه به زندگی می نگرد؟

چنان که از رمان همسایه ها و داستان یک شهر بر می آید، راوی داستان، یعنی خالد بر آمده از خانواده فقیر اهوازی است که از کودکی؛ با نداری، نگرانی و تزلزل خانوادگی درگیر بوده است. پدرخالد از کشاورزی به آهنگری روی می آورد، ولی ورشکسته و خانه نشین می شود و به دعا و ختم، توسل می جوید(همسایه ها، ص ۲۰) مادر نیز مجبور می شود برای تکان دادن چرخ از کار افتاده زندگی، به کارهای سخت و نامقبول، تن در دهد و برای رخت شویی، پنهانی به خانه رییس سربازخانه برود.(همسایه ها، ص ۸۳) به این ترتیب، خالد در شهر نیمه صنعتی و کارگریاهواز؛ همراه با اوج گیری نهضت ملی، بزرگ می شود و زندگی اش با تحولات سیاسی دوران، گره می خورد. اما خیلی زود در اوج شور و شعور جوانی، بدون دست یابی به یک پایگاه استوار فکری و اجتماعی به تبعید جغرافیایی و انزوای روحی محکوم می شود.

در روند این تحول سریع اجتماعی است که زندگی بیرونی و درونی خالد با بحران روبه رو می شود. روان حساس او در ستیز میان آرمان های زیبا و متعالی زندگی، از یک سو، و واقعیات زشت و حقارت بار روزمره، از سوی دیگر، به خلجان در می آید. خلجانی که همه زندگی او را به تب و تاب و کاوش بر می انگیزد. شاید حرف اصلی داستان، بازنمایی و تحلیل استاتیکی این بحران و چون و چرا های برخاسته از آن است. چرا حق و زیبایی در برابر ناحق و زشتی شکست می خورد؟ چرا کسانی مثل سرهنگ سیامک وسرهنگ مبشر در برابر مرگ، لبخند می زنند و کسانی مثلسرگرد زیبنده، شکنجه گرمی شوند؟ چرا کسانی مثل گروهبان مرادی و قدم خیر؛ این قدر به ابتذال و فلاکت، آلوده می شوند؟ و چرا انسان های بی گناهی مثلعلی و شریفه به دست خود به سوی مرگ می روند؟

زندگی بیرونیخالد؛ در تبعیدگاه و چه گونگی گذران زندگی روزمره او، نقش موثری در شکل گیری فضای عمومی رمان و تاثرات درونی و عاطفی راوی دارد. خالد با روحی سرشار از خاطرات زندان و شکنجه و اعدام ناگزیر است که در فضای بسته و غریب تبعیدگاه و محروم از عشق و آزادی، بار عظیم یک مصیبت عظیم اجتماعی را، تنهای تنها، بر دوش خویش حمل کند، بندرلنگه در این رمان به یک دنیای داستانی غنی بدل شده است.

فضای تبعیدگاه بندرلنگه و مناسبات درونی آن، به شیوه ظریف و تصویری به صورت جزء جزء و غیرمستقیم، تجسم حسی پیدا کرده است. پیرمرد بومی با حسرت می گوید: “لنگه، لنگه نداشت. همی بود که اسم اش گذاشته بودن لنگه، عروس بندرا بود. کار و کاسبی داشت. زندگی داشت. با همه دنیا تجارت می کرد. شب و روز، لنجای دریایی به چه بزرگی که از افریقا میومدن. از زنگبار یا از هندسون. پاز همی اسکله که حالا خراب شده روزها منتظر نوبت میموندن… تو تمام حجره هایی که حالا کنار دریا رو هم ریخته و خراب شده، تاجرای معتبر تجارت می کردن . بازار غلغله روم بود. تنها، تو بازار ماهی فروشا هزار رقم ماهی پیدا می شد.”(ص۳۹۱) و پیرمرد دیگری از ستم رضاخانی یاد می کند: “لنگه چول شد، کشف حجاب که شد، همه زدن به دریا. دست زن و بچه هاشونو گرفتن و رفتن به قطر، دوبی، شارجه… کار و بار و خونه زندگیشونو رها کردن و زدن به دریا.” (ص۲۵)

سیمای شهر از زبان راننده تازه وارد جهرمی چنین تصویر می شود: “شماها چه طور طاقت میارین؟ دو ساعته همه جاشو گشتم. دو تا قهوه خانه داره، یکی از یکی فزرتی تر. دو تا نانوایی داره و سی و هفتام مغازه… که تاز یازده تاش م ماهی فروشیه…” (ص۲۲۸). کارخانه برق شهر،مال عهد بوق است که فقط خانه روسا و پول دارها را روشن می کند(ص۸۱) و دو ماه طول می کشد تا روزنامه به آن برسد.(ص۲۰۵) و حتا مدرسه درست و حسابی هم ندارد.(ص۲۰۵) و قحطی آب شیرین، همیشه گریبان گیر مردم شهر است. “آب برکه آن قدر نیست که کسی باش آب تنی کند. شهریور که می شود هر قطره اش کلی قیمت دارد. همه مردم شهر این را می دانند. هیچ کس، آب برکه را برای لباس شستن تلف نمی کند. اگر باران دیررس باشد که به چلاندن خزه های ته برکه ها هم می رسد.”(ص۷۰)

غذای اصلی بومیان، فقط ماهی و خرماست و سبزی تازه، حکم کیمیا را دارد. (ص۲۳۰) و وقتی کسی به باد و ارواح خبیثه دچار می شود، برای درمان اش مجلس برگزار می کنند و طبل و دهل می کوبند.(ص۷۳)

با ژرف کاوی در زوایای تو در توی داستان و تامل در ایماژهای زیبا و غنی آن، می توان به دریافتی روشنگر و تصویری زنده از شیوه زندگی مردم این دیار و قشر بندی اجتماعی خاص آن دست یافت. در این بندر کوچک و پرت نیز، مثل هر کجای دنیا، امکانات زندگی به صورتی نابرابر، میان گروه های مختلف تقسیم شده است.

 نخستین قشر ممتاز شهر، دولتیان و صاحب منصبان هستند که در پناه شغل دولتی و از برکت موقعیت مرزی، یعنی از ممر در آمدقاچاق؛ هم، قدرت دارند و هم ثروت. “این جا بندره خنگ خدا… برگ چغندر نیست… سر قفلی داره… حالا حالیت شد خنگ خدا…”(ص ۲۰۷). از این زمره اند کسانی مثلسرهنگ مهربان و سرگرد عاصی که عقده دوری از مرکز و تنعمات پایتخت را بر سر زیردستان خود خالی می کنند و در مراتب پایین تر، کسانی مثل گروهبان مرادی که گرم گردن اش را تبر نمی زند و از نوک سبیل اش خون چکه می کند(ص ۸۴) یا گروهبان غانم که از سهمیه قند و چای سربازان می دزدد و به هنگام مستی، شروه می خواند(ص۳۲) و استوارخوشنام رییس پاسگاه که طرف معامله با قاچاقچیان است واستوارمینایی مامور شهربانی که دنبال هم جنس بازی است و استوار پیش بین رییس دژبان بندرلنگه که معتاد به تریاک است.

گروه دیگر، ثروتمندان و آبروداران بومی اند که مستغلات، نخلستان، لنج و حجره دارند و از طریق تجارت، چه قانونی و چه غیر قانونی، سودهای گزاف می برند. مانندحاج روستا که پیراهن سفید تمیز می پوشد و زنجیر طلا به ساعت اش می بندد ودر روزروشن، لنج های بزرگ قاچاق را خالی می کند(ص۵۶) و یا حاج سعدین که در سایه خنک حجره خود، شربت بید مشک می خورد و حمال های تکیده و تشنه، کیسه های قهوه او را بار لنج می کنند.(ص ۵۹) و یاعدنانی؛ پیرمرد نودساله که صاحب گاراژ، نخلستان و باغ است وبا این همه سن، هنوز قامت اش مثل خدنگ، راست و همه دندان هایش سالم است.(ص۲۸)

بعد از این ها، آدم های بی سرمایه و یا کسبه جزء هستند که با دکان داری، ماهی فروشی، باربری، جاشویی و پادویی؛ لقمه نانی همراه با ترس و تحقیر و نگرانی مداوم، به دست می آورند و با پناه بردن به تریاک و طلسم و خرافات و غیره، می کوشند بار زندگی خود را سبک کنند. مثلانور مشدی که قهوه خانه یی فسقلی دارد و با دزدیدن طلاهای زن اش، دنبال الواطی می رود و سید که در دکه کوچک اش، هم روزنامه می فروشد و هم، عرق و دستی هم در قاچاق دارد و هم، مجلس روضه برگزار می کند و هم، پنهانی به سراغ فاحشه ها می رود و یا گیلان؛ دکان دار بازار که جیره دزدی قند سربازان را می خرد و با داشتن زن و بچه، دنبال زن هرزه می رود و اعتقاد دارد که هر چیز به جای خویش نیکوست. (ص ۳۶۹) و لال محمد ماهی گیر که توی دریا جان می کند و در سینه زنی همیشه میان دار است و هر شب عرق می خورد و گاه می نالد که: “از بحرین… شارجه… چه می دنم از عمان… راه میفتن و میان صید می کنن… دریا بزرگه… ما که بخیل نیستیم، صید بکنن اما چرا دیگه لیغ (تور) ما را پاره می کنن و هیچ کس حریفشون نمیشه، اصلا کسی نیست که حریفشون بشه یا نشه…”(ص ۸۳) و بابا سعید که به این و آن، دعا و طلسم می دهد و برای علاج باد زار و نوبان، مجلس برگزار می کند.(ص ۷۳) و آهن که قهوه خانه اش به نامپشته در بیرون شهر با بساط کباب و عرق، و با چراغ های زنبوریش در زیر آسمان ساحل متروک و خاموش، تنها پاتوق غریبه ها، بی کاره ها، تبعیدی ها و درماندگان شب است و نیز بسیاری دیگر مثلغلام ماهی فروش و علی دادی نانوا و حسن لگو راننده، وعلی سرباز و احمدسرباز که هر کدام به نحوی در چنبره محدودیت موقعیت خود اسیرند.

و آخرین گروه، بی کاره ها و ولگردان و بی خانمان ها هستند که جای گاهی در اقتصاد رسمی شهر ندارند و از طریق پادویی قاچاق، باج گیری، دزدی، خودفروشی و بساط تریاک داری، روزگار می گذرانند. مثلقدم خیر؛ زن بدکاره یی که با تن سیاه و گنده، عین اسب آبی دل بسته گروهبان مرادی است که او را ول کرده و به ممدو چسبیده است و طلا؛ فاحشه یی میانه سال و چاق وعین دنبه، سفید که بازیچه دست این و آن است و شریفه؛ زنی جوان و فریب خورده که از جبال بارز به لنگه پناه آورده است و ناصر تبعیدی که به جرم شرارت و چاقوکشی از زندان شیراز به بندرلنگه تبعید شده است و ممدو پسرک مخنث که به خاطرش؛ استوار مرادی و انورمشدی دعوا دارند وخورشیدکلاه؛ زنی نازا و بی کس و کار که از بساط داری تریاک، گذران می کند و…

دوران تبعیدخالد در چنین شهری می گذرد. او نه شغل معینی دارد و نه سرگرمی منظمی و پی گیری. تنها کار جدی او این است که هر روز صبح در دفتر پادگان حاضری بدهد و بعد از آن، سرگردانی و بی کاری است. روزهای وی با پرسه زدن در بازار و پابند کردن در دکانگیلان و سید و کمک کردن به شاطرغلام و نشستن پای درد دل این و آن و تماشای دعوای نظامی ها و ماموران شهربانی می گذرد. شب هایش نیز با رفتن به قهوه خانه یپشته و عرق خوری و تماشای مستی ها و دعواهای مرادی،ناصرتبعیدی،قدم خیر و دیگران و شنیدن شوخی های هرزه طلا و لال محمد وغیره… سپری می شود. در چنین شرایطی است که خالد با علی و شریفه آشنا می شود و کم کم به آنان دل می بندد و زندگی اش با سرنوشت آنان گره می خورد.

 سرگذشت شریفه وعلی در واقع؛ پیرنگ اصلی داستان شهر را تشکیل می دهد. رمان با مراسم تشییع جنازه علی آغاز می شود و با کشف راز مرگ او و شریفه به پایان می رسد. شخصیت پردازی زنده و بازنمایی درخشان روابط این دو، از یک سو، و چه گونگی روابط خالد با آنان، از سوی دیگر، از ایماژهای بسیار زیبا و نیرومند داستان است که عامل استحکام و انسجام ساختار رمان و گسترش محتوای آن شده است. مهر و علاقه خالد نسبت به شریفه و علی، در سرتاسر رمان بازتاب یافته و خواننده نیز، به همراه خالد به زندگی و سرنوشت این دو انسان معصوم و غریب و تنها، علاقه مند می شود. ریشه های این دل بستگی در چیست؟ و چه نقشی در تعمیق و گسترش محتوای رمان دارد؟

وقتیخالد با روانی خسته و مغشوش به تبعیدگاه دور و ناشناس لنگه وارد می شود،علی که دوره سربازیش را می گذراند، نخستین کسی است که تبعیدیان را به عنوان مهمان، با روی باز می پذیرد، برای شان نان و سیب زمینی می آورد و تسلای شان می دهد که: “زندگی همینه… افت و خیز داره”(ص ۱۴و ۵۸۵) و خیلی زود خودمانی می شود: “این جا ما همه غریب هستیم و کس و کاری نداریم. شمام تبعیدی هستین و مام دست کمی از شماها نداریم. گیرم که ما تبعیدی خدایی هستیم… اگه کاری از دست ام میاد بی رودرواسی بگین”(ص ۳۱) خالد خیلی زود به علی علاقه پیدا می کند و با او در گاراژعدنانی هم اتاق می شود. علی از یک سو، خون گرم و صمیمی است و از سوی دیگر دلی پر درد و حساس دارد. این وضع روحی مشترک یعنی غربت و تنهایی و دردمندی و بی کسی،علی و خالد را به هم جوش می دهد.علی نیز، مثلخالد درگیر خاطرات تلخ و سیاهی است که گه گاه در حال مستی به زبان می آورد. خاطرات پراکنده و مبهمی از دوستی به نام احمدعلی و خواهرش عالیه که از خانه فرار می کند… و پدرعالیه که از ننگ و خفت به قطر می گریزد… پا درد همیشگی مادر… مرگ سه برادر و خواهر… سفر ناکام به شهر، عکس گرفتن در کرمان… و آرزوی احمدعلی که دل اش می خواهد بزرگ شود و خواهر فراری را بکشد.(ص۵۱و ۹۲)

علی در عین ستیز درونی با سرنوشت و گذشته خود، مجبور است که در سواحل پرت و پر هراس دریا با قاچاق چیان ناشناس بجنگد. این است که مثل خالد خسته و نومید، به گریز و تخدیر پناه می برد و گاهی می نالد که: “ای دنیا تو چه قدر بدی… تو چه قدر ناسازگاری” و “… دردای این جوری زود چاق می شن، اما دردای دل، دردی که به دل می نشینند به این زودیا چاق نمی شه… شایدم اصلا چاق نشه…”(ص۳۵۶)

اما دوستی و دلبستگی خالد وعلی به یک دیگر، در آن فضای بسته درونی و بیرونی، جز غم خواری و غم گساری راه به جایی نمی برد. خالد آن چنان غرق دنیای پرملال و آشفته خویش است که انگیزه و توان کافی برای درک بن بست روحیعلی و کمک به رهایی او ندارد و علیرغم همه علاقه و نزدیکی به علی؛ خیلی دیر از راز پنهان زندگی علی و خیالات درونی او آگاه می شود. بدین سان؛ وقتی علی در تنگنای شرایط درونی و بیرونی خود، راهی جز عصیان نمی یابد و به قتل و خودکشی اقدام می کند، خالد چون تماشاگری درمانده و مبهوت، بیش تر در خود فرو می رود. این امر، زندگی خالد را دشوار تر و روان او را پریشان تر می سازد.

شریفه نیز، در شرایطی مشابه به زندگی خالد وارد می شود. زنی تنها و در به در که در گریز از سرنوشت تلخ خود به بندرلنگه پناه آورده است. خالد در او چیزی فراتر از کشش های جسمانی مثل مظلومیت، مناعت، رنج و تنهایی می بیند که به سویش کشیده می شود. شریفه نیز، که به اقتضای شرایط خود از محبت و صداقت محروم مانده، در وجود خالد چیزی متفاوت از دیگران می بیند و با تردید و دودلی او را به حریم درونی و پنهان خود راه می دهد و گوشه هایی از رازها و رنج های زندگی اش را برای او بازگو می کند: “مو اهل اسفندقه هستم، اهل جبال بارزم، اهل رودبارم، اهل همه جام، همه دنیا، همه جا زندگی کردم. همه جا یه اتاق داشتم به قد خودم. حالام اهل بندرم…”(ص۷۱). وجودشریفه و دنیای غریب او، کم کم جای بزرگی را در دنیای خالیخالد اشغال می کند تا آن جا که خالد به او دل بسته می شود: “اگر شریفه نباشه بد جوری تنها می شوم. باید غروب بروم سراغ اش . هر طور شده باید رایش را بزنم. حتا اگر شده باید بهش پیله کنم.”(ص۱۸۱) ولی این دلبستگی شریفه و خالد خصلتی پر تضاد، ناپایدار و بی آینده دارد. گویی در آن، جایی برای یک عشق سالم و طبیعی وجود ندارد. شریفه اگر چه در آرزوی یک زندگی ساده و آرام انسانی است، ولی شرایط حاکم بر سرنوشت او، این حق اولیه و طبیعی را از او دریغ می دارد. او سرشار از شور زندگی است ولی می داند که حق دلبستن و عاشق شدن ندارد. او حتا مجبور است به خالد نیز دروغ بگوید و قاب گردن خود را از اوپنهان سازد. خالد نیز به اقتضای شرایط خود، انگار نمی تواند کاری بکند. وقتیعلی او را به زیر سوال می کشد: “خب اگه شریفه مقصر نیست و اگه تو مدعی هستی که زندگی ت را به خاطر انسان ها باخته یی، ئی باقی مانده اش را هم بباز و زندگی شریفه را نجات بده… بباز و زندگی یه آدم را نجات بده!” پاسخی ندارد و حرف های علی را بی ربط می داند.(ص۱۲۹) شریفه که به این وضعیت تلخ و دردناک آگاهی دارد، راهی جز فرار نمی بیند: “می خواستم فرار کنم. از دست تو می خواستم فرارکنم. دوست ندارم اسیر کسی بشم…” (ص۲۳۹)

عمق این رابطه متناقض و بی فرجام در گفت و گوی میانخالد و شریفه آشکار می شود: “بمون شریفه، بمون تا هر دوتامون از ئی خراب شده با هم بریم. عقب می کشد و نگاه ام می کند. در چشمان اش پرسش هست. با هم بریم؟ کجا؟ چیزی ندارم بگویم. خوب می دانم که وقتی از بندرلنگه بیرون زدیم راهمان از هم، جدا می شود.”(ص۱۸۷) و اوج تراژیک و فاجعه آمیز این بن بست و روابط انسانی، وقتی رو می شود که خالد پس از مرگ علی قاب گردن آویز شریفه را در میان وسایل علی پیدا می کند و عکس کودکی آن دو را در کنار پدر می بیند و در می یابد که شریفه همان عالیه است که به دست برادر خود، یعنیاحمدعلی کشته شده و احمدعلی یعنی همان علی نیز، خود را به کشتن داده است.

داستان یک شهر علاوه بر سرگذشت علی و شریفه و مردمبندرلنگه؛ رویه دیگری نیز دارد که از فضای تبعیدگاه و زمان حال در می گذرد و به زمان های گذشته و مکان های دیگر برمی گردد. راوی داستان، یعنیخالد همراه با تلاطم و کشاکش روحی و درونی خود، گه گاه و بریده و بریده، خاطرات گذشته خود را به یاد می آورد. او حدود یازده بار، در موقعیت های مختلف به بازنمایی خاطره های گذشته می پردازد که توصیف آن ها بیش تر از دویست صفحه یعنی حدود یک سوم از حجم تمام رمان را دربرمی گیرد.

این بازگشت به گذشته به طور کلی بر طبق قوانین حرکت ذهنی و به یاری اصل تداعی، صورت می پذیرد و از یک نظام بغرنج درونی و پیوستگی ساختاری برخوردار است. از طریق بازگویی تدریجی این خاطره های پراکنده و جسته و گریخته است که تصویری جامع و زنده از سیر زندگیخالد دردانشکده افسری، عضویت در تشکیلات نظامی، لو رفتن سازمان، حوادث زندان و شکنجه، اعدام مبارزان، واکنش مردم و چه گونگی سفر تبعید، شکل می گیرد. بدین سان سرگذشت خالد در تبعیدگاه، با سرگذشت نهضت ملی و حوادث تهران گره می خورد و رمان، ابعادی بسیار فراتر و پیچیده تر پیدا می کند و تاریخ و قصه را در هم می آمیزد.

 در این بخش از رمان، از طریق بازنمایی حسی و مستقیم خاطرات و تاثرات راوی و به کمک ایماژ سازی بسیار درخشان، تصاویری زنده و ژرف، از فضای اجتماعی آن دوران ارائه می شود. در پرداخت هنرمندانه و بیان زیبایی شناختی این تصاویر است که ماهیت ضد انسانی کودتا در حماقت ها و ددمنشی زندان بانان و دژخیمان رخ می نماید و حقانیت یک ملت، در سیمای زندانیان آزاده تجلی می یابد، و فراز و فرود روح آدمی و ابعاد متضاد و بغرنج حیات انسانی مطرح می شود. در این بازنمایی و باز آفرینی خلاق است که تاریخ به هنر، و واقعیت میرا به واقعیت ماندگار داستانی، بدل می شود.

در این دنیای نوین است که با چهره بختیار فرماندارنظامی و آزموده دادستان ارتش در رژیم کودتا روبه رو می شویم که به هنگام تیرباران مبارزان انقلابی، لبخند می زنند و یا نظامیانی را می بینیم که با اتومبیل سیاه رنگ نمره سیاسی به محوطه اعدام می آیند و با زبانی بیگانه سخن می گویند.(ص۵۲۳). هم چنین با چهره های دیگری از انسان “چهره یی حیوانی، جلاد و بی رحم، انسانی که می تواند و باید شریف باشد”آشنا می شویم که مثل گروهبان شهری؛ نازی زن جوان حامله را به زیر شلاق می گیرد و به میان خون می کشاند.(ص۲۲۰) و یا چون سرگرد زیبنده که آتش سیگارش را به زخم های تن شکنجه شده می چسباند.(ص۳۰۰) و یا استوار ساقی که با چانه پهن اش، لبان کلفت اش، سبیل سیاه اش و لهجه غلیظ اش، کاری جز زدن و فحش دادن، بلد نیست (ص۲۲۴و۳۰۹)

همراه تخیلات خالد؛ به زندان پادگان لشگر دو زرهی و حمام مخروبه آن که به شکنجه گاه زندانیان بدل شده می رویم. جایی که انسانیت و حیوانیت آدمی، رو در روی هم قرار می گیرد: جابه جا، به دیوارها خون خشک جسبیده است. کنار در آهنی یک ردیف مستراح هست. وسط، یک حوض کم عمق خشک هست. بینه حمامی است که حالا متروک شده است. سکوی رخت کن پهن است. و بلندایش از یک ذرع کم تر است. راه می افتم و به دیوارها نگاه می کنم. با ناخن و یا با خون، رو دیوارها چیزهایی نوشته شده است. سکوت. مقاومت، انکار. بعضی نوشته ها پاک شده است و خوانده نمی شود. تو سه کنج پرتی که از میدان دید بیرون است، رو دیوار با ناخن نوشته شده است: “من در این جا چهره یی دیگر از انسان دیدم. چهره یی حیوانی جلاد بیرحم. انسانی که می تواند و باید شریف باشد.” رو نوشته، غبار نشسته است. باید یک ماهی قبل نوشته شده باشد.“(ص۱۶۵)

در این بخش از رمان، در کنار سیمای غیر انسانی دژخیمان و یا چهره مفلوک و تباه شده کسانی چونگروهبان مرادی،قدم خیر،انورمشدی وطلا؛ با تصویر هنری انسان هایی آشنا می شویم که ارزش های والای زندگی و آدمی را به اثبات می رسانند. در این تصاویر بسیار زیبا و تکان دهنده است که زیبایی و شکوه انسانی، تجلی پیدا می کند. این،سرهنگ سیامک پیرمرد سپید مویی است که در آستانه مرگ نهیب می زند که “چرا فقط نفس می کشی، فریاد بکش… چه را دل تنگی؟ شاد باش. محکم باش.”(ص۵۰۹) و این،سروان محقق است که در زندان با صدای بم و خوش آهنگ خود، سرود می خواند: “بشنو ای جلاد و مپوشان چهره با دستان خون آلود، می شناسندت به صد نقش و نشان مردم… و به کوه و دشت پیچیده ست نام ننگین تو… ای جلاد ننگت باد…”(ص۵۰۳) و این،احسان است که در شب هایی طولانی و مکرر در زیر تازیانه و شکنجه فقط می گوید نه!: “و نه گفتن احسان، چنان است که انگار، یک هو همه درها و پنجره ها با هم، بسته می شود. انگار که تو دهانه همه گذرگاه ها، کوچه ها و خیابان ها، دیوار نفوذ ناپذیر سیمانی قد می کشد.”(ص۲۹۶) و این ستوان یونس است که پای چوبی خود را، که به خرج شاه تهیه شده، به وسط دادگاه محاکمه پرتاب می کند و می گوید که: “ اگه قراره که با یه پای چوبی، احمق باشم، همون بهتر که پا نداشته باشم!”(ص۴۹۵) و این،سرهنگ مبشر است که “مردانه، زیر شکنجه، مقاومت می کند و رگ های دست اش را می زند تا دشمن را ناکام کرده باشد.”(ص۴۶۶)

 باز آفرینی جریان اعدام نخستین گروه افسران انقلابی، در سحرگاه یکی از روزهای غم انگیز سال۱۳۳۳، یکی از ایماژهای جاندار و در یاد ماندنی رمان است که تاریخ را به وادی پرشکوه و پرجذبه اسطوره می کشاند. خلجان روحی راوی داستان، در برخورد با این صحنه شگرف، چنین تصویر شده است: “فردا که آفتاب سر بزند دیگر نگاه گیرای سرهنگ افشار را نخواهم دید، قامت بلند و استوار و تسلیم ناپذیر و نگاه مهربان سرگرد وکیلی را نخواهم دید. چهره نجیب ستوان واله، حرکات مطمئن ستوان یونس و خنده دلنشین مهندس مرتضا را نخواهم دید … گلوله، سینه سروان کلالی را خواهد درید. قامت سرگرد بهنیا به خون خواهد نشست… حالا صدای رگبار مسلسل است. حالا صدای درهم پای سربازانی است که شتابان می دوند. کسی فرمان می دهد. هزاران سرباز و همه با هم فریاد می کشند. کسی دنبال ام می کند. از وحشت خیس عرق شده ام. دارم قبض روح می شوم. انگار به زمین میخکوب شده ام. پایم تکان نمی خورد. دست ام به سنگینی سرب شده است. هزاران چشم خونی، هزاران چشم تنها، هرکدام عینهو یک کاسه خون، تو فضا سرگردان است. چشم ها همه بال دارند. مثل شب پره، در هم وول می خورند. قهقهه می زنند و منفجر می شوند و همه جا را رنگ خون می زنند و خون مثل دریا موج بر می دارد…”(صص ۵۱۰ و۵۱۲)

در لابه لای ایماژهای تو در توی رمان، صحنه هایی هست که با بیانی غیرمستقیم و گیرا، فضای اجتماعی دوران کودتا و بازتاب عواطف مردم را نسبت به آن نشان می دهد. وقتی که زندانیان در سر راه تبعید در قهوه خانه یی توقف می کنند،خالد با نومیدی و در زیر نگاه تیز نگهبانان دنبال نگاهی آشنا و تسلابخش می گردد که بی نصیب نمی ماند: “قهوه چی میانه سال است با قامتی میانه و گونه هایی پهن، چشمانی درشت و خسته… از کنارم که می گذرد تا برود سر قوری آب بگیرد زیر لب می گوید اگه پیغامی دارین بگین. یک هو دل ام باز می شود. حرف قهوه چی را به بچه ها می گویم. کاظم زمزمه می کند، آدم وقتی تو مردم باشه هیچ وقت تنها نیست…”(ص۵۷۴) و وقتی که رادیوی قهوه خانه، خبر اعدام دومین گروه افسران را اعلام می کند، پیرمرد که عصا در دست دارد و نگران حال تبعیدی هاست، در برابر پرخاش مامور نگهبان به فغان در می آید: “همین طور جوونا را دسته دسته می کشن، اون وقت میگن به تو ربطی نداره… میگه به تو مربوط نیست… پس به کی مربوطه…”(ص۵۷۷) هنگامی که گروه تبعیدیان در حال بیرون رفتن از قهوه خانه هستند “قهو چی دست اش را دراز می کند و دست ام را می گیرد و چیزی تو مشت ام می گذارد. اینم واسه خرج راهتونه. ازم قبول کنین. دل ام می لرزد، قهوه چی حرف که می زند به دل ام می نشیند، انگار که بغض، راه گلویش را گرفته است” و پیرمرد از ته قهوه خانه “عصایش را در هوا تکان می دهد.”(ص۵۷۸)

در میان راه تبعید، وقتی گروه، در شهرفسا پیاده می شوند، باز بارقه هایی از آن نیروی جاذبه پیوندهای انسانی رخ می نماید: “دور و برم را نگاه می کنم. سه دختر ارمک پوش، پناه دیوار بلند کامیون دور یک دیگر ایستاده اند و با هم حرف می زنند. زنگ مدرسه تازه خورده است. کتاب های درسی شان زیر بغل شان است … رفیق، اگه کاری از دست ما برمیاد بگو. یکی از دخترهاست. انگار که از شرم گونه هایش گل انداخته است. موی سرش را بافته است و از دو طرف رو سینه انداخته است…” و زمانی که کامیون به راه می افتد “دخترها کتاب ها را زیر بغل می گیرند و دو کف دست را به هم می چسبانند و تکان می دهند. دست ام را برای شان تکان می دهم.”(ص۵۸۲)

 

انسان و رنج تراژیک

 خالدانسانی است که به اقتضای آگاهی و سرشت اجتماعی خود، در میان فضاها و گرایش های ناسازگار، گرفتار آمده است. از آن جا که درگیر و پابند ارزش ها و عواطف ریشه دار انسانی است، در عمق وجودش به آرمان های زیبا و بهروزی مردمان نظر دارد. اما در مسیر زندگی خود، در چنگ زشتی و بیداد و تنهایی گرفتار شده است. رنج فشار خاطرات شگرف و آرزوهای از دست رفته، از یک سو و سختی و تلخی زندگی روزمره از سوی دیگر، او را در چنگ خود می فشرد و رو به تحلیل می برد. در این روند فرسایش و عذاب روحی است که روان او به تلاطم در می آید و گاه به سوی روشنی و گاه به سوی تیرگی کشانده می شود. در چنین چالش جان فرسایی است که به تدریج رگه هایی از نومیدی، سردرگمی و بی اعتقادی به ژرفای جان او رخنه می کند. این رنج خالد، نه از سر ضعف و ناتوانی او، بل که زاییده عظمت ضربه شکست آرمان ها و دل بستگی هاست.

زیر و بم رنج خالد و تلاطم روحی او به شیوه یی ظریف و حسی و در بستر چرخش حوادث و پویایی تخیل آدمی، در ایماژهای رمان بازتاب یافته است. به طوری که خواننده انگار، تمام تجربه های درونی و روحی خالد را جزء به جزء از سر می گذراند.

خالد در دوران زندان و شروع تبعید، علیرغم سختی ها و مرارت ها، هنوز شور و عشقی سازنده و امیدوار دارد. کوچک ترین حرف و اشاره یی، او را به شوق می آورد. از هم دلی مرد قهوه چی و اشاره پیرمردعصا به دست، شاد می شود و حتا از دیدن آفتاب و رنگ سبزی ها به وجد می آید: “خستگی دارد از تن ام بیرون می زند. هوا انگار مهربان است. خستگی و سنگینی همراه نفس از جان ام بیرون می زند. دل ام می خواهد آفتاب شهر را ببینم. دل ام می خواهد مغازه ها را ببینم . دل ام لک زده است برای دیدن رنگ های شاد میوه ها و سبزی ها که جلو مغازه ها رو هم کوت شده است و انگار بوی سبزه تازه به جان ام می نشیند.”(ص ۵۶۰)

 او که طرفدار نیکی و زیبایی زندگی است، همدلی بیش تری با محرومان و رنج دیدگان دارد. از این رو به سوی علی وشریفه کشیده می شود. از پدر ممدو با مهر سخن می گوید و برای ماموران ساده و درست کار مثلگروهبان سکوند واستوارخاموشی دل می سوزاند. وقتی خبر دستگیری استوار روحی و گروهبان شیرازی را می شنود غمگین می شود و به فکر خانواده آنان می افتد و دل اش می خواهد که کاری برای آنان انجام دهد(ص۲۰۲) برعکس، از همرهان خود فروخته مثل بیدارنفرت دارد(ص۴۶۴) و از یاران بریده و نیمه راه دلخور است. وقتی که یکی از افسران همدوره یی اش که برق نگاه و رنگ صادق چشمان اش را از دست داده؛ صورت جلسه یی را به ناحق علیه استوار مالک امضاء می کند، خالد بر او می شورد و گذشته اش را به یادش می آورد و در برابر دلیل تراشی او می گوید: “اما شاید می تونستی بی طرف باشی …” (ص۷۲) در برابر هنگامه زندگی، شاید، این حداقل انتظاری است که او از خود و از دیگران دارد.

اما در طول هژده ماه زندگی در فضای بسته و بی تحرک تبعید گاه، و رو در رویی با حوادث رنج بار و آزاردهنده کم کم بی حوصله می شود، به تخدیر و تسکین روی می آورد و گه گاه به وادی مبهم سر درگمی و بی تفاوتی کشیده می شود. خالد اگر چه از وضع خود رنج می برد ولی دیگر این رنج او، خلاق نیست و حرکتی را بر نمی انگیزد. انگار پذیرفته است که دیگر کاری از او بر نمی آید و نمی تواند چیزی را تغییر دهد.

 ”حالا دیگر عادت کرده ام که عرق را بدون مزه بخورم. روزهای اول سخت می خوردم و به چشمان ام اشک می نشست. گلویم می سوخت و گاهی هم می شد که معده ام آشوب می شد، عرق را پی می داد. اما بعد که به عرق پناه بردم تا روزهای خالی و تنهایی را پر کنم، با طعم و بو و گزندگی اش اخت شدم و برایم عادت شد.” (ص۲۸) و بعد نیز به سراغ تریاک می رود اما با تردید و دودلی. ولی کم کم اسیر خلسه آن می شود. “کاش می توانستم بروم و دودی بگیرم و از این همه فکر و خیال رها شوم و راحت بخوابم. آن قدر فکرهای جور به جور تو ذهن ام قاطی شده است که عرق چاره اش نمی کند.”(ص۲۸۴)خالد با این که از اعتیاد می ترسد(ص ۳۳۵) ولی در زیر فشار خستگی، بی خوابی و اضطراب روحی، قادر به مقاومت نیست: “نمی توانم مقاومت کنم. نمی دانم هوس آرامش تریاک است که از زمین بلندم می کند و یا این که دل ام می خواهد که به دل علی رفتار کنم.” (ص۳۳۶) “سبک سبک شده ام، آن قدر راحت و آرام هستم که هر درد بی درمان برایم تحمل پذیر شده است. همه نابه سامانی ها و همه آشفتگی ها تو ذهن ام سامان گرفته است. تریاک حسابی کرخت ام کرده است. نفس کشیدنم آرام است. از صدای یک نواخت نفس خودم که به خرنش گربه ای خواب آلود می ماند، خوش ام می آید.”(ص۲۱۱)

در چنین وضع دشوار روحی است که خالد گاهی با باورها و گذشته خود نیز می ستیزد و با تردید به آن ها می نگرد. وقتی علی ازبدبختی های شریفه حرف می زند و خالد را به نجات او می خواند، انگار که حرفی و حوصله یی برای پاسخ گویی ندارد: “بی هیچ کم و زیادی حرف های قالبی خودم را به رخ ام می کشد. انگار کلمه به کلمه حفظ شان کرده است. حرف های خشک و بی خاصیتی که از بس لقلقه دهان ام بوده است دل ام را به هم می زند. صلاح در این است که تکیه بدهم و سکوت کنم.”(ص۱۲۸) و وقتی در دکان گیلان، بحث داغی درباره کودتا در می گیرد،خالد مثل یک تماشاچی بی خبر و منفعل خاموش می ماند (ص ۲۰۴) و زمانی که خورشید کلاه سبب تبعید او را می پرسد، چیزی نمی گوید: “اگر بخواهم حالی اش کنم داستان ها دارد، قضیه را سر هم بندی می کنم”(ص ۴۴۰)

دوست هم دوره یی خالد از جهرم برای خالد یک کتاب ریز چاپ به همراه پیت عرق می فرستد. او سرسری آن را نگاه می کند و به بهانه نداشتن ذره بین کنار می گذارد. اما مدتی بعد هم که ذره بین پیدا می کند، حوصله خواندن ندارد: “… کتاب را و ذره بین را می گذارم کنار. اصلا دل و دماغ کتاب خواندن ندارم.”(ص ۱۸۹) اما چیزی برتر از خود کتاب، او را وسوسه می کند. حروف ریز، او را به گذشته و خاطره کتاب خوانی ها و لو رفتن چاپ خانه و شکنجه احسان می برد. “حروف چاپی کتاب را خوب می شناسم. سال های سال با این حروف زندگی کرده ام. چه شب های بسیار که با این حروف، در گوشه خلوت و حتا دور از چشم پدر و مادر نشسته ام و با هم حرف رده ایم. حروف گاهی فریاد می کشیدند، گاهی خشمگین بودند، گاهی رسوا می کردند و گاهی یاد می دادند که چه طور باید فکر کنم و چه طور باید زندگی کنم… با این حروف خیلی آشنا هستم. سال های سال با این حروف زندگی کرده ام…”(ص ۳۷۵)

در جای دیگر وقتیسید عرق فروش، برایخالدشرح می دهد که: “بس که دنبال ات گشتن، همه خیال کردن که زدی به چاک…” او به نحوی غم انگیز و خسته جواب می دهد که: “به چاک، نه سید، خیال ات راحت باشه، تا بطری تو دکانت هست من ام هستم…”(ص۱۳۶) و زمانی که خبر فرار گروهی از افسران هم رزم خود را می شنود، به فکر فرو می رود. ولی پاهایش هم چنان به طرف خانه شریفه کشیده می شود.(ص۲۵۳)

در کشاکش دنیای درونی و بیرونی خالد است که تراژدی اندوه بار شکست نهضت ملی و اعدام آزادگان، با تراژدی زندگی و مرگ فاجعه بارعلی و شریفه در هم می آمیزد و او را بیش از پیش به وادی حیرت و نومیدی می کشاند. زندگی اش در گردابی از ملال و خستگی و تیرگی غرق می شود. انگار که دنیا تمام شده است و دیگر جایی جز قهوه خانه پشته و آدم هایی جز انورمشدی،مرادی وقدم خیر وجود ندارد. در دور و بر، جز سیاهی و تباهی نمی بیند و از عشق و شادی و زیبایی هیچ نشانه یی نمی یابد. در چنین فضای بسته و تیره یی است که خالد خود را میان دریایی از مصائب بشری تنها احساس می کند. از همه چیز حتا کتاب و روزنامه و رادیو می برد وحتا در اتاق اش اثری از یک گلدان یا منظره یا دیوان حافظ دیده نمی شود.

اوج دل زدگی و عجز خالد وقتی ظاهر می شود که با دیدن جسد باد کرده شریفه؛ در برابر آینه می ایستد و با خود نجوا می کند: “تو انگارحالت خیلی بده؟ آره خیلی بده. صدای خودم را از فرسنگ ها دور می شنوم. داری از پا در میایی، قیافه تو نگاه کن، یه فکری باید به حال خودت بکنی، خب بله، راست می گی باید یه فکری برا خودم بکنم. تحمل اش برام سنگینه، خیلی م سنگینه… اون استوار روحی و گروهبان شیرازی، اون ام عکس فراریا.. درسته… روحی… شیرازی… فراریا … ولی تو چی، از دست ات بر می آد؟ اینم شریفه…”(ص۲۶۴) و غرقه در اشک اعتراف می کند: “راستی راستی خیلی خسته ام. یه فکری باید به حال خودم بکنم. این طوری از پا در میام. روزها خیلی بدجوری می گذره. خیلی سخت. خیلی تنها. خیلی بی حرکت و بی خبر…”(ص۲۶۵)

اما رمان، قبل از آن که خالد فکری برای خود بکند تمام می شود و خواننده به همراه خالد با انبوهی از غم های سترگ و ناشناس و انبوهی از پرسش های بی جواب تنها می ماند. پرسش هایی که اندیشه و عاطفه را به قلمرو چون و چراهای فلسفی و بازنگزی به معانی زندگی می کشاند.

 

تحلیل ساختار رمان

 با توجه به عناصر مختلف رمان و نحوه شکل بندی آن، می توان گفت که ساختار اصلی رمان، بر خلق و ترکیب فضاهای مختلف برونی و درونی و نمایش تضادهای تراژیک زندگی انسان، استوار است. عناصرعمده تشکیل دهنده این ساختارعبارتست از: شخصیت خالد، سرگذشت علی و شریفه، حوادث زندان و فضای بندرلنگه، با درون مایه های مبارزه، شکست، فقر و نابرابری. تمامی این عناصر، بر محور پیرنگ نیرومند رمان، یعنی سرگذشت علی و شریفه و زندگی خالد به وحدت و هماهنگی می رسد. خلق خالد به عنوان شخصیت مرکزی و راوی داستان و گزینش زاویه دید درونی، این امکان را به وجود آورده که فضاها و حوادث متنوع بیرونی و درونی و زمان ها و مکان های مختلف، نه به صورت خطی و هندسی، بل که بر اساس پویایی حرکت ذهنی نظام یابد. در درون چنین ساختاری است که گذشته و آینده در هم می آمیزد و تضادهای مختلف زندگی، هم، درعرضه اجتماعی و هم، در عرصه فردی، پیوندی اندام وار و معنی دار پیدا می کند.

از عوامل مهم موفقیت هنری این ساختار، شیوه بیان مستقیم و زبان تصویری و پر تحرک آن است. نحوه کاربرد زبان به عنوان یک رسانه زیبایی شناختی و عاطفی، و نحوه گزینش و آرایش واژگان، نثری زنده، فشرده، سریع وتداعی گر، به وجود آورده که زیبایی و پویایی و نرمی را با هم، دارد. به نحوی که خواننده، به ندرت با انحراف کلامی و وقفه بیانی و نازیبایی بافت زبانی رو به رو می شود. در نمونه هایی که پیش از این نقل شده، این ویژگی ها به خوبی دیده می شود. بدیهی است که تحلیل ساختار زبانی رمان، خود، درخور بررسی مستقل دیگر است.

چنان که اشاره شد. عناصر شکلی و محتوایی رمان، در مجموع، به هماهنگی رسیده اند. یعنی عناصر شکلی رمان؛ مثل شخصیت پردازی، فضا سازی، حادثه پردازی، سبک بیانی و ترکیب بندی در انطباق با عناصر محتوایی، یعنی درون مایه ها، اندیشه ها و ارزش گذاری ها پرداخته شده اند. در این هم سویی و هماهنگی است که در نهایت، دریافتی زیبایی شناختی و هنری از خصلت تراژیک زندگی اجتماعی و فردی ارائه شده است.

 رمان داستان یک شهر با این که در کل، درون مایه یی سیاسی- اجتماعی دارد ولی به دلیل برخورداری از نگرش وسیع زیبایی شناختی و رعایت معیارهای عام هنری و کاربرد بیان و زبان مناسب، از محدودیت های این نوع از رمان، فراتر می رود و موفق می شود که به درون لایه های مختلف واقعیت زندگی و واقعیت درونی رسوخ کند. در این رمان، مجموعه یی از عواطف و اندیشه های متنوع و جلوه های گوناگون زندگی و ارزش های مختلف اجتماعی، اخلاقی و فکری در ساختاری هنری نظام پیدا کرده است. این نظم بخشی زیبایی شناختی همان جوهر خلاقیت هنری است که لذت زیبایی شناختی و والایش ذوقی و عاطفی می آفریند.

نحوه بازنمایی و نمایش درون مایه های مختلف، در رمان داستان یک شهر، به گونه یی است که به طرح مسایل و انگیزش عواطف شگرف و خطیر می انجامد. مسائل و عواطفی مثل کشاکش میان زشتی و زیبایی، میان آرمان و واقعیت، میان جبر و انتخاب و میان نیکی و بدی که آدمی همواره با آن ها درگیر بوده و هست. پیام رمان نیز، بسیار فراتر از داوری های محدود تاریخی و محکومیت یا حقانیت این یا آن حادثه یا این کس و آن کس، به پیش می رود و به عرصه های عام بشری می رسد. رمان در واقع، وضعیت دشوار و موقعیت تراژیک انسان هایی را مجسم می کند که در جست و جوی آرمان های انسانی و زندگی بهتر با انواع جبرهای اجتماعی، محیطی و روانی در گیرند. انسان هایی کوچک و بزرگ که گاه مقهور این جبرها می شوند و گاه در ستیز با آن ها از پا در می آیند.

خالد از اعماق فقر و نا آگاهی به سوی افق های روشن پر می کشد ولی به جان کندن در تبعیدگاه محکوم می شود. افسران انقلابی می خواهند که دنیای بهتری بسازند ولی با شکنجه و اعدام روبه رو می شوند. شریفه در جست و جوی خوشبختی از خانه می گریزد ولی با لعنت و نکبت رو به رو می شود.علی می خواهد که خواهرش را از بدبختی نجات دهد ولی او و خود را به سوی مرگ می کشاند و همین طور است زندگی کسانی مثل خورشیدکلاه،لال محمد، استوار خوشنام و غیره که خواهان زندگی ساده و انسانی اند ولی مقهور نکبت و اسیر بندهای شناخته و ناشناخته اند.

در جهانی این گونه است که سرشت پر تضاد زندگی، مورد تحلیل زیبایی شناختی و نه فقط تحلیل سیاسی و اجتماعی قرار می گیرد و خواننده هوش مند و ژرف نگر را به عرصه چون و چراهای فلسفی می خواند. آیا مفهوم نهایی زندگی در بازتاب سرودها و آرمان های افسران اعدامی نهفته است یا در زندگی نکبت بار بیدار،مرادی وقدم خیر؟ آیا آینده آدمی در راستای رویاهای دختران ارمک پوش است یا در مسیر مرگ تراژیک شریفه؟ و آیا ضربه سخت کودتای بیست و هشت مرداد، یک شکست موقت تاریخی است یا یک بن بست اجتماعی ابدی؟ و…

اگرچه رمان از نظر ساختار زیبایی شناختی و معیارهای هنری، به اهداف خود دست یافته و پیام خود را با زیبایی و گیرایی مطرح ساخته است ولی محتوای آن از جنبه فلسفی و جامعه شناختی جای تامل دارد. تاکید بیش از حد رمان، بر درون مایه های شکست، نابودی انسان های مظلوم و حقارت و زشتی زندگی محرومان، در مجموع، تصویری سیاه و تراژیک از زندگی ارائه می دهد که تا حدودی غلو آمیز و یک جانبه به نظر می رسد. اگر چه این برداشت و نگرش، با توجه به شرایط و زمینه تاریخی حوادث، با فضای کلی رمان هم خوانی و هم سویی دارد ولی با طبیعت و ماهیت زندگی انسان که در بدترین حالت نیز از نیروهای روشن و بالنده خالی نیست، چندان موافق نمی باشد.

اگرچه در رمان همسایه ها به اقتضای فضای تاریخی آن، با نگرشی حماسی و امیدوار به زندگی و آدمیان روبه رو هستیم ولی نمی توان پذیرفت که در یک چرخش و تحول سیاسی، طبیعت زندگی و انسان این گونه از شور و حماسه و حرکت خالی شود. در واقع فضای رمان، بازتاب روحیه یک مبارز شکست خورده است که امیدها وآرمان هایش را تباه شده می بیند.خالد با چنین روحیه یی به گذشته و پیرامون خود می نگرد و به همین دلیل، کم تر جوشش و حرکت زندگی را حس می کند و بر اساس همین نگرش است که موضع بی طرفی را تجویز می کند و مدعی می شود که زندگی اش را باخته است (ص۱۲۸)

سرخوردگی و نومیدی؛ اگرچه از عوارض طبیعی دوره های افول و رکود تاریخی است ولی تعمیم آن به همه عرصه های زندگی و به همه آدم ها و دوران ها پذیرفتنی نیست. از طرف دیگر، انفعال و سرخوردگی بیش از حد خالد و عدم حضور جلوه ها و نمادهای مثبت دیگر، تا حدودی غیر طبیعی به نظر می رسد. انگار که جریان پرجوش و خروش رودخانه عظیم زندگی در چهارچوب دیدگاه پر ملالخالد و در فضای بسته تبعیدگاه، از تکاپو و تلاطم باز مانده است. حتا زندگی و مرگ حماسی انسان های برجسته، به عنوان جزیی از تاریخ گذشته و از دست رفته تصویر شده است و به ندرت، نماد و نشانه ای از جوش و خروش عامه مردم و مبارزه پنهان آنان دیده می شود. این محدودیت نگرش فلسفی و تاکید بر جنبه های تراژیک زندگی، در عناصر شکلی رمان، یعنی در شخصیت پردازی و تیپ سازی آن نیز، بازتاب یافته است.

تیپ سازی در هنر، به ویژه نحوه گزینش آدم ها و مکان ها و شیوه فضاسازی و شخصیت پردازی آن ها، یکی از اصول اساسی هنر آفرینی است. از طریق تیپ سازی و خصلت تعمیم پذیر و نمادین عناصر منفرد برگزیده است که اندیشه ها و عواطف هنرمند گسترش می یابد و به لایه های واقعیت فراتر و عمیق تر رسوخ می کند.

در داستان یک شهر چگونگی تیپ سازی و شخصیت پردازی، اگر چه از نظرهنری و زیبایی شناختی، دقیق و هوش مندانه است ولی از نظر قوت تعمیم پذیری و برداشت های نمادین، جای بحث و موشکافی دارد. این پدیده در ایماژهای اصلی رمان، یعنی در شخصیت پردازیخالد، فضا سازی بندرلنگه و مرگ علی و شریفه قابل تامل است.

چنان که پیش تر اشاره شد، با انتخاب خالد به عنوان شخصیت مرکزی و راوی داستان، تمام عواطف و اندیشه های نهفته در رمان، در جهت نگرش خاص او نسبت به زندگی شکل گرفته است. از طرف دیگر، در دنیای رمان، هیچ شخصیت بارز دیگری وجود ندارد که نظری متفاوت را عرضه کند. به همین دلیل در کنار نگرش تیره و یاس آلود خالد و دنیای پر ملال و پر نکبت پیرامون او، هیچ کس و هیچ نشانه یی وجود ندارد که جلوه های مثبت و طبیعی زندگی مثل عشق، امید و جوش و خروش را نمایش دهد. در فضای تبعیدگاه، احمدسرباز تنها کسی است که گه گاه از آرمان خواهی و حقانیت محرومان دفاع می کند ولیخالد تصویری ناخوشایند از او ارائه می دهد و اعتراف می کند که “اصلا خوش ندارم باش گرم بگیرم.” (ص ۱۴۱) این منظر واحد و تک صدایی اجازه نمی دهد که نظرگاه های گوناگون و عواطف انسانی دیگر، غیر ازعواطف خالد، به جهان داستان راه پیدا کند.

تصویر بندرلنگه و فضاسازی آن نیز، با همه ظرافت و قوت هنری خود، بیش تر از دید بک غریبه و حاشیه نشین شکل گرفته است. از این رو؛ تصویر خاموش و راکد بندرلنگه کم تر، خصلت نمادین و تمثیلی و چند بعدی دارد که بتواند در گسترش فضای تاریخی و اجتماعی رمان، به دیگر شهرهای کشور نیز تعمیم یابد. تاکید یک جانبه بر حضور آدم هایی چونمرادی،قدم خیر، انور مشدی،ممدو و مانند آن ها نیز جای حرف دارد. وجود این افراد فاسد، پلید و بی اراده در غیاب انسان های سالم، شریف و با اراده، تصویر ناقصی از جامعه چندهزار نفری مردم بندرلنگه ارائه می دهد. به ویژه که در شخصیت پردازی این آدم ها، عناصر مثبت و تحول پذیر کم تر دیده می شود و انگار برای همیشه محکوم به بدی و بدبختی هستند.

داستان علی وشریفه نیز، اگرچه از نظر نمایش بن بست های تراژیک زندگی، بسیار زیبا وغنی است ولی درغیاب موقعیت های حماسی، و شخصیت های مصمم، برداشتی یک جانبه از نفس آدمی در کشاکش زندگی ارائه می دهد.سرگذشت علی و شریفه با طبیعت استثنایی و فاجعه آمیز خود، چنان در رمان برجسته شده که بر تمام رمان سایه می اندازد و بن بست مرگبار آن را به نادرست و یک سویه به عرصه های دیگر زندگی تعمیم می دهد. به این ترتیب، رگه های بالنده و اومانیسم عمیق نهفته در رمان، در پرتو عواطف تیره و ترحم آمیز، رنگی از رمانتیسم منفی به خود می گیرد و تراژدی لحظه ها.

چنان که اشاره شد، شیوه روایت داستان یک شهر بر زاویه دید درونی استوار است، یعنی از زبان اول شخص(خالد) بازگو می شود. ویژگی های این شیوه بیانی که مبتنی بر مشاهده مستقیم و بیان مستقیم راوی است، امکانات و محدودیت های خاصی را به همراه دارد که بر فنون داستان پردازی و نحوه گسترش داستان، تاثیر جدی وعمیق به جا می گذارد. در این شیوه؛ فضاها و رویدادها، تا جایی که راوی از آن، تجربه و مشاهده مستقیم دارد، می تواند در داستان باز آفرینی شود. یعنی نویسنده در جهان داستان حضور ندارد و نمی تواند به دل خواه، در آن دخالت کند. بنابراین کاربرد این شیوه به مهارت هنری و فنی بالایی نیاز دارد. از طرف دیگر اگر این شیوه بیانی و زاویه دید، به جا و آگاهانه به کار گرفته شود می تواند رابطه یی حسی و مستقیم، میان خواننده و دنیای داستان بر قرار سازد. درغیر این صورت، به درون گرایی محض و یا پرداخت ناتورالیستی منجر خواهد شد.

نویسنده داستان یک شهر به اعتبار تجربه ها و آثار دیگر خود، در کار برد این شیوه و فن بسیار تواناست و به ویژه در رمان همسایه ها و این رمان، با مهارت تمام آن را به فرجام دلخواه رسانده است. در رمان پرحجم داستان یک شهر که فضاها و رویدادهای بسیار دارد، همه فضاها و حوادث با دقت و ظرافت، همراه با گسترش تجربه ها و مشاهدات راوی به تدریج و جزء به جزء ساخته و پرداخته می شود. انگار که خواننده خود در بستر پویایی زمان و حرکت در مکان، آن ها را کشف می کند. به این ترتیب با حفظ معیارهای زیبایی شناختی، کار دشوار ترکیب بندی و فضا سازی، به نحوی طبیعی پیش می رود. به همین دلیل در این رمان، حرکت داستانی، آهنگی متناسب با حرکت ذهنی راوی و ظرفیت روانی خواننده دارد و در نتیجه از پرگویی غیرهنری و دخالت غیرلازم نویسنده، به ندرت اثری و نشانه یی دیده می شود. گزینش صحنه ها و نحوه توصیف دیده ها، شنیده ها و خاطره های راوی، به نحوی است که خواننده می تواند به عمق روابط درونی آن ها راه یابد و به لایه های پنهان و ناشناخته واقعیت رسوخ کند، بی آن که نیازی به توضیحات دانای کل داشته باشد. با این همه؛ در مواردی اندک و غیر مهم، عوارض و محدودیت های کاربرد بیان مستقیم، بروز کرده که به تمامیت و کمال زیبایی شناختی اثر لطمه زده است. از جمله باید به نحوه انتظام حرکت ذهن راوی میان گذشته و حال اشاره کرد. خالد در تمام طول داستان، حدود یازده بار از زمان حال به زمان های گذشته و خاطرات خود بر می گردد. در غالب موارد این حرکت ذهنی، به طور طبیعی و هماهنگ با فضای داستان و مراعات اصول تداعی و معیارهای زیبایی شناختی تصویر شده، به طوری که خواننده با احساس راحتی و لذت، از فضایی به فضای دیگر جذب می شود. مثلا راوی در موقعیت روحی خاص، از تامل در دود سیگار به یاد دودکش پادگان عباس آباد می افتد و یا با شنیدن صدای مبهم موتور لنج، صدای موتور کامیونی تداعی می شود که حامل زندانیان بوده است یا از شنیدن صدای چرخ چاه باغ عدنانی، صدای خشک درِ آهنی حمام زندان را به یاد می آورد و… اما در فصل های آخر رمان، این روال حرکت طبیعی، میان گذشته و حال، به هم می خورد و نظام درونی میان واقعیت و تخیل گسیخته می شود. تا جایی که منطق فصل بندی دهگانه رمان نیز تغییر می کند. فصل پنج رمان، با گفت و گوی خالد وخورشید کلاه در خلوت اتاق خالد در گاراژعدنانی پایان می یابد ولی فصل شش بدون ارتباط با فصل قبل و بدون روشن شدن موقعیت دقیق زمانی و مکانی راوی داستان، با توصیف کلی پاییز بندرلنگه آغاز می شود و به دنبال آن، بدون هیچ توجیه داستانی، توصیف پاییز زندان و حوادث آن می آید. فصل هفتم داستان نیز برخلاف روال و منطق پیشین و بدون بازگشت به زمان حال، هم چنان در گذشته می گذرد و به این ترتیب رشته زندگی روزمره خالد؛ قطع و پیوند میان گذشته و حال، در ذهن خالد گم می شود. این گسیختگی در فصل هشت و نه نیز ادامه می یابد. بدین سان حدود صد و سی صفحه از رمان، شامل چهار فصل جدا، به توصیف رویدادهای زندان و اعدام افسران می پردازد، به نحوی که خواننده احساس می کند رمان دیگری را می خواند که رابطه یی با زندگی خالد وبندرلنگه ندارد. این جدایی میان فضای زیستی خالد و فضای ذهنی خاطرات، به انسجام کلی رمان و روابط ساختاری آن آسیب رسانده است. در پایان فصل نهم، سیر رویدادهای گذشته، به ماجرای ورود تبعیدیان به بندرلنگه و برخورد با علی می رسد و گذشته و حال یکی می شود.

محدودیت های اسلوبی زاویه دید درونی و شیوه بیان مستقیم، علیرغم توان و مهارت نویسنده، برخی نارسایی های ناگزیر را به رمان تحمیل کرده است. نویسنده، به اقتضای شیوه کار خود، مجبور شده است که راوی را در سرتا سر رمان در موقعیتی قرار دهد که بتواند به جهان داستان اشراف پیدا کند. خالد به عنوان راوی، در تمام مکان ها و زمان ها، چه در پادگان و کامیون سربسته و چه در سلول زندان یا شکنجه گاه، همواره دریچه یا روزنه یی می یابد که حوادث و گفت و گوهای خطیر را ببیند و بشنود. این وضع، عرصه توصیف و تشریح فضاها و رویدادها را تا عرصه میدان دید و شنوایی او محدود می کند. به همین دلیل، گاهی در ایماژ سازی رمان، رگه هایی از تصاویر و برداشت ناتورالیستی وارد می شود که کم تر جنبه شناختی و نظری دارد بل که بیش تر، از محدودیت زاویه دید ناشی می شود. مثال عمده در این زمینه، ایماژی است که از بندرلنگه و زندگی مردم آن ارائه می شود. این تصویر، بیش تر از دید و تجربه غریبه تبعیدی پریشان خاطر، مایه می گیرد که پیوندی طبیعی و درونی با مردم شهر و زندگی اجتماعی آن دارد. دریافتی که خالد از بندرلنگه دارد، به کوچه و خیابان؛ بازار و قهوه خانه وغیره محدود می شود و هیچ گاه راهی به درون خانه ها و روابط درونی خانواده ها ندارد. علی رغم این محدودیت، نویسنده موفق شده است که از طریق اشاره ها و نشانه ها و گفت و گوهای پراکنده، بسیاری از روابط ناپیدا و مناسبات درونی و فرهنگی جامعه بندرلنگه را به صورت تصویر هنری نشان دهد. اما به دلیل نوع زندگی و روابط خالد؛ وضع زندگی قشرهای انگلی و ویژگی های فرهنگی آنان، بیش تر در رمان منعکس شده است. برعکس، زندگی قشرها و گروه های اجتماعی دیگر، کم تر به دنیای داستان راه یافته است. شگفت این که در سرتاسر داستان طولانی مردم شهر، هیچ مادر یا کودکی حضور جدی ندارد. انگار در این جامعه از عشق وعروسی و تولد خبری نیست. هم چنین در بازنمایی فضاهای گذشته و شخصیت های مربوط به آن، برخی حوادث فرعی و اتفاقی مثل قضیه بیماری اصغردلال و بدمستی شهری و بازی شطرنج زندانیان، بیش از حد شرح و بسط پیدا می کند. ولی برخی از جوانب اصلی داستان به اندازه کافی روشن نمی شود. مثلا از دوران کودکیخالد و وضع خانوادگی او چیزی در رمان بازتاب پیدا نکرده است. هم چنین مجالی برای آشنایی با علل پیدایش و شکست جنبش ملی و یا آگاهی عمیق تر از دنیای درونی و فکری افسران اعدامی فراهم نشده است. خواننده یی که آگاهی قبلی و بیرونی از فضای تاریخی رمان نداشته باشد، نمی تواند از طریق اشارات و نمادهای اندک داستان، دریابد که بختیار و آزموده، چه گونه آدمی هستند و یا ماشین های نمره سیاسی خارجی در زندان چه می کنند. نمونه دیگر از رسوخ تصویر پردازی ناتورالیستی در رمان، مربوط به چهره آن مرد روستایی است که به خاطر توهین به خرش، برای شکایت به شهربانی آمده است. توصیف نسبتا کشدار این صحنه، سیمایی مسخره و بسیار احمق از روستاییان را نشان می دهد که مجال حضور دردنیای اصلی رمان پیدا نکرده اند.