متنی که در زیر میخوانید ترجمه بخش کوتاهی از کتاب “زندگی ویکتور خارا؛ آهنگ ناتمام”، به قلم همسر او، خوآن خارا است.
حدوداً یک ساعت پس از اینکه حکومت نظامی تمام شد، صدای در را شنیدم، انگار کسی تلاش می کرد وارد شود. هنوز قفل بود…از پنجره حمام بیرون را نگاه کردم و دیدم یک مرد جوان آنجا ایستاده. ظاهر آرامی داشت. به همین دلیل پایین رفتم. خیلی آهسته به من گفت: “دارم دنبال همسر ویکتور خارا می گردم. خانه اش همین است؟ لطفا به من اطمینان کنید، من دوستش هستم.” بعد کارت شناسایی اش را درآورد و نشانم داد. “می توانم یک دقیقه بیایم داخل؟ باید با شما صحبت کنم.” او عصبی و نگران به نظر می آمد. زمزمه کنان گفت: “من از اعضای جوانان کمونیست هستم.”
در را برایش باز کردم و در اتاق نشیمن روبروی یکدیگر نشستیم. “ببخشید، باید می آمدم و شما را پیدا می کردم… متأسفانه باید به شما خبر دهم که ویکتور مرده… جنازه اش را در پزشکی قانونی پیدا کرده اند. توسط یکی از دوستانش که در آنجا کار می کند شناسایی شده. شجاع باشید، باید با من بیایید و مطمئن شوید که خود اوست. آیا شرت سرمه ای تنش بوده؟ شما باید بیایید، چون تقریباً ۴۸ ساعت است که جنازه اش آنجاست و اگر کسی پی اش نرود، او را می برند و در یک گور جمعی دفن اش می کنند.”
نیم ساعت بعد، عین یک دیوانه درحال رانندگی در خیابان های سانتیاگو بودم. مرد جوان ناشناس نیز کنارم نشسته بود. هکتور، هفته پیش در پزشکی قانونی کار کرده بود و تلاش کرده تا برخی از جنازه های ناشناس را که هر روزه می آورند شناسایی کند. او یک جوان مهربان و حساس بود و بخاطر پیدا کردن من ریسک بزرگی را متحمل شده بود. او کارت مخصوصی داشت و بوسیله آن توانست مرا وارد ضلع کناری پزشکی قانونی کند که یک ساختمان معمولی چند متر آن طرف تر از در ورودی گورستان دسته جمعی بود.
حتی وقتی شوکه هستم، می توانم خودم را کنترل کنم. شاید به نظر دیگران خیلی معمولی و آرام به نظر برسم… چشمانم هنوز می بینند، هنوز بوها را حس می کنم، پاهایم توان راه رفتن دارند…
از یک راهروی تاریک پایین رفتیم و به یک سالن بزرگ رسیدیم. دوست جدیدم آرنجم را گرفت تا آرامم کند؛ ردیف ردیف جنازه های برهنه روی زمین افتاده بود؛ جنازه ها در گوشه های سالن روی هم چیده شده بودند؛ اکثرشان زخم های باز و عمیقی داشتند، برخی هنوز دست شان از پشت بسته بود… میان شان هم پیر بود، هم جوان… صدها جنازه…که بیشترشان شبیه کارگرها بودند… کارکنان پزشکی قانونی با چهره های خاموش و عجیب به همراه ماسک هایی که بخاطر بوی تعفن جنازه ها بر صورت زده بودند، جنازه ها را از پا می کشیدند و کپه کپه کنار هم ردیف می کردند… من در وسط سالن ایستاده بودم و تماشا می کردم، بدون اینکه بخواهم دنبال ویکتور بگردم. موجی از خشم وجودم را گرفته بود. زمزمه های اعتراض از دهانم شنیده می شد، ولی هکتور بلافاصله واکنش نشان داد: “هیس، نباید هیچ واکنشی نشان دهی… وگرنه به دردسر می افتیم… فقط ساکت باش. می روم بپرسم به کدام قسمت باید برویم. فکر نمی کنم اینجا باشد.”
ما را به بالای پله ها راهنمایی کردند. پزشکی قانونی آنقدر پر بود که جنازه ها در هر گوشه ای از ساختمان، حتی در بخش های اداری، روی هم افتاده بودند. یک راهروی بلند پر از در، و روی زمین را یک صف طولانی از جنازه ها پوشانده بود. اینها لباس داشتند، بعضی شان شبیه دانشجوها بودند؛ ده، بیست، سی، چهل، پنجاه….و همان جا در وسط این صف طولانی ویکتور را پیدا کردم.
خود ویکتور بود، هر چند لاغر و نحیف به نظر می رسید. با تو در این یک هفته چکار کرده اند که اینقدر لاغر شده ای؟ چشمانش علی رغم زخمی که بر سر و ضرب دیدگی شدیدی که روی گونه داشت، باز بود و انگار هنوز داشت با خلوص نیت و اعتراض به آینده نگاه می کرد. لباس هایش پاره شده بود؛ پولیورش تا زیر بغل بالا آمده بود، شرت سرمه ای اش از دور باسن پاره شده بود، گویی با چاقو یا سرنیزه آن را بریده بودند… سینه اش سوراخ سوراخ بود و یک جراحت بزرگ روی شکم داشت. دستانش به شکلی عجیب از آرنج آویزان بود، انگار مچ اش را شکسته بودند… ولی خود ویکتور بود، شوهرم، معشوقه ام.
بخشی از وجود من نیز در آن لحظه مرد. وقتی آنجا ایستاده بودم، احساس می کردم بخشی از من نیز مرده است. بی حرکت و ساکت ایستاده بودم. نمی توانستم راه بروم یا صحبت کنم.
ممکن بود مفقود الاثر شود. ولی چون چهره اش را در میان صدها جنازه ناشناس شناسایی کردم، او را در گورستان جمعی دفن نکردند، وگرنه هیچ گاه نمی فهمیدم چه بر سر او آمده. از آن کارمند، هکتور جوان، که توجه اش به او جلب شده بود و ریسک پیدا کردن مرا به جان خرید ممنونم. او تنها ۱۹ سال داشت. نام و آدرس مرا به کمک کارمندان اداره ثبت احوال در دفتر هویت ها پیدا کرده بود. همه کمک کرده بودند.
اکنون می بایست جنازه ویکتور را به صورت قانونی تحویل بگیرم. تنها کار این بود که بلافاصله او را از پزشکی قانونی به قبرستان ببرم و دفن کنم… قانون اینطور می گفت. آنها به من گفتند گواهی ازدواج ام را بیاورم. دوباره، ولی این بار تنها، در خیابان های سانتیاگو که اکنون از پرچم هایی برای گرامیداشت روز استقلال پر شده بود، رانندگی می کردم. هنوز نمی توانستم چیزی به فرزندانم بگویم… پزشکی قانونی جای آنها نبود، ولی دوستانم زنگ می زدند و می خواستند بدانند ما حالمان چطور است. یکی از آنها خیلی اصرار داشت که همراه من بیاید؛ یکی از دوستان خوبمان بود که خودش را “بی خیال” می نامید. از قضا اسم او هم هکتور بود.
کاغذبازی ها و کارهای اداری ساعت ها طول کشید. ساعت ۳ بعدازظهر هنوز در حیاطی که به زیرزمین منتهی می شد منتظر بودم. گفتند جنازه ویکتور را بزودی تحویل می دهند. زنان دیگری هم آنجا بودند و داشتند لیست هایی را که بیرون روی دیوار زده بودند مرور می کردند. روی آنها تنها یک شماره، جنسیت و محلی که جنازه در آن پیدا شده نوشته شده بود. هیچ نامی وجود نداشت. همان طور که انتظار می کشیدم، می دیدم که هر چند دقیقه یک بار یک ماشین نظامی با یک صلیب سرخ رنگ روی درب آن وارد زیرزمین می شود. ظاهراً جنازه می آورد و مجدداً برای پیدا کردن جنازه های دیگر خارج می شد.
بالاخره همه چیز آماده شد. آماده بودیم تا با یک تابوت روی یک چرخ به سمت قبرستان برویم. همین که به در ورودی رسیدیم، یک ماشین نظامی با چندین جنازه وارد شد. یک نفر باید کنار می رفت و راه را باز می کرد. راننده بوق زد و خیلی ناراحت با دست علامت می داد که کنار برویم، ولی ما آرام آنجا ایستادیم تا بالاخره او عقب رفت و ما توانستیم تابوت ویکتور را خارج کنیم.
بیست دقیقه تا نیم ساعت زمان لازم بود تا این راه طولانی را تا انتهای قبرستان، جایی که قرار بود ویکتور دفن شود، طی کنیم. چرخ جیر جیر می کرد و در زمین ناهموار بالا و پایین می رفت.
ما همین طور به راهمان ادامه می دادیم؛ هکتور، دوست جدیدم در یک طرفم، و هکتور دوست قدیمی ام در طرف دیگرم. تازه زمانی که تابوت را به داخل قبری که به ما داده بودند گذاشتیم، من روی زمین افتادم. ولی هیچ حس و احساسی نداشتم و فقط فکر مانوئلا و آماندا که در خانه بودند و نمی دانستند که چه اتفاقی افتاده و من کجا هستم، به من امید زندگی می داد.
روز بعد، روزنامه “لا سگوندا” یک پاراگراف کوچک را به مرگ ویکتور اختصاص داده بود، گویی او در صلح و آرامش در بسترش فوت کرده: “مراسم تدفین او به صورت خصوصی برگزار شد و تنها بستگانش حاضر بودند.” سپس دستور به رسانه ها آمد که دیگر به موضوع ویکتور نپردازند. ولی شخصی در تلویزیون جان خود را به خطر انداخت و بخش هایی از ترانه “در مدح یک کارگر “ را روی موسیقی متن یک فیلم آمریکایی پخش کرد.
ترانه “در مدح یک کارگر”، سروده ویکتور خارا
از جا برخیز و به کوهستان نگاه کن،
به جایی که از آن باد، خورشید و رود می آید،
تو که جریان رودخانه ها را تغییر می دهی
تو که روحت را پرواز دادی
از جا برخیز و به دستانت نگاه کن
و آنها را به سوی برادرت دراز کن
با یکدیگر به خون کشیده می شویم
امروز زمانی است که می تواند فردا باشد
خود را از یوغ آنکه بر ما
در بدبختی و بیچارگی حکم می راند، رها خواهیم ساخت
بیاور برای ما سلطنت عدالت و برابری ات را
می وزد گل کنار پرتگاه به مانند باد
پاک می کند به مانند آتش
لوله تفنگم را
همت خود را نشان بده
اینجا روی زمین
قدرت و ارزش ات را به ما بده
تا بجنگیم
می وزد گل کنار پرتگاه به مانند باد
از جا برخیز و به دستانت نگاه کن
و آنها را به سوی برادرت دراز کن
با یکدیگر به خون کشیده می شویم
اکنون که زمان مرگ مان فرارسیده
آمین.