آیینه در آیینه

نویسنده

خواب

گلن پور چیائو؛ ترجمه اسدالله امرایی

 

نمی خواهم بخوابم. نمی توانم بخوابم، وقتی می خوابم می آیند به دنبالم و مرا می برند تا باز جویی کنند.مرا پشت کامیونی بار می کنند، سرم را می پوشانند و راه می افتند، چرخ هازیر پایمان در جاده می چرخد. مطمئن نیستم که همیشه مرا به یک محل می برند یانه، اما هر چه هست، از پله هایی پایین میرویم، سوار آسان برهایی می شویم و به زیرزمین می رویم که سرپوش را از سرم بر می دارند، دردالان درازی هلم می دهند که درهای بسته ای در دوطرف دارد و تقریبا نوری نیست. از پشت بعضی در ها صداهایی می شنوم، باز جویی های دیگر، اما هرگز کسی را نمی بینم، فقط صدایشان را می شنوم مرا به اتاق هایی می رانند که نور کمی دارد و ابتدا تنها می گذارند، سرمیزی می نشانند که صندلی خالی دیگری آن طرف گذاشته اند، و دوتا شان می آیند تو که لباس های نخ نمایی دارند، به سرعت حرکت می کنند، نگاهی از سر تا پا به من می اندازند، چشم به چشم من می دوزند، هیچ حالتی توی نگاهشان نیست جزآزار. روی هر صندلی که نشسته باشم به من می گویند اشتباهی نشسته ام، بلند شوم و روی آن یکی بنشینم.

 بلند می شوم روی آن یکی می نشینم، بازجو روی صندلی ای می نشیند که من نشسته بودم و شروع می کند به سوال کردن. توی ذهنم چیست و از آخرین باری که با من حرف زده اند چه تغییری کرده ام. چطور انتظار دارم اوضاع بهتر شود وقتی که حاضر نیستم در رفتار خودم تغییری بدهم، چرا فکر می کنم که باید از خودم دفاع کنم. مردها ظاهر خود را عوض کرده اند. یکی شان به موی سرش روغن زده و به عقب شانه کرده ست، اما سیخ می شود، گویی عادت ندارد آن جور شانه کند.

 لباس هایی می پوشند که به تنشان زار می زند، و یا عینکی می زنند که نمی توانند از پشت آن ببینند یکی دیگر می زنند یا وقتی با من صحبت می کنند آن را بر می دارند.مردی که بازجو نیست پشت سرم می ایستد تا اگر سرم را برگردانم دست بگذارد روی سرم و بر گرداند سر جایش. ازم می پرسند چرا توی صندلی ام وول می خورم، آن هم وقتی که وول نمی خورم، چرا هیچ پیشرفتی نمی کنم. تا می خواهم حرف بزنم بازجو می پرد وسط حرفم و می گوید آنچه می گویم بی معنی است، چیزی که می خواهند توی دلم است. تا وقتی نگفته باشند نمی توانم بروم، اگر بلند شوم و راه بیفتم نمی گذارند. با آن هاست که جلسه چقدر طول بکشدو نمی توانم جلوشان در بیایم یا از یاد ببرم که چه سوالی کردند.

آخر جلسه سکوت است و گاه سر خم کردن. مرا تنها می گذارند تا آنکه دو نفر دیگر می آایند تو تامرا برگردانند. گاهی وقت ها یکی شان را توی خیابان می بینم، کسی که آشناست یا توی چشمش نگاهی دارد که آنها دارند. گاهی مردی است و گاه زنی، کسی که روی نیمکتی نشسته، تا توی ماشین پشت چراغ راهنمایی، یا می آید توی فروشگاهی در جاهایی که می روم پرسه می زند. هیچ وقت از دستشان خلاصی ندارم، نمی توانم فرار کنم، از سوالاتی که در ذهنم است خلاص نمی شوم. د ر هر جلسه بازجویی درباره ی جنی و پدرمان می پرسند. و جلسات طولانی و کسالت آور تقریبا فقط در باره ی جنی و پدرمان می پرسند.

گاهی سکوت طولانی بین سوال ها می افتد و من که نگاهشان می کنم به من زل می زنند. از من می پرسند چه کار کرده بود که مستحق مرگ بود، چه فرقی با او دارم، چرا تو نه، چرا برادرت پدرت.علیه جنی چه مدرکی داشت، آیا چیزی علیه او داشت. وقتی توی صندلی ام خم می شوم تا جواب دهم، هر چند جواب ندارم، مرد پشت سرم شانه ام را می گیرد تا تکان نخورم و باز جو دستش را بالا می آورد وقتی می بیند دهان باز می کنم سرش را تکان می دهد. گاهی می گویم از پدرم بپرسید، هر چند جلوم را می گیرند. می دانی که به سوالات درباره ی خواهرت جواب نمی دهد، اگر بدهد هم جواب اوست نه تو.آیا خودت را مستحق تر می دانی که آنچه سر جنی آمد تقصیر توست، آیا فکر نمی کنی که او خودش پدرت را وادار کرد آن کار را بکند. آیا اوراآنقدر بی گناه می دانی که می خواهی جایش را بگیری.آیا هنوز از پدرت می ترسی، که تو هم به اندازه خواهرت لیاقت آن را داری، شاید هم بیشتر، بیشتر می ترسی سعی می کنی نترسی اما نمی شود.

 می پرسند چرا آن کار کار زا با او کرد نه با تو. نمی توانم جوابشان را بدهم، می گویند به ما نگویند. از او پرسیده ام و فقط نگاهم کرده، چهره اش تهی نیست. اما پنهان کار است. می دانم، پیش از این که بپرسم می دانم جوابم را نخواهد داد که چرا پیش می آمد، فکر نمی کنم حتی یک کلمه بگوید.او مسئول است، خودش می گوید مثل همیشه و هر چه بگویم فرق نمی کند. شاید فکر می کندکه احتمالا من بوده ام، لابد آرزو می کرد من باشم و تعجب می کند چرا من نبوده ام. شاید نمی تواند توضیح دهد چه اتفاق افتاده، چه چیزی وادارش کرده او را بکشد..اما دهان باز نمی کند که حتی آن یک ذره را هم بگوید. نگاهش کردیم، مجبور بودیم نگاهش کنیم، نمی گذاشت نگاهش کنیم، بعد افتاد. از کوهی افتادکه زیر پای خودش ساخته بود، از حرف ها و قانون هایی که هر وقت عصبانی می شد وضع می کرد تا ما را مطیع کند.

از پشت پنجره نگاهش می کنم و از خودم سوال هایی را می پرسم که می خواهم از او بپرسم.می خواهم بدانم برایش چه اتفاقی افتاده.به دیدار او می روم به امید اینکه او را در آنجا بیابم، او را پیدا نمی کنم فقط می بینمش، واضح نیست بلکه پنهان است، همه اش درون اوست، بی آنکه حس کند به بیرون حرکت می کند، به طرف من. جنی با او در آنجاست پنهان شده، در سکوت او پیچیده شده و ما آنجاییم با آن ها. می خواهم خودم را آنجا بیابم، دهان او را تکان می دهم، صورتش را تکان می دهم، با مشت به شیشه بین مان بزنم، اما با مشت به شیشه نمی زنم، چون اگر این کار را بکنم مرا بیرون می کنند و او هم جواب نمی دهد. توی دالان، در مسیر باز جویی، گاهی فکر می کنم که او را نزدیک خودم حس می کنم، دوبارهم صدایی شنیدم که به نظرم آمد صدای او باشد که پشت یکی از درهای بسته با بازجویی بحث می کرد که صدایش را بلند کرده بود.هر دو بار وقتی از دم در می گذشتیم پیش از آنکه مرا خفت کنند و برگردانند خودم را به طرف در پرت کردم و هر دو بار در قفل بود و به فشار شانه ام تسلیم نشد. به سرعت مرا عقب کشیدند و پیش از آنکه بتوانم گوش کنم و بفهمم آیا صدای خود اوست یا چه سوالاتی می پرسند و او چه جوابی می دهند، دورم کردند.

 اول فکر می کردم چطور امکان دارد که او توی اتاق باشد، چطور او را به اینجا کشانده اند وچرا به جای اینکه به سراغ او بروند او را به اینجا آورده اند. جواب این سوال ها را در ذهن خودم مرور می کردم ومتوجه شدم که شبکه فرامرزی آن ها چقدرگسترده است و با آنکه از قدرت و نفوذ آن ها بر خودم خبر دارم، فقط می توانم به عمق ساختار ان ها پی ببرم، اما نمی توانم این امکان را به حساب نیاورم که پدرمان دریکی دو جایی که از من بازجویی کرده اند بوده است، یاآن دالان های زیر زمینی او را به یکی دو تا از آن جاها وصل می کرد و این که او هم در معرض چنین بازجویی هایی بوده است، همان طور که من هستم. اگر هست، دلم می خواهد بتوانم به عنوان شاهدحاضر باشم که ببینم چه سوالاتی از او می کنند.

 به آن ها هم گفتهام و از ایشان خواسته ام که ما دو تا را توی یک اتاق ببرند و همزمان با زجویی کنند، اما هیچ ترتیب اثری ندادند.. به باز جویی از من ادامه می دهند و فشار می آورند که به ته خطی برسم که تهی ندارد و مرا به جایی برسانند که راهی به آن ندارم. می گویی که آن ها را ندیده ای، آن ها به اینجا نیامده اند که تو را اذیت کنند یا دنبال من بگردند. تو می خوابی، استراحت می کنی. تو را بیدار نمی کنند و به زیرزمین نمی برند که از تو بازجویی کنند. تو او را می بینی، حرف می زنی، اما از او سوال نمی کنی.تو او را زیاد نمی بینی و حرف هایی که با او می زنی سربسته است و چالشی، اما به هر حال حرف است.

 من هم با او حرف های سر بسته زده ام، اما آن حرف ها خیلی زود جای خودش را به سکوت داده و بعد به انتظار جواب مانده. سرخورده و ناامید رفته ام و می خواستم فوری به سراغ او بروم، می خواستم هرگز بر نگردم. آخرین باری که مرا به زیر رمین بردند توی دالان سر او داد کشیدم.نمی دانستم آنجاست یانه وآیا می شنود، اما دست از دادزدن بر نداشتم و همچنان داد می زدم که مرا هل دادند توی اتاق بازجویی و مرا آنجا رها کردند.

طولی نکشید که دو مرد وارد اتاق شدند، اما متن سرپا ایستادم و نمی خواستم بنشینم و به حرفهای آنان گوش کنم. مرا به زور روی صندلی نشاندند و تهدیدم کردند که داد نزنم و گفتند چه فایده ای دارد و چرا می خواهم پدرم بیاید که جواب دهم و چه قصدی دارم.آیا خیال می کنم که می توانم ادامه دهم و مقاومت کنم وبی آنکه بهایی بپردازم شانه خالی کنم.

 بازجو می گفت، نشانه ای از تغییر بروز نداده ام وآن ها دلیلی ندارند که با آن روش های غیر موثر به کارشان ادامه دهند. به من گفتند کمیته ای از بازجویان قبلی تشکیل شده بود، آن ها به این نتیجه رسیدند که هیچ وقت نمی توانم به سوال های آن ها جواب درستی بدهم مگر این که محکوم شوم مدتی طولانی تر با آن ها رو در رو شوم.کمیته گزارشی به همین مضمون تهیه کرده و آن را به مقامات زیر زمینی ترا ارئه کرده بود که تایید شود، البته با زجوی من میگفت فقط محض رعایت تشریفات دادرسی است.

 می توانست با نگاه کردن به من بگوید که قصد دارم مقاومت کنم و نمی خواهم وا بدهم و میل دارم بگریزم و خود را تا عمق چاله ای تاریک بکشم، هر چند تازه شنیده بودم که میل به فرار و مقاومت من باعث شده که کمیته تشکیل شودو آن حکم را صادر کند. می گفت این کارهای بیهوده فقط از من بر می آید. از آن موقع نخوابیده ام، اما می دانم که سرانجام باید بخوابم، نمی توانم بیدار بمانم.

حس می کنم که حالا همه منتظرند و مرا می پایند که میل به خواب مرا از پا بیندازد. من الان آنجا هستم، اگر چشمم را ببندم سوال های آنان را می شنوم و خودم روی صندلی مقابل باز جو می بینم، پشت صندلی ام مردی می ایستد و دست های خود را قلاب کرده، دست های پیری که تکان نمی خورد، سرش در تاریکی و سایه محو است. دهانم را که باز می کنم توضیحی بدهم، بازجو مرا با دو دست می گیرد مرد پشت سرم سرفه ای می کند و من حرف نمی زنم.