زنگ در به صدا درآمد، اکرم بود که عرق ریزان وارد شد و در حین سلام و احوالپرسی، مقنعه را از سرش برداشت و گفت: ”براتون سبزی سرخ کرده آوردم لازم دارید؟“ به دستهای سیاه و ترک خورده اش خیره شدم، ناگهان فکری از خاطرم گذشت، پرسیدم: دوست داری تا با هم گفتگویی بکنیم؟ و کمی از خودت و زندگیات بگویی؟ در حالیکه عرق های صورت و گردنش را خشک می کرد با آهی که از دروناش شعله کشید، گفت: آره، خیلی حرف دارم، همیشه دلم می خواست سرگذشتم را بنویسم… و آنچه در زیر میخوانید حاصل آن آه است و سرگدشت آن دستان ترکخورده. اکرم زنی است از دیار ما که خرج دود و بوی اعتیاد مردی را با بوی سبزیهای سرخکردهو رنج دستاناش میپردازد.ـ
اکرم جان از خودت بگو؟
ـ 42 سال سن دارم. 25 سال پیش ازدواج کردم که حاصل آن سه دختر و یک پسر است. از ازدواجام ناراضی ام چون مردی که می خواستم این مرد نبود ، بدون فکر و تحقیقات تن به ازدواج دادم.
پس شوهرت را خودت انتخاب نکردی؟
ـ خب من اختیارم را دادم به پدر و مادرم چون فکر می کردم آنها صلاح مرا بهتر می دانند و خوب و بد را تشخیص می دهند. آخر من آن زمان فقط 15 سالم بود. یک روز عصر داییام با دو مرد دیگه آمدند خانه ما مهمانی. پدر و مادرم هر دو سر کار بودند. آخه مامانم منزل کسی کار می کرد من هم خونه و زندگی را می چرخاندم. و در ضمن کلاس نهضت هم می رفتم. کلاس چهارم بودم خیلی هم دوست داشتم، اصلاً عاشق درس خواندن بودم. خلاصه آن شب، پذیرایی خوبی از آنها کردم و آنها خیلی خوششان آمد و به من گفتند عجب دختر زبر و زرنگی هستی. بعد که آنها رفتند مادرم مرا صدا زد و گفت اکرم اینها خواستگار بودند. دو روز بعد چند نفر دیگر آمدند، یکی از آنها که خواهرش بود روکرد به من و گفت: ببین اکرم جون، برادرم خیلی خوبه، دست به راه و پا به راهه، زن قبلیاش آدم بدی بوده ….
پس قبلاً ازدواج کرده بود؟
ـ بله. یک بچه هم داشت. زنش را طلاق داده بود. آنها گفتند اون جد به
کمر زده اسم برادرمون را خراب کرده، آخه زن اولش سیده بود.
با این وجود تو حاضر به ازدواج شدی؟
ـ من که سنی نداشتم. پدر و مادرم هم گفتند مرد خوبیه. تهران کار می کنه کارمند وزارت …. است.
سواد داشت؟
ـ یک کمی، اندازه شش کلاس! در واقع در آن اداره آبدارچی بود! خلاصه آنها گفتند هیچی از ما نمی خواهند. جهاز هم نمی خواهند. فقط می خواهند عروس را زودتر ببرند. خیلی عجله داشتند. زمستان خواستگاری کردند و سوم عید عروسی کردیم، سیزده بدر هم رفتیم تهران.
شوهرت تهران زندگی می کرد؟
ـ بله خانه پدرش در روستایی نزدیک خانهی ما بود. در تهران ما در یک خانه با خواهرش که 6 بچه داشت با هم زندگی می کردیم. هرکدام یک اناق داشتیم و آشپزخانه و توالت مشترک بود. زندگی من با تنهایی شروع شد صبح ها خیلی سخت از خواب بیدار میشد و شبها دیر به خانه می آمد. بهانه می گرفت، لجبازی می کرد، اخم می کرد و وقتی می¬پرسیدم کجا بودی؟ می گفت خانه دوستم. من هم که عقلم نمی رسید. اعتراضی نمی کردم. یک روز سیگار از دستش افتاد و فرش را سوزاند. گفتم چرا اینجوری می کنی؟ خیلی پر مدعا گفت: تو باید مواظب من باشی که سیگار از دستم نیفته. باید یه چیزی زیر دستم بگذاری باید حواست به من باشه!!
هیچ اعتراضی نمی کردی؟
ـ عقلم نمی رسید بچه بودم فکر می کردم این هم وظیفه زنه. اول که آدم ازدواج می کنه قربون و صدقه و ناز و نوازش نمی گذاره که آدم درست فکر کند. البته بعدها آدم به تجربه می فهمد که چه برسرش آمده. خلاصه روز به روز بدتر می شد، روزها روبهروی عکس بچه اش گریه می کرد و میگفت دلش برای بچه تنگ شده و مادرش اونو اذیت می¬کنه. من از سادگی گفتم خوب برو بیارش من نگهش می دارم. اونم یک کلمه مرا گرفت و رفت بچه را آورد بدون اینکه دیگه از من سؤال کنه.
تو خودت گفتی که بچه را نگه می داری؟
آره، ولی من اینقدر جدی نگفتم فکر نمی کردم واقعاً بچه را بیاره.
فکر نکردی با زن اولش صحبت کنی و ببینی چرا جدا شد?
ـ نه. نه، من هیچوقت فکر بدی نمیکردم. خلاصه اوایل دوسه روزی بچه را می آورد و دوباره می برد . یک شب که قرار بود دوباره بچه را بیاورد مرا خیلی کتک زد و سر و صورتم کبود شده بود.
به پدر و مادرت خبر ندادی؟
ـ نه. اون موقع خواهر بزرگترم آمد دید و هیچی نگفت. خواهر خودش هم دید و هیچی نگفت. فردا صبح هم قبل از اینکه بره اداره که بعد اونو بیاره کلی قربون و صدقه ام رفت و گفت: آخه دلم برای بچه تنگ شده بود برای همین اینکار را کردم و از من خواست که او را ببخشم و گفت دیگه تکرار نمی شه.
تو قبل از ازدواج راجع به بچه هیچ سؤالی نکردی که کجا زندگی می کنند؟
ـ چرا پرسیدم اما پدرم گفت اون مسئله ای نیست! بههرحال این دفعه بچه 20 روزی با ما بود خیلی اذیتم می کرد. وقتی اعتراض می کردم می گفت: تو دخالت نکن اون هرکاری دلش بخواد باید بکنه تو حق دخالت نداری. با این برخوردها، بچه کاملاً لوس و ننر شده بود بهترین میوه ها و شیرینی ها را برای بچه اش می خرید همه را به بچه می داد و اگر من حرفی می زدم مرا کتک می زد. با خود فکر کردم ایندفعه که بچه را برد من می گویم دیگر نمی توانم او را نگه دارم. موضوع را به خواهر شوهرم گفتم خندید و گفت: بچه را از مادرش از طریق دادگاه گرفته است و من دیگر نمی توانم حرفی بزنم تازه فهمیدم که همه اینها کلک بوده است.
از وقتی بچه آمده بود زود به خانه می آمد؟
ـ نه. یک شب دیروقت آمد پیراهنش پاره شده بود و از سرو کله اش خون می آمد بوی بدی هم می داد. روی پایش بند نبود. پرسیدم چی شده؟ گفت با دوستام دعوا کردم. بعدها فهمیدم مشروب خورده و مست کرده بود. صبح های زود او را از خواب به زور بیدار می کردم و خودم می رفتم نان تازه و شیر بخرم. آخه هر روز من 6 تا شیشه شیر می خریدم تا او در اداره بفروشد. ساعت ها توی صف مغازه های مختلف برای 2 شیشه شیر می ایستادم. یک روز هیچ مغازه ای شیر نداشت برای همین زود برگشتم خانه. یکدفعه دیدم شوهرم با دستپاچگی از اتاق خواهرش بیرون پرید حرفی نزدم ولی شک کردم که او تو اتاق آنها چکار دارد. همان روز از یکی از بچه های خواهر شوهرم پرسیدم دائی آنجا چکار می کند؟ او گفت: مادرم آتش درست می کنه و با سیخ به دایی می دهد. باورم نمی شد. منتظر شدم که آنها همه از اتاق بیرون بیایند. یواشکی رفتم زیر جاجیمی را که روی فرش انداخته بودند که برجستگی بزرگی بود پس زدم، یک لول تریاک پیدا کردم باورت نمی شود کمرم گرفت دیگر نمی توانستم تکان بخورم…
این واقعه چه مدت بعد از ازدواجت اتفاق افتاد؟
ـ درست 7 ماه بعد. آن روز تا عصر صبر کردم وقتی وارد اتاق شد توی صورتش نگاه کردم ببینم واقعاً معتاد است یا نه، ولی نفهمیدم. پرسید چرا اینطوری نگاه می کنی؟ قضیه را گفتم. خواهرش را صدا زد که ببین این ضعیفه چی می گوید. او هم آمد و خیلی خونسرد گفت این مال منه. برای اینکه بچه ها شبها بخوابند من یک حبه کوچک شبها به آنها تریاک می دهم. ولی من باور نکردم و به شوهرم گفتم من با تو زندگی نمی کنم. او هم شروع کرد به گریه کردن که اگه تو بری من خودکشی می کنم و بدون تو نمی توانم زندگی کنم. و قول داد که دیگه آدم خوبی بشه. اما بعد از مدتی دوباره شروع کرد با این فرق که بیشتر شبها دوستانش هم می آمدند خانهی ما و همه دور بساط تریاک می نشستند. من هم گوشه ی دیگر اتاق می خوابیدم و جیک هم نمی زدم.
شاید زن اولش هم بخاطر اعتیاد از او جدا شده بود.
ـ ممکنه. ولی خودش می¬گفت که زنش 9 سال از او بزرگتر بوده و وسواس
شدید داشته و او باعث شده که تریاکی بشه.
لابد اگر حالا از شوهرت بپرسند چرا معتادی حتماً می گوید اکرم باعث شده!!!
ـ درست میگی، صددرصد همین را می¬گوید… دوسه ماهی بعد از این قضایا ما خانه را عوض کردیم در این خانه 4 خانوار زندگی می کردیم خیلی قدیمی بود هر خانوار یک اتاق داشتیم و بقیه چیزها مشترک بود. یک زیرزمین بزرگ متروکه هم داشت که پر از آت و آشغال بود. آنوقت ها تهران بمبباران می شد و ما برای پناهگاه از این زیرزمین استفاده می کردیم اما خیلی وحشتناک تر از بمبباران بود!! یادم می آید که یک روز غروب آژیر قرمز زدند و مردم همه توی کوچه و خیابان ریخته بودند. در آن موقع رضا، پسر شوهرم، 6 ساله بود و هنوز مدرسه نمی رفت خیلی ترسیده بود و مرتب می گفت: پس بابا کو؟ چرا نمی یاد و من سعی می کردم که او را آرام کنم اما در دلم غوغایی بود از بی فکری پدرش. خلاصه اون روزها خیلی بد بود من باید فکر همه چیز را می کردم باید فکر نفت و گاز خوراک پزی را هم می کردم تازه باید نان برایش تهیه می کردم که برای کارمندان اداره ببرد. ساعت ها در صف نانوایی می ایستادم در همین دوران سیاه، و در حالیکه جنگ و نداری و بدبختی ما را محاصره کرده بود، حامله هم شدم. یادم می آید یک بار در اوج دعوا به من گفت تو خیال می¬کنی که دوستت داشتم که گرفتمت یا عاشقت شدم؟ فکر می کنی که ماچت می کنم و میگم دوستت دارم؟ نه خانم، نه خیر از این خبرها نیست من تمام جنده خانه های تهران را زیر پا گذاشتم تو را هم برای کلفتی بچه ام گرفتم….
ـ بچهی اولات کی بهدنیا آمد؟
ـ 17 ساله بودم که فرزند اولم بدنیا آمد و 18 ساله بودم که دومی را بهدنیا آوردم.
چرا جلوگیری نمی کردی؟
ـ او نمی گذاشت. او می گفت من بچه خیلی دوست دارم. ولی بعدها گفت من بچه زیاد می کنم که تو به خاطر بچه ها مجبور بشی با من زندگی کنی. یک شب تا صبح نیامد. ساعت 9 صبح آمد عصبانی شدم گفتم تو مرا با این سه بچه و این وضع تنها می گذاری. کدام گوری می روی. او هم نامردی نکرد مرا به شدت کتک زد و گفت ترا هم مثل او طلاق می دهم. بچه ها را هم می گذارم پرورشگاه بعد چاقو را برداشت من هم به التماس و گریه افتادم. خیلی ترسیده بودم… از یک طرف سه تا بچه از طرف دیگر گرسنگی. خلاصه زندگی خیلی سختی بود. اما در این میان فهمیدم بچهی سوم را هم حامله هستم. یک روز یکی دیگر از خواهر شوهرهایم از کاشان آمد تهران و من شنیده بودم که او قالی بافی می کند. من که از کار هنری خوشم می آمد به او گفتم به من قالی بافی یاد بده. او گفت: این کار عرضه می خواهد، هرکاری را که هر کسی که نمیتواند انجام دهد. اما من مصمم بودم برای همین وقتی ما یکباری برای دیدار به کاشان رفتیم، آنجا چله کشی و چارچوب قالی را دیدم و وقتی به تهران برگشتیم از آهن پاره های توی زیرزمین 4 تکه آهن پیدا کردم و به مغازه نزدیک خانه بردم تا آنها را جوش دهد، با نخ لحاف دوزی هم چله فرش را زدم و از روی کتاب گلدوزی یک نقشه تهیه کردم و با کاموا شروع کردم به بافتن فرش. در آن وقت فرزند سوم هم به دنیا آمد بالاخره اولین فرش تمام شد. بعضی از همسایه ها خیلی مرا تشویق می کردند. صبح دار قالی را از زیرزمین می آوردم. بچه ها را تروخشک می کردم کارهای خانه را هم انجام می دادم و شب ها دار قالی را دوباره مخفی می کردم تا اینکه یک روز شوهرم ظهر به خانه آمد و قالی را دیدو گفت: ”خوب بالاخره کار خودت را کردی،… عیب نداره ولی چرا اینقدر کوچیکه؟“. گفتم: پول بده تا من یه فرش خوب بزنم. در جوابم گفت: من پول ندارم، اگه میتونی خودت پولداری بزن.
بالاخره با پساندازهایی که یواشکی جمع کرده بودم و قرض و قوله یک دار قالی زدم و مشغول کار شدم. پس از مدتی فرش را انداختم حالا مشکل اینجا بود که نمیگذاشت آن را بفروشم.
- چرا؟
ـ میگفت تو قالی را توی خونه من بافتی، یا باید از آن استفاده کنیم یا اینکه اگر فروختی پولش را باید به من بدهی. همیشه منت سرم بود که پول خورد و خوراک من و بچهها را میداد، خلاصهاش کنم اون صاحب من بود!
خرج خانه را مرتب میداد؟
ـ گاهی مجبور میشدم از جیبش پول بلند کنم و از این طریق حق خودم و بچهها را بگیرم. یک بار که عرصه زندگی دیگر خیلی برایم تنگ شده بود، تصمیم گرفتم خودکشی کنم ولی زود به خودم آمدم و فکر بچههایم و سرگردانی آنها مرا دیوانه کرد. زود رفتم حمام و غسل صبر کردم شاید کمی آروم بشم!…
بالاخره برای ادامه زندگیت چه فکری کردی؟
ـ در این مدت دیپلم خیاطی گرفتم و برای همسایهها از صبح تا شب که این حضرت اجل میآمد خیاطی میکرد.
درآمدش برایت کافی بود؟
ـ نه اصلاً … با وجود سه تا بچه و پسر شوهرم به هیچ جا نمیرسید. برای همین توسط خواهرم با خانمی در شمال شهر آشنا شده بودم و گاهی برای او ملافه میدوختم. بعد کم کم پیشنهاد کرد که هفتهای دوبار در کارهای خانه به او کمک کنم، پول خوبی هم میداد. دیدم درآمد کارگری توی خونهها بیشتر است خیاطی را ول کردم و آنجا مشغول شدم…
شوهرت با این کارت مخالفتی نمیکرد؟
ـ اوایل از او پنهان میکردم ولی بالاخره فهمید و گفت باید به من بگویی چقدر درآمد داری؟ او دلش نمیخواست دستم توی جیبم بره، تازه میترسید من بذارم و برم چون حقوق خودش فقط به اندازهی دود و دمش بود. خلاصه هفتهای دوبار به چهار بار رسید و متاسفانه در همین زمان هم من بچه چهارم را حامله شدم… خیلی سعی کردم بچه را بیاندازم ولی یه خواب قشنگی دیدم و فهمیدم روزی این بچه هست برای همین تصمیم گرفتم بچه را نگه دارم!!
- وقتی میرفتی سرکار، بچههات را چکار میکردی؟
ـ دختر سومم را میبردم که از بچه کوچکم نگهداری کند یعنی سه نفره میرفتیم سر کار. بعضی وقتها که بچهام خیلی گریه میکرد یک نخود از تریاکهای شوهرم را در آب حل میکردم و به او میدادم که نکند خدای نکره صدای صاحب کارم دربیاد! زندگی خیلی سختی بود هر روز با دو بچه و یک ساک کهنه و قوطی شیر خشک … ولی مجبور بودم. تو سرم این فکر بود که هر طور شده یک آلونک دست و پا کنم… و بالاخره با فروش طلاهای عروسیم و یه مقداری پسانداز و کمکهای صاحبکارم و پول بازخریدی شوهرم یک خانه کوچک خریدیم. چون آن موقع شوهرم را از اداره بیرون کردند چون معتاد بود و تو اداره هم تریاک میفروخت. بهش گفته بودم بالاخره بیرونت میکنند، ولی او با قلدری میگفت من کارمند رسمی هستم! بعد هم هی غر میزد که خانه را بفروشیم تا با آن کاسبی راه بیاندازد. ولی من زیر بار نمیرفتم.
- چرا نمیخواستی خانه را بفروشی؟
ـ میدانستم که او عرضهی هیچ کاری را ندارد و این خانه تنها سرپناه من و بچههام بود. یک شب که من خسته با دو تا بچههام از سر کار برگشتم دوباره به من گیر داد که این خانه بفروشیم. من گفتم طلاهام و مهریهام را بده تا من راضی شوم. او که هم مست بود و هم خمار، زیرسیگاری را به طرف من پرتاب کرد… سرم شکست و خون صورتم را گرفت اونم رفته خوابیده تا صبح گریه کردم درد کشیدم سرم را گرفتم . هروقت اذیت و آزارش زیاد میشد من یاد این شعر میافتادم… که حرف دلم بود.
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی به جای خورشید من زخم خورده بود.
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها به جرم اینکه
او سرسپرده میخواست من دل سپرده بودم
- خوب بعد چی شد؟
برادر شوهرم مغازه داشت. مدتی با برادرش کار کرد ولی زیاد نموند. خلاصه بیکار و بیعار بود. گاهی پولهایی که من کار میکردم را به زور ازم میگرفت. بهانهجویی زیاد میکرد مصرف تریاکش هم زیاد شده بود بالاخره تحملام تمام شد. رفتم شکایت کردم. ماموران یک شب آمدند خانه ما، او را به زندان بردند سه ماه زندان بود بعد آزادش کردند و گفتند ترک کرده و پاک پاک است.
- واقعاً اعتیاد را ترک کرده بود؟
نه بابا اول که اومد دزدکی میکشید و بعد از یک هفته بهانه پشت بهانه دوباره شروع کرد به من هم گفت دیگه حق نداری سر کار بری… گفت من کار پیدا کردم همه خرج و میدم.
- راست میگفت کار پیدا کرده بود؟
ـ آره، در یک شرکت کار پیدار کرده بود. ولی من بهش اطمینان نداشتم صبحها که سر کار میرفت من هم یواشکی میرفتم و به بچههام یاد داده بودم که اگه زود آمد چی بگید و چی نگید. خلاصه با کار شبانهروزی توانستم مقداری پول پسانداز کنم. روزها که در خانهها کار میکردم، شبها وقتی او میخوابید یواشکی سبزی پاک میکردم و آشغالهای سبزی را از خانه بیرون میبردم که نفهمد.. که البته فهمید و دوباره قیل و قال کرد که چرا سرکار میروی، جوابش دو کلمه بیشتر نبود و اون اینکه خرجی که توی میدی پول نون خالی است. بچهها بزرگ شدند و خرجشان هم زیاد… از طرف دیگر اعتیاد شوهرم و اذیت پسرش که حالا میخواست ازدواج کند مرا بینهایت پریشان میکرد نمیدانستم راهحل مشکلاتم چیه و چهکار باید بکنم. ولی در عین حال هیچوقت ناامید نمیشدم و به فعالیت ادامه میدادم، در همین موقع دوباره شوهرم را از کار بیرون کردند و دوباره آینه دق جلوی من نشست. به او پیشنهاد کردم که دستفروشی کند اول قبول نمیکرد ولی بالاخره بعد از ساعتها بحث راضی شد.
- منظورت از دست فروشی چیست؟
ـ با پساندازم یک چرخ خریدم. هر روز صبح زود میرفتم به میدان ترهبار و مقداری سبزی میخریدم و او تا ظهر آنها را میفروخت. بعد از مدتی یک مغازه خرابه نزدیکی خانه پیدا کردم به شوهرم پیشنهاد کردم بیا این مغازه را بگیرم و سبزی فروشی باز کنیم دوباره دعواها و جنگها شروع شد بالاخره راضیش کردم.
صبحها ساعت چهار به میدان ترهبار میرفتم بعد به زور شوهرم را از خواب بیدار میکردم و بعد از ظهرها مغازه را خودم تعمیر میکردم. بعد از تمام شدن تعمیرات عصرها که بیکار بودم ترشی درست میکردم سبزی برای مردم تمیز و سرخ میکردم خلاصه لحظهای بیکار نبودم و نیستم.
- حالا چه کار میکنی؟
مغازه را هنوز میچرخانم ولی دیگر شوهرم میرود میدان ترهبار چون همسایهها به او اعتراض کردند که چرا زن جوانت را به میدان میفرستی، حالا او فقط به میدان ترهبار میرود و من تمام روز در مغازه هستم.
- بچههایت حالا در چه موقعیتی هستند؟
ـ دختر بزرگم یک سلمانی در یکی از اطاقهای خانه زده کارش و درآمدش خوب است. پسرم فوق دیپلم گرفته فعلاً سربازیست. دختر سومم جزو باشگاه نویسندگان جوان است و دانشگاه میرود و بچه آخرم هم دبیرستان میرود.
من در این دنیای وانفسای بیفرجام کسی را جز خدا ندارم. هرگز به خودم فکر نکردم، زمانی که دختر بودم سعی داشتم فرزند خوبی باشم. زمانی که ازدواج کردم خیلی خیلی سعی کردم که همسر خوبی باشم ولی او قدرم را ندانست وقتی بچهدار شدم تمام کوششم را کردم که مادر خوبی برای فرزندانم باشم به قول شاعر:
دوست دارم شمع باشم در دل شبها بسوزم
روشنی بخشم به جمعی و خود تنها بسوزم
- فکر میکنی اینقدر از خودگذشتگی خوب است؟
ـ نه، ولی آیا اگر غیر از این میکردم کسی از من حمایت میکرد… مادرم… پدرم… مملکتم… مردم… پناه بر خدا.
منیع: سایت زنستان