از وقتی دانستم او از آن جا که بستری است دیگر بیرون نخواهد آمد، هر لحظه و هر روز با او بودم، با شعرش، با سرگذشت اش، با میراث و ماندههایش، در خاطرهام و یا در میان کتابهایم. اما افسوس که خیلی زود دیر شد. هنوز داشتم برایش مینوشتم و میخواستم تا هست برایش بخوانم. فکر میکردم، دست کم برای هفتهها، باز با او خواهیم بود. فکر میکردم هنوز فرصت هست. اما دیروز عصر ناگهان صبا از بالین اش زنگ زد و گفت: دیگر فرصتی نیست. قلم را زمین گذاشتم و به دیدارش شتافتم. اما ساعتی قبل او ما را ترک گفته بود. آنچه در زیر آمده برای آن بود که اول برای خودش بخوانم. اما حیف که خیلی زود دیر شد.
ژاله، شعری برای انسان، شعری برای زمین، شعری برای میهن، دوست دیرینه، انسان نازنین، بانوی شعر، ژاله اصفهانی در بستر بیماری است. نزدیک ترینها به او در روزهای دشوار در این دو ماه گذشته هر روز پروانه وار گردش میگردند. او در بستر نقاهت در لندن درد میکشد. اما لب خند همیشگی اش هنوز در زیر آوار درد پدیدار است. هم چنان با قدرتی مسحور کننده شعرهایش را از بر برای هرکس که به دیدارش رود زمزمه میکند. او هنوز دارد برای راه صلح، راه مهر و دوستی و شادی انسانها فرش امید میبافد.
از روزی که اولین شعرش در ۶۳ سال پیش به چاپ رسید تا امروز، ژاله با شعر زیسته است. و از این ۶۳ سال میهنش ایران، فقط ۳ سال، او را در آغوش داشته است. اما او هرگز نزیست روزی را که آغوشش به سوی مردمش و به سوی سرزمین اش ناگشوده باشد. اگر آرمان خواهی را از شعر ژاله جدا کنی شعر او را خواهی فسرد. ژاله را همیشه آرزوهای بزرگ و رویاهای به جان ناچشیده انسان به وجد آورده و نبوغ ژاله آن آرزوها و رویاها را در حریر شعر پیچیده است.
ژاله در تمام عمر شاعری جانب دار بوده است. همین امروز هم ژاله همان ژاله ۶۵ سال پیش است. ژاله به آرمانهایش زنده است، همانها که از روزهای پر شور و شرر نوجوانی در بن جان او نشستند و تا امروز بی هیچ وقفه ژاله را شاد و تازه نگاه داشتهاند. احسان طبری ژاله را شاعر امید و آزادی تعریف میکرد. شعر ژاله – هم چون سرشت ژاله - فراتر از این تعریف، شعر زندگی، ستایشگر انسان، ستاینده مهر، گریزان از پستی و مجیزگویی است. او “از هرکس که زیبایی هستی را کند نابود” “ز چشمانی که بی نور است” “ز انسانی که بیرحم است” همواره میترسد. او “از جنگ خون فشان کبوترها” “از خنده گدای تملق گو” پنهان میگرید. او “زمین”، را “همیشه جستجو کردن” را دوست دارد. برای او “انسان بی خبر” یک “شکلک بیجان” است. ژاله “بیهودگی” را اصلا دوست نداشت. نه در شعرش، نه در زندگی اش. ژاله تا واپسین لحظه مرگ از پای ننشست، میدید و میپرسید و میدانست و میسرود. و باز میپرسید و میدید و میسرود.
ژاله در این ۶۳ همواره جانبدار ماند، همواره آرمان داشت. اما، به نام جانبداری هیچ گاه مجیز از کس نگفت، حتی دریغ از یک بیت. او هیچ گاه به خاطر شهرت، به خاطر تقرب، به خاطر قدرت، به هوای ثروت، یا برای مزد هیچ نسرود. ژاله ۶۵ سال طرفدار، صلح، آزادی، عدالت و پیشرفت ماند. مهاجرت از ایران به روسیه ژاله را نه روسی و نه از ایران دورتر کرد. گذر از شرق به غرب ژاله را غربی نکرد. قدرت عشق او به میهن اش، به سان قدرت او در حفظ خواندن شعرهایش، شگرف و بی کرانه است.
پرنده ی مهاجر ما، وقتی پس از ۳۰ سال صدای انقلاب را شنید عاشقانه به سوی آشیان خویش پر گشود. او به روی انقلاب با شعرش لبخند زد:
پرندگان مهاجر، زمان آن آمد
که سوی لانه ی خود شادمانه برگردیم
به آن چمن که ز صیاد گشته زیر و زبر
برای ساختن آشیانه بازگردیم.
پرندگان مهاجر، غم فراغ گذشت…
اینک آغاز هستی من و شعرم…
اما انقلاب هیچگاه به ژالههای مهاجر لبخند نزد، آغوش نگشود، صیاد انقلاب صیاد پرندهها بود؛ و بوی کباب قناری بر آتش سوسن و یاس آن لبخند پاک و معصومانه ژاله را فسرد. و باز آرزوی دیدار عطر صفاهان و نرگس شیراز را تا همین امروز در زیر پوست حساس و لطیفش جایگیر کرد. عشق به میهن جان مایه اصلی سرودههای ژاله است. عشق ژاله به ایران عشق به مرزها نیست، فراتر از مرزهاست. ارتباط ژاله با فرهنگ و ادب تاجیک، بعد از استاد لاهوتی، بی بدیل است.
شعر ژاله در مهاجرت دوم، باز بی هیچ کینه و خشم، باز مملو از مهر به مردم، باز مملو از مهر به ایران، و آرزوی آزادی است. ندیدم کسی را که بیش از ۶۰ سال از عمرش را در محیط فرهنگی بیگانه بماند و نه پای از راه گرداند، نه آرام گیرد و نه هیچ ذرهای از رنگ و بوی و فرهنگ و زبانش را به تاراج دهد. عشق ژاله به میهن عشقی بی هیچ چشم داشت، بی آلایش و زلال و بس مادرانه است.عشقی که تمام حقیقت خویش را بهتر از همه در “پرندگان مهاجر” با قدرتی شگرف آشکار کرده است.
اما جای “لذت عشق”، در بستر شعر ژاله خالی، و یا چنان پنهان و بیرنگ است که به چشم نمیآید. حس عشق، و نه مفهوم کلی عشق، به خصوص در کلامی زنانه، بر پیشانی شعر ژاله نوشته نیست. گویی عشق زنانه، در رفتار شعری ژاله، آن راز پنهانی است که باید در همان ژرفنای دل او تا همیشه نهان ماند. ژاله بر خلاف فروغ، بستر شعرش، از آن حس، آتشین نیست. آیا این “نبود” به خاطر نوشیدن تمام لذت و طعم این رازگونه است؟ یا که زمانه هنوز آن زمانه نبود که زن هم، آزاد از هردو جهان، فاش و دلشاداز خویش تن خود گوید؟…….
منبع:ایران امروز