جای خالی شش و نیم

نویسنده

» مانلی

چهار شعر از بیژن نجدی

یک

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌ها، کوهستان را گذاشته‌ام

با دره‌های‌ش، پیاله‌های شیر

به خاطر پسرم

نیم دگر کوهستان، وقف باران است.

دریایی آبی و آرام را با فانوس روشن دریایی

می‌بخشم به همسرم.

شب‌های دریا را

بی‌آرام، بی‌آبی

با دلشوره‌های فانوس دریایی

به دوستان دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند.

رودخانه که می‌گذرد زیر پل

مال تو

دختر پوست کشیده‌ی من بر استخوان بلور

که آب، پیراهنت شود تمام تابستان.

هر مزرعه و درخت

کشتزار و علف را

به کویر بدهید، شش‌ دانگ

به دانه‌های شن، زیر آفتاب.

از صدای سه‌تار من

سبز سبز پاره‌های موسیقی

که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام

روی رف

یک سهم به مثنوی مولانا

دو سهم به “ نی ” بدهید.

و می‌بخشم به پرندگان

رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها

به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند

غار و قندیل‌های آهک و تنهایی

و بوی باغچه را

به فصل‌های که می‌آیند

بعد از من

دو

کدام ساعت شنی بهار را زایید؟

کدام فصل پیرهنی دارد گرم‌تر از تابستانی

که من عاشق دختر همسایه‌ام بودم

همان سال چه گریه‌هایی ریخت از تن پاییز

و چه ارقام خسته‌ای افتاد

از صفحه‌ی غروب ساعت دیواری

انگار زمستان بود که عقربه‌های همان ساعت

لغزیدند تا کنار هم

افتادند درست در جای خالی شش و نیم

و حالا من پیر شده‌ام

هم‌چنان که دختر همسایه

بی‌هیچ خاطره از شش و نیم.

سه

دیروز که می‌آمدم از نیمه‌ی دوم قرن بعد

دیدم که نور آهسته می‌ریزد

صدا آهسته می‌گذرد

آهسته‌تر بسیار

از گریه‌ی تنهایان

حتا دیدم که ریش و سبیل زمین

موهای منظومه‌ی شمسی سفید شده است

و خورشید با چشمانش پر از آب مروارید

به آفتابگردانی می‌نگرد

که پلاستیکی‌ست

چهار

بسیار پیش‌تر از امروز

دوستت داشتم در گذشته‌های دور

آن قدر دور

که هر وقت به یاد می‌آورم

پارچ بلور کنار سفره‌ی من

ابریق می‌شود

کلاه کپی من، دستار

کت و شلوارم، ردای سفید

کراواتم، زنار

اتاق، همین اتاق زیر شیروانی ما

غار

غاری پر از تاریکی و صدای بوسه‌های ما

و قرن‌های بعد تو را هم‌چنان دوست خواهم داشت

آن‌قدر که در خیال‌بافی آن همه عشق

تو در سفینه‌ای نزدیک من

من در سفینه‌ای دیگر، بسیار نزدیک‌تر از خودم با تو

دست می‌کشیم به گونه‌های هم

بر صفحه‌ی تلویزیون.