اولیس

نویسنده

خانه (9)

 تونی موریسون

ترجمه علی اصغرراشدان

کره. تونمیتوانی کره را توذهنت تصویرکنی، چراکه آنجانبودی.نمیتوانی چشم انداز تیره راتشریح کنی، چراکه هیچ وقت ندیدیش. اول بگذارازسرماش بهت بگم.منظورم سرماست.بیشترازیخ زدن، سرمای کره لطمه میزند، شبیه چسبی که نمیتوانی بکنی، خش خش میکند.آره، جبهه ترسناک است، اما زنده است. دستورها، شتاب گرفتنها، دفن رفقا وکشتن، فکر روشن ونه عمیق لازم دارد. انتظارکشیدن سخت ترین قسمت است.ساعتهاوساعتها میگذرد. هرکاری میکنی که به توانی به سرما غلبه کنی، روزهای مسطح. بدترازهمه تنهائی نگهبانی دادن است. چندمرتبه میتوانی دستکشهات را در آری تا ببینی انگشتهات سیاه نشده؟یااسلحه ت را چک کنی؟چشمهاو گوش هات تعلیم دیده هرجنبشی را ببیندیا بشنود. صدای مغولهاست؟آنهااز افراد کره شمالی خیلی خطرناکترند.مغولها هیچوقت تعطیل نمیکنند، هیچوقت توقف نمیکنند.فکر میکنی مرده اند، برمیگردندوبه کشاله رانت شلیک می کنند.

اگرهم اشتباه میکنی وفکرمیکنی از مرده م مرده ترند، بهتراست مهمات هدر بدی که مطمئن شوی.

 به یک دیوار موقتی تکیه داده وساعتها آنجا بودم. غیرازیک دهکده تو پائین های دور، هیچ چیزنبود که ببینی.سقفهای گالی پوشش تپه های لخت رو به رورا استتارمیکردند. یک دسته نی چفت هم یخزده طرف چپم توبرف فرو شده بود. جائی بودکه آشغالهامان را میریختیم.بابهترین حالتی که می توانستم گوش به زنگ وایستادم. همه جارا دنبال کمترین نشانه ای ازچشم های آلوچه ای وکلاههای شاخ وبرگ دارنگاه میکردم وگوش میدادم.بیشتر وقتها هیچ جنبنده ای نبود.

 یک روز بعدازظهرجیرجیرکوچکی تونیهای ایستاده شنیدم. چیزی تنها تکان میخورد.میدانستم که دشمن نیست، آنها هیچوقت تنهانمیامدند.فکرکردم یک پلنگ است.میگفتندآنهابالای تپه ها پرسه میزنند، اما هیچکس ندیده بودشان. ازفاصله نیها دیدم، روزمین خم شده بود.ممکن است یک سگ باشد؟نه. دست یک بچه بود، درازشد، رو زمین را دست میکشید.به یاد آوردم ولبخند زدم.سی را به خاطرم آورد. سعی میکردیم گلابیهای رو زمین زیردرخت خانم رابینسون را بدزدیم. دزدانه روزمین می خزیدیم و تاحدممکن ساکت بودیم. خانم رابینسون نمیدیدمان تا کمربندم رابچسبد.

 اولین مرتبه حتی سعی نکردم دختررا فراریش دهم.تقریبا هر روز میامد. خودراتونیها میفشردوتو آشغالهامان دنبال خوراکی میگشت.صورتش را تنها یک مرتبه دیدم. بشتروقتها تنها دستش را بین ساقه ها نگاه میکردم که آشغالها را به چنگ میکشید. هربارکه میامد تماشاش خوشایندبود، انگارپرنده ای جوجه ش را خوراک میداد، یامرغی زمین رامیکلاشیدو توی آشغالها دنبال کرم می گشت. دخترحتما میدانست آنجاچه دفن شده.

 گاهی دستش باموفقیت درست رو هدف بود، درچشم به هم زدنی یک تکه آشغال را می قاپید. وقتهای دیگرانگشتهاش مچاله میشد، دست می کشیدو چیزی، هرچیزخوردنی، جستجومیکرد. مثل یک ستاره کوچک دریائی، شبیه من چپ دست بود. یورش راکونهای مشکل پسندرابه آشغالهای قوطیهای کنسرو قبلاتماشاکرده بودم. دخترک مشکل پسندنبود، غیرازفلز، شیشه و کاغذ، همه چیز خوردنی بود. برای پیداکردن خوراکی نه به چشم هاش که نتها به انگشت هاش متکی بود. جیره پس زده کره، تکه هائی ازبسته های پرازخرده های کیک شکلاتی، بیسکویت ومیوه که مامان باعشق فرستاده بودو یک پرتقال که زردوسیاه شده بود، درست جلو ی انگشتهاش بود.دخترک آنها را زیرو رو میکرد.

 نگهبان جانشین من پیداش میشود، دست دخترک را می بیند، سرخودرا تکان میدهدومی خندد.به دخترک نزدیک میشود.دخترک بلند میشود.با حرکتی شبیه عجله، حتی ناخودگاه وبااشاره وصدائی شبیه “یوم یوم”، چیزی به زبان کره ای میگوید.

 دخترک میخندد، دستش را به فاق شلوارسرباز میرساندوبسا طش را میمالد. سربازشگفتزده میشود.یوم یوم؟نگاهم ازدستش روی صورتش می پرد، جای خالی دودندان افتاده وگیس های سیاه رها شده رو چشمهای مشتاقش را می بینم.سربازباشلیک دخترک رابه عقب پرت میکند.تنها دست تو آشعال میماند، گنجش راتو چنک میفشارد، پرتقال لکه لکه پوسیده…..

 درتمام عمرم باهرشهروندی توکشوربرخورده م آماده بوده وهست تا دردفاع ازبچه هاش بمیرد. پدرومادرهابی تریدخودرا جلوی کودکان شان پرت میکردند. انگشت شمارهرزه هائی رامی شناختم که بافروش دخترهای معمولی وبردن بچه ها به بازارهای فروش هم قانع نبودند.

 حالاکه به عقب برمیگردم وبه قضیه فکرمیکنم، فکرکنم نگهبان چیزی بیش ازنفرت درخودحس کرد.فکرکنم حس کردفریب خورده، واین است چیزی که وادارش کرد “یوم یوم ” را بکشد….