برای بانوی شعر، ژاله اصفهانی

نویسنده
فرخ نگهدار

po_farrokh_negahdar.jpg

از وقتی دانستم او از آن جا که بستری است دیگر بیرون نخواهد آمد، هر لحظه و هر روز با او بودم، با شعرش، با ‏سرگذشت اش، با میراث و مانده‌هایش، در خاطره‌ام و یا در میان کتاب‌هایم. اما افسوس که خیلی زود دیر شد. هنوز ‏داشتم برایش می‌نوشتم و می‌خواستم تا هست برایش بخوانم. فکر می‌کردم، دست کم برای هفته‌ها، باز با او خواهیم بود. ‏فکر می‌کردم هنوز فرصت هست. اما دیروز عصر ناگهان صبا از بالین اش زنگ زد و گفت: دیگر فرصتی نیست. قلم ‏را زمین گذاشتم و به دیدارش شتافتم. اما ساعتی قبل او ما را ترک گفته بود. آنچه در زیر آمده برای آن بود که اول برای ‏خودش بخوانم. اما حیف که خیلی زود دیر شد. ‏


ژاله، شعری برای انسان، شعری برای زمین، شعری برای میهن، دوست دیرینه، انسان نازنین، بانوی شعر، ژاله ‏اصفهانی در بستر بیماری است. نزدیک ترین‌ها به او در روزهای دشوار در این دو ماه گذشته هر روز پروانه وار ‏گردش می‌گردند. او در بستر نقاهت در لندن درد می‌کشد. اما لب خند همیشگی اش هنوز در زیر آوار درد پدیدار است. ‏هم چنان با قدرتی مسحور کننده شعرهایش را از بر برای هرکس که به دیدارش رود زمزمه می‌کند. او هنوز دارد برای ‏راه صلح، راه مهر و دوستی و شادی انسان‌ها فرش امید می‌بافد. ‏


از روزی که اولین شعرش در ۶۳ سال پیش به چاپ رسید تا امروز، ژاله با شعر زیسته است. و از این ۶۳ سال میهنش ‏ایران، فقط ۳ سال، او را در آغوش داشته است. اما او هرگز نزیست روزی را که آغوشش به سوی مردمش و به سوی ‏سرزمین اش ناگشوده باشد. اگر آرمان خواهی را از شعر ژاله جدا کنی شعر او را خواهی فسرد. ژاله را همیشه ‏آرزوهای بزرگ و رویاهای به جان ناچشیده انسان به وجد آورده و نبوغ ژاله آن آرزوها و رویاها را در حریر شعر ‏پیچیده است.


ژاله در تمام عمر شاعری جانب دار بوده است. همین امروز هم ژاله همان ژاله ۶۵ سال پیش است. ژاله به آرمان‌هایش ‏زنده است، همان‌ها که از روزهای پر شور و شرر نوجوانی در بن جان او نشستند و تا امروز بی هیچ وقفه ژاله را شاد ‏و تازه نگاه داشته‌اند. احسان طبری ژاله را شاعر امید و آزادی تعریف می‌کرد. شعر ژاله – هم چون سرشت ژاله - ‏فراتر از این تعریف، شعر زندگی، ستایشگر انسان، ستاینده مهر، گریزان از پستی و مجیزگویی است. او “از هرکس که ‏زیبایی هستی را کند نابود” “ز چشمانی که بی نور است” “ز انسانی که بیرحم است” همواره می‌ترسد. او “از جنگ ‏خون فشان کبوترها” “از خنده گدای تملق گو” پنهان می‌گرید. او “زمین”، را “همیشه جستجو کردن” را دوست دارد. ‏برای او “انسان بی خبر” یک “شکلک بیجان” است. ژاله “بیهودگی” را اصلا دوست نداشت. نه در شعرش، نه در ‏زندگی اش. ژاله تا واپسین لحظه مرگ از پای ننشست، می‌دید و می‌پرسید و می‌دانست و می‌سرود. و باز می‌پرسید و ‏می‌دید و می‌سرود. ‏


ژاله در این ۶۳ همواره جانبدار ماند، همواره آرمان داشت. اما، به نام جانبداری هیچ گاه مجیز از کس نگفت، حتی دریغ ‏از یک بیت. او هیچ گاه به خاطر شهرت، به خاطر تقرب، به خاطر قدرت، به هوای ثروت، یا برای مزد هیچ نسرود. ‏ژاله ۶۵ سال طرفدار، صلح، آزادی، عدالت و پیشرفت ماند. مهاجرت از ایران به روسیه ژاله را نه روسی و نه از ‏ایران دورتر کرد. گذر از شرق به غرب ژاله را غربی نکرد. قدرت عشق او به میهن اش، به سان قدرت او در حفظ ‏خواندن شعرهایش، شگرف و بی کرانه است. ‏


پرنده ی مهاجر ما، وقتی پس از ۳۰ سال صدای انقلاب را شنید عاشقانه به سوی آشیان خویش پر گشود. او به روی ‏انقلاب با شعرش لبخند زد:


پرندگان مهاجر، زمان آن آمد

که سوی لانه ی خود شادمانه برگردیم

به آن چمن که ز صیاد گشته زیر و زبر

برای ساختن آشیانه بازگردیم.

پرندگان مهاجر، غم فراغ گذشت…

اینک آغاز هستی من و شعرم…


اما انقلاب هیچگاه به ژاله‌های مهاجر لبخند نزد، آغوش نگشود، صیاد انقلاب صیاد پرنده‌ها بود؛ و بوی کباب قناری بر ‏آتش سوسن و یاس آن لبخند پاک و معصومانه ژاله را فسرد. و باز آرزوی دیدار عطر صفاهان و نرگس شیراز را تا ‏همین امروز در زیر پوست حساس و لطیفش جایگیر کرد. عشق به میهن جان مایه اصلی سروده‌های ژاله است. عشق ‏ژاله به ایران عشق به مرزها نیست، فراتر از مرزهاست. ارتباط ژاله با فرهنگ و ادب تاجیک، بعد از استاد لاهوتی، ‏بی بدیل است.


شعر ژاله در مهاجرت دوم، باز بی هیچ کینه و خشم، باز مملو از مهر به مردم، باز مملو از مهر به ایران، و آرزوی ‏آزادی است. ندیدم کسی را که بیش از ۶۰ سال از عمرش را در محیط فرهنگی بیگانه بماند و نه پای از راه گرداند، نه ‏آرام گیرد و نه هیچ ذره‌ای از رنگ و بوی و فرهنگ و زبانش را به تاراج دهد. عشق ژاله به میهن عشقی بی هیچ چشم ‏داشت، بی آلایش و زلال و بس مادرانه است.عشقی که تمام حقیقت خویش را بهتر از همه در “پرندگان مهاجر” با ‏قدرتی شگرف آشکار کرده است.


اما جای “لذت عشق”، در بستر شعر ژاله خالی، و یا چنان پنهان و بیرنگ است که به چشم نمی‌آید. حس عشق، و نه ‏مفهوم کلی عشق، به خصوص در کلامی زنانه، بر پیشانی شعر ژاله نوشته نیست. گویی عشق زنانه، در رفتار شعری ‏ژاله، آن راز پنهانی است که باید در همان ژرفنای دل او تا همیشه نهان ماند. ژاله بر خلاف فروغ، بستر شعرش، از آن ‏حس، آتشین نیست. آیا این “نبود” به خاطر نوشیدن تمام لذت و طعم این رازگونه است؟ یا که زمانه هنوز آن زمانه نبود ‏که زن هم، آزاد از هردو جهان، فاش و دلشاداز خویش تن خود گوید؟…….‏

منبع:ایران امروز