دو هفته گذشته را می توان به حق داغ ترین تابستان سینمایی آغاز هزاره نامید. در طول هشت سال گذشته هیچ تابستانی را سراغ نداریم که نمایش با این تعداد فیلم پرفروش همراه بوده باشد. چهارمین ایندیانا جونز(314 میلیون دلار فروش) و سپس هالک شگفت انگیز(با 133 میلیون دلار فروش) جای خود را به شوالیه سیاه، مومیایی(71 میلیون دلار فروش)، پرونده های مجهول 2(19 میلیون دلار فروش)، پسر جهنمی 2(73 میلیون دلار فروش) و با زوهان در نیفت(99 میلیون دلار فروش) دادند. شوالیه سیاه با 441 میلیون دلار عایدی در طول 4 هفته می رود که رکوردشکن ترین فیلم سال شود، در حالی که فیلم هایی چون سفر به مرکز زمین، WALL-E، Mamma Mia!، Pineapple Express، The Sisterhood of the Traveling Pants 2 و برادر ناتنی نیز با آغاز اکران شان به صف رقبا پیوسته اند…
معرفی فیلم های روز سینمای جهان
شوالیه سیاه The Dark Knight
کارگردان: کریستوفر نولان. فیلمنامه: جاناتان نولان، کریستوفر نولان بر اساس داستانی از کریستوفر نولان و دیوید اس. گویر و شخصیت های خلق شده توسط باب کین. موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد، هانس زیمر. مدیر فیلمبرداری: والی فیستر. تدوین: لی اسمیت. طراح صحنه: ناتات کراولی. بازیگران: کریستین بیل[بروس وین/بتمن]، هیث لجر[جوکر]، آرون اکهارت[هاروی دنت/دو چهره]، مایکل کین[آلفرد پنی ورث]، مگی جایلنهال[ریچل دیوز]، گری اولدمن[ستوان جیمز گوردون]، مورگان فریمن[لوشیوس فاکس]، مونیک کورنن[کارآگاه رامیرز]، ران دین[کارآگاه وورتز]، کیلیان مورفی[مترسک]، چین هان[لائو]، اریک رابرتز[سالواتوره مارونی]. 152 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Batman Begins 2 ، Batman: The Dark Knight، Rory’s First Kiss، The Dark Knight: The IMAX Experience ، Untitled Batman Begins Sequel ، Winter Green .
تبهکاری به نام جوکر بانکی را سرقت کرده و پس از قتل همدستانش با پول های مسروقه فرار می کند. همزمان اربابان جنایت در گاتام ستی گرد هم می آیند تا در برابر حملات بتمن و نقشه های ستوان جیم گوردون چاره ای بیندیشند، چون دادستان شهر هاروی دنت نیز تصمیم به مقابله سرسختانه با تبهکاران گرفته و این سه نفر قصد دارند فساد و جنایت را برای همیشه از شهر بزدایند. تبهکاران از طریق حسابدار چینی شان لائو خبردار می شوند که پلیس قصد حمله به ذخیره مالی شان دارد و تصمیم به خروج آن از کشور می گیرند. در این هنگام جوکر سر رسیده و به آنان پیشنهاد می دهد در ازای دریافت نیمی از کل پول ها به آنان کمک کند و این کمک چیزی نیست جز کشتن بیتمن! تبهکاران ابتدا او را جدی نمی گیرند، اما بعدها با ربوده و بازگردانده شدن لو به گاتام سیتی توسط بتمن پیشنهاد وی می پذیرند. جوکر اعلام می کند اگر بتمن خود را تسلیم پلیس نکند، هر روز تعدادی از مردم بیگناه را خواهد کشت و زمانی که شروع به این کار می کند، بروس تصمیم به تسلیم خود می گیرد. اما قبل از این کار دنت اعلام می کند که بتمن اوست تا جوکر را از سوراخ خود بیرون بکشد. جوکر برای کشتن وی اقدام می کند، اما گوردون و بتمن قبل از این کار او را دستگیر می کنند. بعد از بازجویی از جوکر مشخص می شود که جوکر برای کشتن دنت و ریچل دیوز که اینک محبوب دنت شده، تله گذاشته است. تلاش بتمن و گوردون برای نجات هر دو نفر بی نتیجه می ماند. ریچل کشته می شود و نیی از صورت دنت نیز در انفجار به شدت می سوزد. جوکر نیز از بازداشت گریخته و دنت/دو چهره را که از مرگ ریچل به خشم آمده، تحریک می کند تا از پلیس، تبهکاران، گوردون و بتمن انتقام بگیرد. با این کار و کشته شدن همزمان بعضی تبهکاران توسط جوکر و بمب گذاری های متعدد در شهر مشخص می شود که وی قصد دارد تا کنترل تمامی گاتام سیتی ر را در دست بگیرد. اینک بتمن نه فقط با جوکر بلکه با دنت نیز که خانواده گوردون را گروگان گرفته، مقابله کند…
چرا باید دید؟
اولین بار در ماه مه 1939 بود که موجودی به نام بتمن توسط باب کین و بیل فینگر در قالب داستانی مصور به خوانندگان آمریکایی معرفی شد. و خیلی زود یعنی چهار سال بعد در برابر دوربین توسط لوئیس ویلسون تجسد یافت. بنا به سنت آن دوره این اقتباس سینمایی شکل سریالی 15 قسمتی را داشت که در 1946 با سریال 15 قسمتی دیگری دنبال شد. این بار رابرت لاوری نقش بتمن/مرد خفاش را بازی می کرد. اولین فیلم سینمایی در 1966 با شرکت آدام وست به نمایش در امد و سپس به تولید انیمیشن یا انتشار داستان های تازه بسنده شد. در پایان دهه 1980 و آغاز رونق گرفتن انتقال قهرمانان مصور به روی پرده سینما در قالب فیلم های پرخرج و پرفروش، تیم برتون نسخه ای تازه و پیچیده با بازی مایکل کیتون ارائه کرد. بازگشت بتمن با ظهور بزرگ ترین دشمنش روی پرده-جوکر- همراه بود که جک نیکلسون نقش وی را ایفا می کرد. بازیگری شایسته برای ایفای نقشی اهریمی که توانست ادامه حضور قهرمان را روی پرده تضمین کند. سه سال بعد، تیم برتون یکی از بهترین دنباله سازی های تاریخ سینما را با نام بتمن بازمی گردد کارگردانی کرد که در آن دنی دوویتو در نقش پنگوئن شریر به جنگ بتمن می رفت. استقبال از این فیلم باعث شد تا دو انیمیشن بلند در سال آتی به نمایش در آید. اما تیم برتون دیگر حاضر به ساخت قسمت دیگری نبود. سکان به دست جوئل شوماکر داده شد و وال کیلمر جای مایکل کیتون را در همیشه بتمن گرفت. در 1997 دنباله دیگری با نام بتمن و رابین با شرکت جورج کلونی توسط شوماکر عرضه شد و سپس به مدت 8 سال این پروسه به بایگانی رفت. وقتی در سال 2005 کریستوفر نولان برای زدودن گر و خاک از لباس های سیاه بتمن برگزیده شد، به راحتی قابل حدس بود که انتخاب وی از سر ضرورت تزریق خون تاه ای در رگ های این پروژه پولساز است. نولان نه فقط بازیگری تازه و مناسب چون کریستین بیل را برای نقش اصلی فیلم برگزید، بلکه قصه قهرمان تنهایش را از نو تعریف کرد و زوایای تاریک روح او را نیز روی پرده برد. استقبال منتقدان از بازیافت هنرمندانه این پدیده آن قدر مثبت بود که تهیه کنندگان را برای خرج 180 میلیون دلار جهت ساخت دنباله ای تازه با حضور بزرگ ترین دشمن وی-جوکر- ترغیب کند. حاصل این سرمایه گذاری اینک روی پرده سینماهای دنیاست و فقط در امریکای شمالی بیش از 300 میلیون دلار در گیشه به چنگ آورده است. برخورد منتقدان نیز همان طور که تصورش می رفت، بسیار خوب بوده و مرگ نابهنگام هیث لجر بازیگر نقش جوکر نیز به خودی خود تبدیل به تبلیغی برای فیلم شده است.
کریستوفر جاناتان جیمز نولان متولد 1970 لندن از امیدهای امروز سینما از هفت سالگی با دوربین سوپر هشت پدرش شروع به فیلمسازی کرده، در رشته زبان و ادبیات انگلیسی درس خوانده و اولین فیلم کوتاه اش به نام سرقت در 1996 ساخته که به همراه دو فیلم کوتاه و سورئالیستی دیگرش به نام های tarantella و doodlebug در جشنواره فیلم کمبریج به نمایش در آمده است. اولین فیلم بلندش تعقیب را در 1998 به طریقه سیاه و سفید ساخت ، اما دو سال بعد با یادگاری بود که همه دنیا کشف اش کردند. فیلمی که روایتی پر پیچ و خم همچون ذهن شخصیت اولش داشت که حافظه کوتاه مدت خود را بر اثر ضربه ای از دست داده و با این حال در صدد شکار قاتل همسرش بود. بی خوابی در 2002 با شرکت آل پاچینو پذیرش همه جانبه او در هالیوود بود که به ساختن فیلمی استودیوی مانند بتمن آغاز می کند در 2005 با بودجه ای هنگفت انجامید. فیلم بعدی او اعتبار/پرستیژ با حضور دو هنرپیشه اصلی فیلم بتمن[بیل و کین]از دیدگاه سبکی چیزی میان بتمن و یادگاری بود و مانند بسیاری از تولیدات هالیوود امروز قصه ای محلی با تم های جهانی را روایت می کرد. اما بازگشت شوالیه سیاه چیز دیگری است. فیلمی نه در سبک و سیاق بی خوابی و یادگاری است و نه حال و هوای رازآلود تعقیب را دارد. شوالیه سیاه برگردانی تیره از قصه ای مصور است که باید قهرمان آن منجی مردم باشد و به جای پلیس ناتوان از برقراری نظم در برابر جنایتکاران از آنها محافظت کند. اما او خود نیز مشکلات و دلبستگی هایی دارد، حتی اگر یک میلیونر زاده باشد. بروس وین میلیونر و بتمن دو روی یک سکه اند، ولی همین دوگانگی و تضاد چیزی است که جوکر روی آن انگشت می گذارد. او به بتمن می گوید تو شبیه منی و مرا کامل می کنی!
این همان چیزی است که در فلسفه شرق یین و یانگ نامیده می شود. سیاهی و سفیدی که دایره حیات را به دو قسمت مساوی تقسیم کرده اند و بدون یکی دیگری بی معنی است. اگر جوکر شیفته واقعی هرج و مرج است، بتمن نظم و ترتیب را دوست دارد و باید این بازی میان آنها برنده واقعی و همیشگی نداشته باشد. در کنار این تم وقتی با مضمون وجدان اجتماعی و فردیت روبرو می شوید، اهمیت دو چهره بودن شخصیت های اصلی قصه را بیشتر و از نظر روانشناختی و جامعه شناختی بیشتر درمی یابید. دنت، وین و جوک یک مثلث متشاوی الساقین هستند و در خور یکدیگر و نمایندگان ارکانی که وجودشان حیات اجتماعی را می تواند شکلی دیگر و نه لاجرم تازه ببخشد. اگر جوکر و سادیسم درونی او را نماینده شر مطلق بگیریم اشتباه کرده ایم. چه کسی از کودکی وی خبر دارد؟ چه کسی انگیزه های او را مانند بتمن و دنت درک می کند؟ این همان چیزی است که نولان با کمی خساست از ما پنهان می کند تا تعادلی به وضعیت قصه اش بدهد. در عوض موجودات دیگری مانند بتمن های قلابی ابتدای فیلم یا حضور کوتاه مدت مترسک به قصه اضافه می کند تا بر وضعیت قهرمان اصلی فیلم نوری بیشتر بیفکند. اگر بتمن زاده دوران منع مشروبات الکلی و اوج گرفتن دسته جات تبهکاری و گانگستری در آمریکا بود، بتمن فعلی از دنیای پیچیده تری می آید. ماشین روز قیامت او باید در خورد مقابله با تبهکاران قرن جدید باشد. کسانی که به گاتام سیتی قانع نیستند و دایره فعالیت هایشان از مرزهای آمریکا هم بیرون می رود. بنابر این بتمن نیز به دوستانی نیاز دارد، کسانی چون فاکس که به خوبی در دل قصه جا افتاده اند. همین باعث می شود تا فیلم از یک قصه پلیسی معمولی دور شده و در قالب فیلمی مربوط به ماجراهای بتمن به خوبی جا بیفتد. فضای سرد و خاکستری کل فیلم هیچ نشانی از گرمی و نجات کامل به بیننده عرضه نمی کند، هر چند صحنه های اکشن نفس گیرش که آدرنالین خالص تولید می کنند برای لحظه ای دلش را خنک خواهد کرد.
کریستوفر نولان فیلمساز باهوش و با استعدادی است. حاصل کارش درون سیستم تجاری سینمای آمریکا نیز قابل سرزنش نبوده و بعید است دچار لغزش شود. شکستن رکوردهای گیشه نیز حاکی از تیزبینی و موقعیت سنجی اش دارد، اما با وجود لذت بردن از شوالیه سیاه به عنوان یک فیلم سرگرم کننده صرف و ماهرانه، ترجیح می دهم یک فیلم کم خرج تر از او مانند تعقیب را دوباره ببینم. البته خیلی عظیمی از تماشاگران شوالیه سیاه که به دلیل پیچیدگی قصه و طولانی بودنش حاضر به تماشای دوباره و چندباره آن هستند، با من موافق نخواهند بود. شما چطور؟
ژانر: اکشن، جنایی، درام، رازآمیز، مهیج.
پرونده های مجهول: می خواهم باور کنم The X Files: I Want to Believe
کارگردان: کریس کارتر. فیلمنامه: فرانک اسپوتنیتز، کریس کارتر بر اساس سریال پرونده های مجهول. موسیقی: مارک اسنو. مدیر فیلمبرداری: بیل رو. تدوین: ریچارد ای. هریس. طراح صحنه: مارک اس. فریبورن. بازیگران: دیوید داکاونی[فاکس مالدر]، جیلیان آرمسترانگ[دانا اسکالی]، آماندا پیت[داکوتا ویتنی]، بیل کانلی[پدر جوزف کریسمن]، آلوین “اگزبیت” جوینر[مامور مازلی درامی]، میچل پیلجی[والتر اسکینر]، کالوم کیت رنی[جنک داکیشین]. 105 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، کانادا. نام دیگر: The X Files 2 ، The X Files: Done One.
شش سال بعد از وقایع پایانی سریال و فرار مالدر، زنی جوان در غزب ویرجینیا ربوده می شود. مدتی بعد مامورین با کمک کشیشی که ازقدرت فراطبیعی برخوردار است، دست بریده ای را که زیر برف ها دفن شده می یابند. این تنها سرنخ موجود با حادثه ناپدید شده زن جوان می باشد، که بعدها مشخص می شود مامور پلیس است. سرکار مازلی درامی از دانا اسکالی نیز که از خدمت در FBI خارج و در یک بیمارستان به عنوان پزشک مشغول به کار شده، برای سافتن مالدر کمک می خواهد. او یقین دارد تنها کسی که می تواند این پرونده را حل کند کسی نیست جز فاکس مالدر. اسکالی به سراغ مالدر رفته و به وی می گوید که در ازای کمک به حل این پرونده FBI حاضر است وی را عفو کند. اما مالدر ایتدا باور ندارد و همه اینها را نقشه ای برای به دام انداختن خود ارزیابی می کند. آن دو به واشنگتن رفته و با مسئول پرونده داکوتا ویتنی ملاقات می کنندو سپس به سراغ پدر جوزف فیتزپاتریک کریسمن می روند که در یافتن دست بریده به پلیس کمک کرده بود. مالدر می خواهد حرف ها او را مبنی بر دریافت الهام از سوی خدا برای کشف جنایت باور کند، اما اسکالی پیشینه او را گوشزد کرده و حرف های او را رد می کند.
وقتی زن دوم نیز ربوده می شود، ویتنی و درامی به همراه مالدر و کریسمن به محل حادثه می روند. در آنجا چشمان کریسمن شروع به خون ریزی کرده و مالدر را بیش از پیش به صحت گفته های وی وادار می کند. فردای آن روز او به دیدن ویتنی می رود تا روی پرونده ربوده شدن زن دوم کار کنند. کریسمن نیز که به آنها پیوسته، مامورین را به محلی دفن اعضای بدن انسان در منطقه ای یخ زده راهنمایی می کند. بررسی اعضای به دست آمده مامورین را به یک موسسه انتقال عضو و شخصی به اسم داکیشین که در کودکی مورد تعرض پدر کریسمن قرار گرفته، رهنمون می سازد. داکیشین می گریزد و در کیفی که از به جای می گذارد، سری یافت می شود. مالدر و ویتنی به تعقیب داکیشین می پردازند و طی این کار ویتنی کشته می شود. اسکالی نیز که به دیدن کریسمن رفته با بیهوش شدن وی و انتقالش به بیمارستان درمی یابد که او مبتلا به سرطان پیشرفته است. مالدر که اتومبیل اسکالی را قرض گرفته در شهرک نزدیک ربوده شدن زدن دوم، رد داکیشین را پیدا می کند. اما داکیشین که به تعقیب شدنش توسط مالدر پی برده، اتومبیل او را در جاده ای دور افتاده سرنگون می کند. اسکالی که تماسش با مالدر قطع شده، زمانی که از گرفتن کمک از FBI نا امید می شود شخصاً به محل می رود. اما مالدر که از سانحه نجات یافته، قبل از او به مخفیگاه داکیشین رسیده و با حقایق هولناکی روبرو شده است…
چرا باید دید؟
کریستوفر کارل کارتر متولد 1956 بلفلاور، کالیفرنیا و فارغ التحصیل رشته روزنامه نگاری از دانشگاه ایالتی کالیفرنیا در لانگ بیچ است. روزنامه نگار آزاد و مدتی سردبیر مجله موج سواری بوده و از 1985 با نوشتن فیلمنامه در استودیوهای دیزنی شروع به کار در زمینه فیلم کرده است. در 1992 به شبکه تلویزیونی فاکس قرن بیستم پیوست و سریال پرونده های مجهول را خلق کرد که پخش آن از سال 1993 آغاز و تا 2002 ادامه پیدا کرد. این مجموعه برای او و همکارانش جوایز معتبر فراوانی از جمله گولدن گلاب و امی به ارمغان آورد و تبدیل به یک پدیده محبوب شد. کارتر تاکنون سریال های دیگری مانند هزاره(1996) و Harsh Realm(1999) نیز نوشته و گاه قسمت هایی از آنها را تهیه و کارگردانی نیز کرده است. تقریباً تمامی این سریال موفق بوده و توانسته اند جایگاه مناسبی در میان تماشاگران همه کشورهای دنیا پیدا کنند. اما پرونده های مجهول بدون شک مهم ترین کار او و موفق ترین آنهاست. پرونده های مجهول که در 201 قسمت تولید و پخش شد، کارگردان های متعددی به خود دید. کریس کارتر نیز اولین تجربه های فیلمسازی خود را با ساختن 10 اپیزود آن به دست آورد. اما وقتی در 1998 قرار شد نسخه سینمایی پرونده های مجهول با نام دوم Fight the Future تولید شود، راب بومن که قسمت های زیادی از مجموعه را ساخته بود، روی صندلی کارگردانی آن قرار گرفت. اما حاصل کار از نظر تجاری و هنری به اندازه سریال موفق نبود و به زحمت توانست هزینه های تولید خود را بازگرداند. و اینک یک دهه بعد از اولین فیلم سینمایی و شش سال پس از اتمام سریال خود کریس کارتر پشت دوربین قرار گرفته تا دومین قسمت سینمایی ماجراهای مالدر و اسکالی را با نام فرعی می خواهم باور کنم کارگردانی کند.
پرونده های مجهول یکی از پدیده های مهم و قابل مطالعه جدی تاریخ تلویزیون-بیشتر- و حالا سینماست-کمتر- که سهم اصلی را در نضج گرفتن ساخت سریال ها و فیلم هایی با تم ماورالطبیعه دارد. یک معجون قوی یا بهتر بگوییم فرمولی ترکیبی از گونه های تریلر، رازآمیز، ماجرایی، جنایی و کارآگاهی که قهرمان هایش بیش از آن که با شواهد و مستندات فیزیکی سر و کار داشته باشند، با حوادث و شواهد غیر طبیعی و فراطبیعی دست و پنجه نرم می کنند. البته همه اینها با اتکا به دو شخصیت اصلی- مالدر باورمند به فراطبیعت و حوادث غیر قابل توضیح از نظر علمی مانند اجسام ناشناخته پرنده و بیگانه و دیگری اسکالی که هیچ چیز بدون توضیح و دلیل علمی در قاموس و تفکرش معنایی ندارد- با پیرنگ اصلی تلاش دولت یا دولتی درون دولت آمریکا برای تماس با دیگر ساکنان هوشمند کهکهشان و سعی در انکار این پروژه و پدیده ها در انظار عمومی که شخصاً با علاقه تمام و صرفاً به دلیل جذابیت همین موضوع تئوری توطئه و بشقاب پرنده ها کل 201 قسمت آن را تماشا کردم. ولی با نسخه سینمایی اش نتوانستم ارتباط چندانی برقرار کنم و فرمولی که در کادر بسته تلویزیون توانسته بود میلیون ها نفر و مرا جلب خود کند، روی پرده نقره ای نتوانست به اندازه کافی مهیج و گیرا باشد. اما افزایش روز افزون طرفداران این سریال و اشتیاق دائمی تهیه کنندگان هالیوودی به کشیدن شیره تمام سوژه های امتحان پس داده و موفق باعث تا بار دیگر در سایه آن شهرت و محبوبیت فیلم سینمایی تازه ای ساخته شده و قهرمانان پرونده های مجهول را به سر وقت معمای تازه ای بفرستند. برای افزودن رمز و راز و تشویق تماشاگران به تماشای این یکی نیز کوشیده شد تا خط داستانی آن و مراحل تولیدش به شدت مخفی بماند. البته برای پرهیز از هرگونه مخاطره احتمالی بیش از 30 میلیون دلار بودجه برایش در نظر گرفته نشد و به نظر نمی رسد در بازگشت سرمایه دچار مشکل جدی شود، هر چند رقبایی بسیار سرسخت روی پرده دارد.
نام فرعی این قسمت از جمله ای گرفته ای شده که از همان قسمت آغازین سریال مالدر با نصب پوستر بشقاب پرنده ای در دفترش با همین نوشته سعی داشت آن را به اسکالی و تماشاگران بقبولاند. اعتراف می کنم در میان دوستداران واقعی علم مثل خود من که شیفته پدیده های توضیح ناپذیر هم هستند، توانست موفق شود. اما تماشای دومین نسخه سینمایی ماجراهای مالدر و اسکالی نیز مانند اولی نتوانست به اندازه سریال اصلی برایم هیجان انگیز باشد. مشکل در فقدان همان پیرنگ اصلی سریال است که قصه فعلی را در مقایسه با آن کمرنگ و فاقد قدرت می نمایاند. ابته شخصاً آرزو می کنم توفیق در گیشه یارش باشد چون کارتر در مصاحبه ای با مجله Entertainment Weekly ساخته قسمت سومی در 2012 با پیرنگ اصلی سریال را منوط به سودآور بودن قسمت فعلی دانسته است.
پرونده های مجهول: می خواهم باور کنم در شکل فعلی و مستقل ان یک فیلم پلیسی جنایی متوسط است که مایه های ماورالطبیعه کمک زیادی در حل قصه آن نمی کند. بلکه تحقیقات مالدر و دیگران است که به یافته شدن رد ربایندگان و دزدان اعضای بدن منجر می شود و شکل و شمایل یک فیلم کارآگاهی معمول را بیشتر دارد. منتها روی طناب موفقیت سریال و محبوبیت دو بازیگر اصلی آن راه می رود و موفق می شود تعادلش را برای رسیدن به پایان خط حفظ کند. هر چند چهره جیلیان آرمسترانگ در مقایسه با دیوید داکاونی بیشتر شکسته شده باشد و یقیناً برای حضور در قسمت سوم باید متحمل گریمی بسیار سنگین تر شود.
نویسنده و کارگردان فیلم کوشیده تا از فضای لوکیشن انتخاب شده و اشاره به حوادث روز-مانند کودک آزار بودن پدر کریسمن یا تصویر جورج بوش در دفتر FBI که در بازگشت مالدر و اسکالی به محل کار سابق شان که با شلیک خنده تماشاگران روبرو می شود- رنگی امروزی تر به فیلم خود بدهد و موفق هم می شود. اما فیلم هنوز بسیار کار دارد تا اثری معاصر به معنای واقعی آن قلمداد شود. بهتر است آن را در قالب یک فیلم جنایی کمی تا قسمتی پیچیده ببینید و نه بیشتر! شخصاً اگر وقت اضافه داشته باشم، دی وی دی کل سریال را یک بار دیگر پشت سر هم تماشا می کنم و منتظر ساخته شدن سومین و احتمالاً سومین نسخه سینمایی آن می مانم. ولی شما بهتر است با رفتن به سینما و خرید بلیط موجبات ساخته شدن آن را فراهم کنید!
ژانر: رازآمیز، علمی تخیلی.
مومیایی: مقبره امپراطور اژدها The Mummy: Tomb of the Dragon Emperor
کارگردان: راب کوهن. فیلمنامه: آلفرد گاف، مایلز میلر بر اساس فیلمنامه های 1932 جانال. بالدرستون و 2001 استیون سامرز. موسیقی: رندی ادلمن. مدیر فیلمبرداری: سایمون دوگان. تدوین: کلی ماتسوموتو، جوئل نگرون. طراح صحنه:نایجل فلپس. بازیگران: برندان فریزر[ریک اُکانل]، جت لی[امپراطور هان]، ماریا بلو[اولین اُکانل]، جان هانا[جاناتان کارناهان]، میشله یئوه[زی یوآن]، لوک فورد[الکس اُکانل]، ایزابلا لئونگ[لین]، آنتونی وونگ چائوسانگ[ژنرال یانگ]، راسل وونگ[مینگ گوئو]، لیام کانینگهام[مد داگ مگوآیر]، دیوید کالدر[راجر ویلسون]. 112 دقیقه. محصول 2008 آلمان، کانادا، آمریکا. نام دیگر: The Mummy 3، La Momie - La tombe de l’empereur dragon، Die Mumie - Das Grabmal des Drachenkaisers.
امپراطور هان ملقب به اژدها بر تمامی دشمنان خود پیروز می شود و بسیاری از آنها را پای دیوار چین دفن می کند. ولی او که توانسته بر پنج عنصر تسلط یابد، قادر به شکست مرگ نیست. از این رو دست به دامان زی یوآن می شود. زن ساحره ای که راز جاودانگی را می داند. هان به ژنرال مینگ، فرمانده سپاهیان خود دستور می دهد تا از زی مراقبت کند. اما آن دو عاشق یکدیگر می شوند. زمانی که زی طلسم جاودانگی را بر هان آشکار می کند، هان ژنرال مینگ را در برابر چشمان وی به قتل می رساند. سپس قصد جان زی را می کند ،اما زی که زخمی شده هان و سپاهش را نفرین و تبدیل به سنگ کرده و می گریزد.
قرن ها بعد، در سال 1947 الکس اُکانل که پا جای پای پدر گذاشته، با حمایت مالی راجر ویلسون مقبره امپراطور هان را کشف می کند. او هنگام حمل کالسکه هان به شانگهای مورد حمله دختری مرموز قرار می گیرد، ولی موفق می شود محموله خود را به مقصد برساند. همزمان دولت بریتانیا از ریک اُکانل و همسرش ائولین که خود را بازنشسته کرده اند، می خواهد تا تخم مرغی باستانی مشهور به چشم شانگری لا را برای ابراز حسن نیا دولت انگلستان به چین برگردانند. آن دو بعد از رسیدن به شانگهای و ملاقات با جاناتان که اینک کاباره ایم هوتپ را اداره می کند، با پسرشان الکس به دیدار از یافته های او می روند. کالسکه و مجسمه امپراطور در محلی قرار دارد که توسط راجر ویلسون و گروهی از اعضای پارلمان-از جمله ژنرال یانگ و معاونش چویی- اداره می شود. آنها بعد از دریافت چشم شانگری لا قصد دارند طلسم را شکسته و امپراطور به زندگی بازگردانند. آنها موفق می شوند، اما زن جوان مرموز دوباره پیدا شده و با خنجر طلسم شده توسط ژی یوان قصد جان امپراطور را می کند، ولی موفق نمی شود. الکس، ریک و اولین که درگیر ماجرا شده اند درمی یاند که دختر لین نام دارد و محافظ مقبره هان است. او وظیفه دارد تا از بازگشت هان به زندگی و طبعاً قدرت جلوگیری کند. الکس که شیفته او شده تصمیم به کمک می گیرد و والدینش نیز به همراه دایی ماجراجویش با وی همراه می شوند…
چرا باید دید؟
کمتر کسی فکر می کرد مخلوق 1932 جان ال. بالدرستون معروف به خالق هیولاها بتواند تا هزاره جدید دوام بیاورد. فیلمنامه ای که او در دهه 1930 برای کمپانی یونیورسال نوشت و کارل فروند آن را با شرکت بوریس کارلوف ساخت خیلی زود در میان فیلم های ترسناک آن زمان صاحب مقام و موقعیت شد. به نظر می رسید 5 دنباله ای که بر این فیلم تا 1955 ساخته شد[آبوت و کاستلو با مومیایی ملاقات می کنند را نمی شود نادیده گرفت] شیره جان این سوژه را کشیده باشد، ولی کمپانی همر در 1959 برگردان خود را از این فیلم کلاسیک با شرکت پیتر کاشینگ و کریستوفر لی ارائه کرد و بعدها سه دنباله دیگر نیز تولید نمود. آخرین قسمت که در 1971 و مستقیماً بر اساس کتاب جواهر هفت ستاره اثر برام استوکر ساخته شده بود مومیایی مونثی را در مرکز داستان خود داشت. بعد از آن بود که پروژه مومیایی تا 28 سال بعد روانه انبار شد و در پایان دهه 1990 بنا به سنت بازیافت آثار قدیم با اتکا به تکنیک های بصری نو برای فتح گیشه ها از بایگانی خارج شد. نسخه 1999 استیون سامرز که قصه اش در 1921 می گذشت قهرمانی شوخ، زن پسند و کمی سربه هوا را به تماشاگران معرفی کرد که بیشتر واجد خصلت های پایان هزاره قبل بود تا آغاز قرن بیست!
فرمول تازه و جلوه های ویژه آن در کنار شیمی دو بازیگر اصلی مجموعه در گیشه توفیقی حیرت انگیز کسب کرد و سامرز به همراه سه بازیگر اصلی اش بلافاصله برای تولید دومین قسمت از ماجراهای اُکانل دورخیز کرد. پی آیند جدید در سال 2001 موفق شد توفیق قلبی را در ابعاد بزرگ تر تکرار کند و حتی بعدها سبب ساخت فیلمی بر اساس شخصیت منفی-شاه عقرب- داستانش شود. کمپانی یونیورسال نیز در همین سال مجموعه کارتونی بر اساس ماجراهیا اُکانل و مومیایی روانه تلویزیون کرد و آن را در دو فصل تا سال 2003 ادامه داد. اینک سومین قسمت از ماجراهای اُکانل به نمایش درآمده، اما همان اتفاقی برای آن افتاده که بر سر اغلب دنباله سازی های کم رمق نازل می شود. اول نبود ریچل وایس بازیگر نقش اولین اُکانل و انتخاب کسی که با وجود داشتن چهره ای زیبا و استعداد بازیگری فاقد شیمی وایس است و از همه مهم تر نیمه بازنشسته کردن قهرمان های اصلی و گماردن اُکانلی جوان تر در راس قصه که مانند پدرش عاشق پیشه هم هست. اما هنوز نیازمند کمک دیگران و مخصوصاً پدر و مادر کارکشته خویش و گاهی هم دایی جان پول پرست و هیزش است. برای پر کردن جای خالی همه اینها قصه ای کم و بیش جذاب با ارجاعات تاریخی جعلی فراهم شده و بودجه ای دست و دل بازانه[145 میلیون دلار] و جت لی را در اختیار راب کوهن گذاشته اند تا توفیق مالی قبلی را تکرار کند. بیایید اول نگاهی به کارنامه جناب شان بیندازیم:
راب کوهن متولد 1949 کورنوال، نیویورک و فارغ التحصیل هاروارد است. از 1980 با فیلم جمع کوچک دوستان شروع به کارگردانی کرده و بعدها تهیه کنندگی[در این زمینه کارهای بهتری ارائه کرده مانند ساحره های ایست ویک] را نیز به مشاغل خود افزوده است. ابتدا در تلویزیون متمرکز بود و از نیمه دهه 1990 با ساختن قلب اژدها در زمینه ساخت فیلم های سینمایی پرهزینه و اغلب اکشن و پرماجرا متمرکز شد. نوجوان ها خیلی خوب او را با روشنایی روز(1996) با استالونه، جمجمه ها(2000)، سریع و خشمگین(2001) و xXx (2002) به جا می آورند. فیلم قبلی او نیز با نام هواپیمای رادار گریز قرار بود توفیق مالی سریع و خشمگین و xXx را تکرار کند و طرفداران شعار” اکشن باشه، کوفت باشه” را سیر کند، که چندان کامیاب نبود.
خوب با چنین پس زمینه ای نباید توقع شاهکار از یک کارگردان وردار و ورمال داشت و فقط قرار است مکانی برای عرضه هنرنمایی گروه جلوه های ویژه کامپیوتری فیلم فراهم کند. و اگر شما از شیفتگان دو قسمت قبلی باشید امکان اینکه از تماشای دست پخت او سرخورده شوید، بسیار است. حتی اگر جت لی و میشله یئوه هم در کادر بازیگری فیلم حضور داشته باشند که در سال های اخیر سرقفلی تولیدات مشترک بسیاری شده اند و برای تامین روزهای پیری خود سخت سرگرم پارو کردن دلار هستند. قابل توجه دوستداران این دو نفر و به خصوص جت لی و صحنه های نبردش که در این فیلم نشانی از آنها نیست و دوستدارانش را به شدت مایوس خواهد کرد!
با این حال سومین قسمت مومیایی قرار بوده تا طرفدارانش را با ارائه همه چیزهایی که در دو قسمت پیشین بوده، راضی و خشنود از سالن بیرون بفرستد. و البته همه چیز را دارد، منتها راب کوهن فاقد آن زیرکی سامرز برای تلفیق و یا بهتر بگویم به کارگیری درست فرمول امتحان پس داده پیشین است.
ولی نا امید نشوید، خیلی ها با دیدن قسمت سومی که چندان هم انتظارش را نمی کشید بلافاصله به یاد فیلم های رده B آمریکایی دهه 1930 خواهند افتاد و از هیولاهایش به افسوس یاد خواهند کرد. چون فیلم فقط و فقط به قصد کسب دلارهای توجیبی نوجوانان در تابستان ساخته شده و عنصر اصلی چنین فیلم هایی-یعنی اکشن- را برای این کار دارد. نویسندگان فیلمنامه کوشیده اند تا همچون دو قسمت قبلی پس زمینه ای عاشقانه در هر دو جبهه به فراخور آدم های قصه تدارک ببینند و در این راه تلاشی برای بخشیدن ابعادی منطقی به خط داستانی خود نکرده اند. چیزی که هنگام استفاده از تمامی عناصر ایجاد هیجان مثل آتش و یخ و … منطق جغرافیایی و زمانی کاملاً به بوته فراموشی سپرده شده است. در حالی که همین عامل جغرافیا این بار نقش مهمی در قصه ایفا می کند و بر خلاف دو قسمت پیشین ماجراهایش در مصر نمی گذرد. با این دوستدارن اکشن های بی منطق و نسل مصرف کننده بازی های کامپیوتری و نسخه های سینمایی آنها از این یکی هم استقبال خواهد کرد و حتما دنباله های دیگری نیز ساخته خواهد شد. چون در خبرهای آمده بود که ماریا بلو برای دنباله دیگری قرار داده بسته و لوک فورد نیز قراردادی برای بازی در سه مومیایی امضا کرده است. حال تصمیم با شماست!
ژانر: اکشن، ماجرایی، فانتزی، مهیج.
هل بوی 2/پسر جهنمی 2 : ارتش طلایی Hellboy II: The Golden Army
کارگردان: گیلرمو دل تورو. فیلمنامه: گیلرمو دل تورو بر اساس داستانی از خودش و مایک میگنولا و قصه مصور میگنولا. موسیقی: دنی الفمن. مدیر فیلمبرداری: گیلرمو ناوارو. تدوین: برنات ویلاپلانا. طراح صحنه: استفن اسکات. بازیگران: ران پرلمن[هل بوی/پسر جهنمی]، سلما بلیر[لیز شرمن]، داگ جونز[ایب ساپین/فرشته مرگ/پیشکار]، جیمز داد[جان کراس]، جان الکساندر[جان کراس]، ست مک فارلین[جان کراس-فقط صدا]، لوک گاس[شاهزاده نوادا]، انا والتون[شاهزاده نوآلا]، جفری تمبور[تام منینگ]، جان هارت[پرفسور تره ور بروتنهولم]. 120 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، آلمان. نام دیگر: Hellboy 2، Hellboy 2 - Die goldene Armee.
در کریسمس سال 1955، هل بوی نوجوان قصه ای از پدرخوانده اش پرفسور تره ور بروتنهولم درباره نبردی باستانی میان انسان ها و موجوادت اساطیری می شنود. در این قصه جنی برای بالور پادشاه الوس ارتشی طلایی بالغ بر 4900 سرباز شکست ناپذیر می سازد که توسط تاجی مخصوص کنترل می شوند. این ارتش فقط می تواند در اختیار کسانی قرار بگیرد که خون خانواده پادشاهی در رگ هایشان جاری باشد. وقتی بالور شاه می فهمد که این ارتش قادر به نابودی بی ترحم تمامی انسان هاست، تصمیم به کنار گذاشتن شان می گیرد. پسرش شاهزاده نوادا این تصمیم را قبول ندارد و به تبعیدی خودخواسته تن می دهد. تاج مخصوص نیز 3 قطعه شده و یک قطعه آن در اختیار انسان ها گذاشته می شود. دو قطعه دیگر نیز نزد بالور می ماند تا ارتش طلایی هرگز به کار نیفتد.
زمان حال. نوادا تصمیم به جنگ علیه انسان ها گرفته و با به دست آوردن یکی از قطعات تاج تصمیم به احیای ارتش طلایی می گیرد. اما پدرش با این کار مخالف است و او را نزد خود می خواند. نوادا با کشتن پدر و به دست آوردن یکی دیگر از قطعات تاج خود را به اجرای نقشه اش نزدیک تر می بیند. ولی خواهر دوقلویش شاهزاده نوآلا با سومین قطعه می گریزد. همزمان هل بوی که سرانجام دل لیز را به دست آورده با سازمان خود دچار بر سر نگهداری راز وجود خود دچار مشکل می شود. در طی یک ماموریت تازه هل بوی که عصبی شده وجود خود را در مصاحبه ای برای تمام دنیا آشکار می کند. آنها در این ماموریت قطعه سوم تاج را به دست می آورند و ایب ساپین نیز کشف می کند ه لیز آبستن است. مافوق های آنان که از رفتار هل بوی به خشم آمده اند، ماموری به نام کراس را برای کنترل گروه به آنجا می فرستند. کراس نیز موجودی غیر طبیعی است و پذیرش وی در گروه برای هل بوی و دیگران کار ساده ای به نظر نمی آید. آنها در تعقیب سرنخ های موجود به نقشه ای دست می یابند که محل اختفای ارتش طلایی در آن مشخص شده است. ایب در طول مراقبت از شاهزاده نوآلا شیفته او می شود، اما شاهزاده نوادا رد خواهرش را در قرارگاه هل بوی و دوستانش یافته و به آنجا می رود تا سومین قطعه و نقشه را به چنگ آورد. نوآلا نقشه را سوزانده و آخرین قطعه را میان یکی از کتاب های ایب مخفی می کند. نوادا وی را ربوده و پس از وارد کردن زخمی مرگبار به هل بوی می گریزد. این واقعه سبب می شود تا ایب به همراه هل بوی، لیز و کراس برای یافتن آن دو وارد عمل شوند…
چرا باید دید؟
هل بوی/پسر جهنمی از قهرمانان نسل جدید قصه های مصور است که اولین بار در سال 1993 به خواننده ها معرفی شد. هل بوی مخلق مایک میگنولا است و مانند مجموعه پرونده های مجهول قهرمان هایش در دفتر تحقیقات فراطبیعی و دفاع که اختصاراً B.P.R.D. یا BPRDنامیده می شود، سرگرم فعالیت هستند. البته بر خلاف مالدر و اسکالی کسانی که در این دفتر کار می کنند نیز خود اکثراً موجوداتی غیر طبیعی هستند. از جمله هل بوی که در سال های پایانی جنگ جهانی دوم توسط پروفسور تره ور بروتنهولم یافته و به فرزندی پذیرفته می شود. در کنار هل بوی ایب ساپین دو زیستی و لیز شرمن هم وجود دارند و در حل بعضی معماها به یکدیگر کمک می کنند. اما مافوق هایشان اصرار دارند که وجود چنین دفتر و افراد را انکار کنند.
وجود پیشینه موفقیت آمیز قصه او داشتن طرفدارانی بالقوه که می توانند تماشاگران بالفعل برگردان های سینمایی این گونه قصه ها باشند و اصولا شبیه فیلمنامه های آماده به نظر می رسند، در کنار نیاز بازار و در واقع تماشاگر پاپ خورن نوجوان به دو ساعت تفریح خالص و بی نیاز به تفکر خیلی زود پای هل بوی را نیز به سینما باز کرد. اولین نسخه سینمایی هل بوی 4 سال قبل (بعد از بازی ویدیویی، ورق های بازی و … آن) توسط دل تورو ساخته شد. کسی که می توان او را یکی از از پدیده های سینمای اسپانیولی زبان امروز دانست.
دل تورو متولد 1964 گوادالاخارای مکزیک است. در نوجوانی علاقه خود به فیلمسازی را کشف کرد و بعدها زیر نظر دیک اسمیت[چهره پرداز جن گیر] گریم و جلوه های ویژه را آموخت و اولین فیلم کوتاه خود را ساخت. ده سالی را به عنوان سرپرست چهره پردازی کار کرد و کمپانی شخصی خودش نکروپا را در اواسط دهه 1980 تاسیس نمود. همزمان به تهیه و ساخت فیلم و سریال در تلویزیون مکزیک پرداخت. اولین فیلم بلندش کرونوس نه جایزه آریل[ اسکار مکزیکی] را به همراه جایزه منتقدان جشنواره کن و 8 جایزه بین الملی دیگر به دست آورد. با این فیلم تماشاگران و منتقدان سراسر جهان با دل تورو و دنیای سرشار از راز و خیال وی آشنا شدند. دنیای همچون آثار ادگار آلن پو که حشرات، مجسمه ها و سمبل های مسیحی[مخصوصاً از نوع کاتولیکی اش] در آن حضور داشتند. چهار سال بعد از کرونوس به هالیوود رفت و میمیک را با شرکت میرا سوروینو کارگردانی نمود. هر چند این فیلم موفقیت تجاری قابل توجهی به دست آورد، اما به نظر می رسید جایگاهی در کارنامه وی ندارد. سال 2001 و بازگشت به محیط آشنا و ساخت ستون فقرات شیطان در کمپانی تازه تاسیس خود به نام تکیلا نقطه اوج دیگری برای کارنامه دل تورو رقم زد و برای بازیگر اصلی فیلم ادواردو نوریه گا نیز شهرت بین المللی به ارمغان آورد. ستون فقرات شیطان که جنگ داخلی اسپانیا را برای پس زمینه قصه خود انتخاب کرده بود، جایزه بهترین فیلم فانتزی اروپایی جشنواره آمستردام دریافت کرد و در جشنواره متعددی خوش درخشید. پس از این فیلم دل تورو دوباره به هالیوود بازگشت و این بار با دقت و وسواس بیشتری شروع به کار نمود. بلید 2 [Blade] و سپس پسر جهنمی[Hellboy] موفقیت های مالی قابل توجهی برای دل تورو کسب کردند. دو سال قبل بازگشت به دوران جنگ داخلی اسپانیا بزرگ ترین نقطه اوج کارنامه فیلمسازی وی را رقم زد. نمایش افتتاحیه هزار توی پان - سفر یا بهتر بگوییم گریز دخترکی خیال پرست از دنیای پر از خشونت پیرامونش به دنیای افسانه ها- با تشویق 22 دقیقه ای تماشاگران در جشنواره کن پایان یافت و در کنار کسب جوایز گویا و بافتا در مراسم اسکار نیز سه جایزه را نصیب گروه سازنده اش کرد. فیلمی که در قالب یک قصه پریان طبع آزمایی دل تورو در زمینه شناخت اتوریته، فاشیسم و جنایت بود و نگاهی غمخوارانه به سرنوشت تلخ آزادی خواهان کشته شده به دست افسران فرانکو داشت.
هل بوی فاقد جدیت هزارتوی پان است و گویا زنگ تفریح یا دورخیزی برای کار بزرگ بعدی باشد. اما دل تورو با وسواس تمام و دلبستگی آن را کارگردانی است. نبرد میان انسان ها و موجودات اساطیری سوژه ای بسیار ناب برای کارگردانی چون اوست و طبعاً برخی ها بتوانند تعابیر فرامتنی نیز از دل آن بیرون بکشند. اما بیایید فارغ از این تعابیر و در قالب یک قصه مهیج با آن روبرو شویم. هل بوی نیز فرمولی مشخص دارد از نجات دنیا توسط ماموری زبده، یعنی یک کهن الگو که قهرمان اصلی آن واجد قدرت هایی فراطبیعی است. مگر جیمزباند یا امثال او نبودند و نیستند؟
هل بوی نیز از تمامی سنت های چنین فیلم هایی پیروی می کند. از جمله طراحی صحنه چشمگیر و سکانس پر زرق و برق درگیری نهایی که باید در مکانی عجیب و غریب صورت بگیرد. دل تورو تمامی این فرمول را با دنیای خود و میگنولا به خوبی ممزوج کرده و حاصل کار فیلمی مسنجم است که بیننده اش را دچار سرگیجه نمی کند. در عوض آنچه به وی ارزانی می دارد، دو ساعت تفریح خالص همراه با ارضای خاطر است. چون دل تورو به خوبی رگ خواب تماشاگر کم حوصله امروزی را دریافته و نیاز او به رگباری از تصاویر و فانتزی برای درک انسانیت(باعث تاسف است!) خیلی خوب حس می کند. می شود روی خستگی تاریخی بشر و نیاز وی به گریز از تعقل صفحه ها سیاه کرد و هل بوی را شاهد مثالی درجه یک آن دانست، ولی این مکان جای چنین بحثی نیست. پس خلاصه کنیم که هل بوی 2 نیز با به دست آوردن نیمی از بودجه 72 میلیون دلاریش در هفته اول نمایش خود و رسیدن به همین مبلغ در دومین هفته به صف پرفروش ها پیوسته و این رقم در هفته های آخر تابستان بیشتر و بیشتر هم خواهد شد. چون در مقایسه با خیلی ها از جمله راب کوهن یا کریس کارتر، اصولا گیلرمو دل تورو دنیای ذهنی پیچیده تر و خلاقانه تری دارد و به مدیوم نیز مسلط تر است. ضمناً دل تورو مژده ساخته شدن قسمت سومی را در مصاحبه اخیر خود به دوستداران هل بوی داده است!
ژانر: اکشن، ماجرایی، کمدی، درام، فانتزی، علمی تخیلی.
هالک شگفت انگیز The Incredible Hulk
کارگردان: لوئیس لتریه. فیلمنامه: زیک پن. موسیقی: کریگ آرمسترانگ. مدیر فیلمبرداری: پیتر منزیس جونیور. تدوین: ریک شین، وینسنت تابیلون، جان رایت. طراح صحنه: کرک ام. پتروچلی. بازیگران: ادوارد نورتون[بروس بنر]، لیو تیلر[بتی راس]، تیم راث[امیل بلونسکی]، ویلیام هارت[ژنرال تادیوس راس]، تیم بلیک نلسون[ساموئل اشترنز]، تای بورل[دکتر لئونارد سامسون]، کریستینا کیبات[سرگرد کاتلین اسپار]، پیتر منساه[ژنرال جو گرلر]. 114 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: Hulk 2.
ژنرال تادیوس راس، دکتر بروس بنر متخصص انرژی تابشی را برای تحقیقاتی ویژه استخدام می کند. بنر خود را در معرض تشعشعات گاما قرار داده و در نتیجه تبدیل به غولی(هالک) سبز رنگ می شود. بنر تحت مراقبت بتی دختر ژنرال راس و همکار و محبوبش قرار می گیرد. اما بعدها برای اینکه نتایج کارش مورد سواستفاده ارتش آمریکا قرار نگیرد، می گریزد و پنهان می شود.
پنج سال بعد، بنر در یک کارخانه نوشابه سازی در برزیل کار می کند و به دنبال یافتن درمانی برای خویش است تابه هنگام خشم و بالا رفتن ضربان قلبش تبدیل به هالک نشود. او از راه اینترنت با مردی که خود را آقای بلو می نامند در ارتباط است. تا اینکه بر اثر حادثه ای مخفیگاه وی توسط راس کشف می شود. راس گروهی به سرکردگی افسری بریتانیایی/روسی تبار به نام امیل بلانسکی را برای دستگیری وی می فرستد. بنر می گریزد، و بلانسکی که شدیداً زخمی شده توسط افراد راس تحت مداوا و در واقع تزریق آمپولی ویژه قرار می گیرد. نتیجه مداوا بهبود شگفت انگیز او و در نتیجه تبدیلش به یک ماشین کشتار دیگر است. بنر به آمریکا بازمی گردد تا با آقای بلو ملاقات کند. اما راس بار دیگر محل وی را یافته و بلانسکی را برای دستگیری وی اعزام می کند. بنر به همراه بتی می گریزد و با هم زد بلو می روند. بنر و بتی به سراغ بلو-دکتر ساموئل اشترن- می روند. ولی راه حلی که وی یافته بسیار مخاطره برانگیزاست. بنر خطرات را به جان می خرد، ولی درمان بی فایده است. از سوی دیگر بنر کشف می کند که دکتر اشترن از نمونه خون وی برای نحقیقاتی مخرب استفاده کرده است. بنر تصمیم به نابودی آزمایشگاه وی می گیرد، اما در همین زمان بلانسکی سر می رسد….
چرا باید دید؟
باز یک موجود فراطبیعی بیرون کشیده شده از دل قصه های مصور!
قصه های مصور جزو خاطرات کودکی من و شما نیست. چون تا بیاییم به خودمان بجنبیم و مزه تن تن ها و آستریکس و اوبلیکس را زیر دندان بچشیم، توفانی بر کشورمان وزیدن گرفت و همه این موجودات تبدیل به نشانه های هجوم فرهنگ غرب به اسلام عزیز شناخته شدند و جلوی حضورشان در بازار نشر گرفته شد. البته سال های اولیه دهه 1360 با وجود تیراژهای آنچنانی کتاب های جلد سفید چپ و بعد راست اصولاً خود ناشران را نیز از عرضه کتاب های کودک و نوجوان باز می داشت. اما دوستداران سینما باید نمایش هالک شکست ناپذیر را در همین سال ها به یاد داشته باشند که کم و بیش رونقی به بازار آشفته سینماها داده بود.
هالک یا غول سبز رنگی مخلوق استن لی و جک کیربای اولین بار در داستانی به نام هالک شکست ناپذیر به سال 1962 به خوانندگان معرفی شد. انتشار ماجراهای هالک تا امروز ادامه پیدا کرده و جدا از اقبال جهانی تبدیل به یکی از شمایل های خرده فرهنگ پاپ آمریکایی شده است. چیزی در حد کاپیتان آمریکا یا سوپرمن و بتمن که قرار است آبی بر اتش دل آمریکایی های دلزده از کندی قانون وطن شان بریزند و همه چیز را به یک چشم بر هم زدن با اتکا به قدرت فراطبیعی خود و البته خشونت حل کنند. یک شیوه خداپسندانه آمریکایی و صد در صد مبلغ عمل گرایی! چیزی که باب طبع دل نظامی ها و سیاستمدارهای طرفدار اقدام سریع هم هست.
هالک مانند همگنان خود خیلی سریع به سینما راه پیدا کرد. در سال 1966 پل سولس برای اولین بار نقش او را در برابر دوربین ایفا نمود. یازده سال بعد سه فیلم تلویزیونی که بر اساس این شخصیت ساخته شد د تا قلب بسیاری از نوجوان های دنیا را تسخیر کرد و بازیگرش بیل بیکسبی را نیز به شهرتی فراگیر رساند. دهه 1980 با تولید سریال هالک با شرکت بیکسبی همراه بود که به ایران نرسید و ما از دریچه یکی از همان 3 فیلم تلویزیونی که به سینما راه یافته بود، با این غول سبز رنگ خشمگین آشنا شدیم. آن زمان مجالی برای فکر کردن درباره این نوع مخلوقات نبود. شاید حالا هم زمان را برای صحبت های جدی تر صرف کرد. اما وظیفه کسی که درباره محصولات فرهنگی می نویسد، غیر از این است.
بیل بیکسبی این نقش را تا اول دهه 1990 در سریال های متعددد بازی کرد و سپس جای خود را به لو فریگنو و ران پرلمن(همین بازیگر درشت هیکل هل بوی فعلی) داد. تا سال 2003 که اولین نسخه پر خرج و سینمایی هالک با شرکت اریک بانا به روی پرده بیاید، یلم های ویدیویی و تلویزیونی متعددی بر اساس این شخصیت ساخته شد و تا امروز هم ادامه پیدا کرده است. اما سخن بر سر نسخه فعلی است که ادوراد نورتن ریزنقش و به ظاهر آسیب پذیر جای اریک بانا درشت اندام را گرفته است. نسخه سینمایی قبلی به کارگردانی آنگ لی و بودجه ای 137 میلیون دلاری یک فیلم به ظاهر ضد میلیتاریستی و ضد استفاده غیر انسانی از علم بود و فیلم فعلی نیز قرار است این ادعا را با صرف 150 میلیون دلار پاسداری کند. اما در واقع هر دو فیلم فقط به قصد کسب سود ساخته شده اند و تامین خوراک برای اکران تابستانی که سال هاست تعیین کننده سرنوشت سینمای آمریکا شده است.
سازنده هالک اخیر مانند آنگ لی یک غیر آمریکایی است. لوئی لتریه متولد 1973 پاریس است و رفیق لوک بسون. در دانشگاه نیویورک سینما خوانده و بدیهی است که تربیت و نگاه آمریکایی به رسانه بر وی غالب بوده، چیزی که بسون هم شیفته آن است. لتریه از 1998 با دستیاری ژان پل سالومه در فیلم Restons groupés شروع به تجربه اندوزی کرد و بعدها با آستریکس و اوبلیکس: ماموریت کلئوپاترا، معشوق و مامور انتقال ادامه داد. توانایی هایش چشم بسون را گرفت و باعث کارگردانی دنی سگه و سپس مامور انتقال 2 را به وی بسپارد. مهارت لتریه در سرهم بندی فیلمنامه آبکی مامور انتقال 2 آن چنان چشمگیر بود که به عنوان کارگردانی قابل اطمینان برای گونه اکشن و مخصوصاً نوع پرخرج آن در هالیوود انتخاب شود. حاصل این اتفاق تولید هالک شگفت انگیز به سکانداری اوست که تجربه آنگ لی را در کار با دستمایه اش را-برگردان هنرمندانه قصه مصور به فیلم- نادیده گرفته و نسخه ای به شدت کلیشه ای تر ارائه می کند. حتی از ارجاع های معمول به فیلم قبلی نیز –به جز روایت فشرده آنچه گذشت در ابتدای فیلم- پرهیز می کند تا غول سبز رنگش را با اتکا به قصه جدید و توانایی خود روی پایش بایستاند. ولی چندان موفق نمی شود.
بزرگ ترین ایراد شاید انتخاب نورتون باشد که نمی تواند همدلی تماشاگر را جلب کند. هر چند فیلم در مقایسه با قبلی پر خرج تر، پر ماجراتر و حتی هالک اش نیز بزرگ تر است. فیلم به روال همه این مجموعه ها این بار یک شخصیت منفی تازه در کنار ژنرال راس به تماشاگر معرفی کرده و او را مقابل هالک قرار می دهد. بدیهی است که سرانجام این موجود مهیب نیز شکست خورده و بقای هالک و ادامه مجموعه را تضمین خواهد کرد. بدمن بعدی قصه نیز از هم اکنون مشخص است و در مصاحبه های مطبوعاتی نیز بر این موضوع صحه گذاشته شده است: جناب دکتر اشترنز که بلیک نلسون نقش وی را بازی می کند!
ناگفته نماند که لتریه را در پرداخت صحنه های اکشن-و گاه غیر واقعی- فردی ماهر می دانم، ولی کار با موجودات رایانه ای چیز دیگری است و هر چند بهترین گزینه برای تهیه کنندگان جویای خلق اکشن بیشتر بوده، اما قافیه را اندکی باخته است. شاهد این امر فروش 131 میلیون دلاری فیلم طی یک ماه و اندی بوده و این که جای خود را روی پرده در حالی به دیگر فیلم ها داد که موفق به بازگراندن سرمایه اولیه اش نیز نشده بود.
نکته طنزآمیز پایانی فیلم حضور تونی استارک-مرد آهنین/آیرون من قهرمان قصه های مصور مارول با بازی رابرت داونی جونیور است که از نمایش برگردان سینمایی ماجرای او با حضور همین بازیگر چند ماهی بیشتر نمی گذرد و به ژنرال راس پیشنهاد کمک برای حل مشکل هالک را می دهد!
ژانر: اکشن، فانتزی، علمی تخیلی، مهیج.
سرقت در روز روشن Daylight Robbery
نویسنده و کارگردان: پاریس لئونتی. موسیقی: ریچارد چستر. مدیر فیلمبرداری: میلتون کام. تدوین: هاسه بیلینگ. طراح صحنه: ویل فیلد. بازیگران: جئوف بل[الکس]، وس بلک وود[لاکی]، رابرت بولتر[جی]، مکس براون[دکتر]، لئو گرگوری[متی]، جانی هریس[تری]، ریس مردیت[معاون رئیس پلیس]، جاستین سالینجر[نورمن]، لیزا شلی[گروگان]، شاون ویلیامسون[رئیس پلیس]، شاون پارکز، پل نیکولز، تیفانی مالهرن، آنیا لاهیری. 92 دقیقه. محصول 2008 انگلستان.
الکس به همراه دوستانش-لاکی، متی، تری، چابی، نورمن و جی- نقشه ای برای سرقت میلیون ها پول غیر قابل ردیابی از London Exchange Bank طراحی می کند. آنها از پوشش طرفداران تیم ملی فوتبال انگلستان در جام جهانی آلمان استفاده می کنند و قصد دارند تا بعد از سرقت بلافاصله از کشور خارج شوند. آنها پس از حمله به بانک و گروگان گرفتن 20 نفر با استفاده از تونلی که حفر کرده اند، موفق می شوند پول های سرقت شده را از بانک خارج کرده و خود نیز فرار کنند. تنها همدست شان در بانک نیز بعد از حمله پلیس موفق به خروج بی دردسر از بانک می شود. اما اتفاق کوچک و حساب نشده ای تمامی نقشه بی عیب آنها را بر هم می ریزد…
چرا باید دید؟
یک فیلم معمول در ژانر سرقت از نوع بریتانیایی آن که به عنوان یک کار اول پذیرفتنی و به عنوان دنباله رو سبک کسانی چون گای ریچی تماشایی است، حتی اگر فاقد طنز ریچی باشد.
پاریس یا بری لئونتی 41 ساله اولین فیلم بلند سینمایی خود را در حالی کارگردانی کرده که سابقه ای 18 ساله در بخش های مختلف سینمای بریتانیا دارد. منتها این سابقه به تازگی حدود دو سال قبل به تهیه کنندگی که زنده ها و مرده ها(2006) ساخته سایمون روملی منتهی شده و در دومین قدم به کارگردانی هم انجامیده است.
فیلمنامه و ایده اصلی آن یعنی انجام سرقت در پوشش طرفداران تیم فوتبال و طبعاً در زمانی که همه حواس ها معطوف به نتایج بازی هاست، هوشمندانه و قابل مقایسه با نیای خود کار ایتالیایی(1969) و از جهت پرداخت روابط شخصیت ها اندکی یادآور سگدانی است. لونتی با استفاده و در پیروی از قواعد ژانر به رغم بودجه اندکی که داشته، مکانیسم ایجاد هیجان را در کل فیلم می گستراند و سبب ترشح آدرنالین به میزان بالا نزد تماشاگر می شود. گفتم طنز ریچی را ندارد، اما از آن غافل هم نیست مانند بی دست و پا بودن سارقین و در نتیجه زخمی شدن یکی از آنها در لحظه ورود به بانک یا اشاره به فیلم Inside Man اسپایک لی توسط مامورین پلیس که از فرار بدون به جا گذاشتن ردپا توسط سارقین متعجب شده اند و …
البته خلق هیجان و گاه تفریح باعث نشده تا آدم تازه کاری از پرداختن به درام آدم های درگیر ماجرا غافل شود و قافیه را ببازد. همه این تنش ها برای شکل دادن به همین درام های ریز و درشت است و به خوبی در فیلم گسترانیده شده استو لئونتی مخصوصاً روی قابلیت انسان برای حرص ورزیدن به مثابه نوعی زهر که می تواند گروه را مسموم کند، زوم می کند و تا سر حد واقعگرایی پیش می رود.
ترکیب بازیگران به رغم چهره های کمتر شناخته شان خوب است و جئوف بل در نقش الکس(او را در کسب و کار دیده بودیم) بازی خوبی از خود ارائه می کند. سرقت در روز روشن که در ماه جولای در انگلستان اکران شد، قرار بوده تا گرمی بخش اکران تابستانی این کشور باشد و به 17 کشور نیز تاکنون فروخته شده است. اگر فیلم های تبهکاری بریتانیایی را می پسندید، این فیلم تا این لحظه بهترین در نوع خود است تا ماه های آینده از آستین پخش کنندگان انگلیسی بیرون بیاید!
ژانر: جنایی، درام، مهیج.
با زوهان در نیفت You Don’t Mess with the Zohan
کارگردان: دنیس دوگان. فیلمنامه: آدام سندلر، رابرت اسمایگل، جاد آپتاو. موسیقی: روپرت گرگسون ویلیامز. مدیر فیلمبرداری: مایکل بارت. تدوین: تام کوستین. طراح صحنه: پری اندلین بلیک. بازیگران: آدام سندلر[زوهان دوئیر]، جان تورتورو[شبح]، امانوئل شریکی[دالیا]، نیک سواردسون[مایکل]، لین کازان[گیل]، ایدو موسری[اوری]، راب اشنایدر[سلیم]، دیو متیوز[جیمز]، مایکل بافر[والبریج]، شارلوت رئا[خانم گرین بوش]، سعید بدریه[حمدی]، داود حیدامی[ناسی]، کوین نیلون[کوین]، رابرت اسمایگل[یوسی]، دایانا دورون[مادر زوهان]، شلی برمن[پدر زوهان]. 113 دقیقه. محصول 2008 آمریکا.
زوهان دوئیر مامور کارکشته موساد در زمینه مبارزه با تروریسم از کار خود خسته شده و آرزو دارد تا به شغل محبوب خود آرایشگری بپردازد. وقتی بعد از تعطیلاتی نیمه تمام به ماموریتی تازه برای از میان بردن مشهورترین و خطرناک ترین تروریست فلسطینی معروف به شبح فراخوادنه می شود، موقعیت را مناسب یافته و ترتیب مرگ ساختگی خود را می دهد. سپس مخیفانه و قاچاقی به نیویورک می رود تا نزد آرایشگر محبوبش پل میچل شاگردی کند. او برای این کار نیازمند هویتی تازه است، از این رو نام همسفران اجباری خود-دو سگ به نام های اسکراپی و کوکو- را به عنوان هویت تازه خود اختیار می کند. ولی با راه نیافتن به تشکیلات میچل ناچار می شود با کمک یکی از طرفدارانش به نام یوری کاری کوچک در آرایشگاه زنی عرب تبار به اسم دالیا قبول کند. زوهان خیلی زود استعداد خود را در زمینه آرایشگری و ارضای تمنیات جنسی زنان مسنی که به آرایشگاه می آیند، ثابت کرده و شهرتی نسبی می یابد تا جایی که پل میچل از وی به کار دعوت می کند. اما زوهان دعوت او را رد می کند، چون به دالیا علاقمند شده است. غافل از اینکه دالیا خواهر شبح معروف است. تروریستی که مانند زوهان به نیویورک آمده و شغلی دیگر-رستوران های زنجیره ای –پیشه کرده است. چون اعراب و اسرائیلی ها در حال آتش بس هستند و تروریسم مشتری ندارد. ولی سلیم یکی از کسانی که در گذشته توسط زوهان مورد حمله قرار گرفته و بزش به سرقت رفته، زوهان را شناسایی کرده و تصمیم دارد تا از وی انتقام بگیرد و برای این کار به سراغ شبح می رود. همه این حوادث با حملاتی که از سوی افراد ناشناس به مغازه های اعراب و یهودیان منهتن می شود، همزمان شده و زوهان را وادار می کند تا از مهارت های پیشین خود برای حل مسئله کمک بگیرد…
چرا باید دید؟
اگر قرار باشد با زوهان در نیفت را در یک جمله معرفی کنم آن را کمدی پسا یازده سپتامبری خواهم نامید. عنوانی که شاید برای این فیلم اندکی سخاوتمندانه باشد، اما بی ربط نیست. این عنوان سخاوتمندانه را در حالی به این فیلم می دهم که نه از طرفداران سینه چاک آدام سندلر به عنوان یک کمدین هستم و نه مدافع کارنامه دنیس دوگان به عنوان فیلمساز!
اما بیایید منصفانه قضاوت کنیم و پیام ساده و راه حل ساده لوحانه آن را که فلسطینی ها و اسرائیلی ها را قربانی سرمایه دارها و سرمایه داری می داند کمی جدی بنگریم. سندلر و دوگان در قالب یک کمدی بزن بکوب که شاید برای اخلاق گرایان قابل تحمل نباشد[مخصوصاً به خاطر تاکید بر شوخی های جنسی] از مشکل بزرگی سخن می گوید که نیم قرن است خاورمیانه را به آتش و خون کشیده است.
با زوهان در نیفت نه فقط از تمایل زوهان دوئیر به آرایشگر شده، رقص های دیسکویی، سکس و … سخن می گوید، بلکه همین را برای شبح و آدم های جبهه مخالف نیز تسری می دهد. شبح نیز مثل او از شهرتش به خاطر تروریست شماره 1 بودن چندان خشنود نیست. او هم ترجیح می دهد با درآمد رستوران های زنجیره ای اش که نامی احمقانه هم دارند با زن ها خوش بگذارند و آهنگ های ماریا کری را گوش کند. و ححتی زمانی که به دیدار ماریا کری نائل می شود تمایل باطنی خود را نسبت به همخوابگی به او در حالی که آلتش سیخ شده، با تعریف از آوازهایش پنهان کند.
فیلمنامه و کارگردان با شوخی و خنده انگشت روی موضوعی می گذراند که نه فقط از چشم بسیاری پنهان مانده، بلکه خیلی ها از جمله خود همین اعراب و یهودیان سعی در مخفی نگاه داشتن و انکار آن دارند(چیزی که یوری به آن اشاره ای به جا می کند). یعنی اینکه هر دو دسته متعلق به نژاد سامی هستند و ریشه زبان شان یکی است و حتی از چشم آمریکایی ها فرقی با هم ندارند و به راحتی با هم اشتباه گرفته می شوند، اگر لباس های سنتی خود را بر تن نداشته باشند.
فیلم دعوت به درک، صلح و اتحاد یا بهتر بگوییم همزیستی مسالمت آمیز است. چیزی که رویایی دست نیافتنی به شمار نمی آید. شاید این فیلم قدمی واقعاً ناچیز در این راه بتواند بردارند که در آن زمان باید به آدام سندلر دست مریزاد گرفت که تهیه کننده، فیلمنامه نویس و بازیگر اصلی فیلم است و نوک تیز پیکان انتقادش را بیشتر به طرف یهودیان نشانه رفته است. ولی در قالب یک فیلم و اثر هنری، با زوهان درنیفت در کنار شوخی با اسطوره مامور مخفی، چیز دندان گیری ندارد. شوخی ها خیلی تازه نیستند و کلیشه های فراوان در فیلم حضور دارند. بسیاری شوخی های نیز به مدد تکیه بر جنسیت به موفقیت می رسند، در حالی که تاکید بیشتر فیلمنامه نویس و کارگردان بر عادات رفتاری دو طرف مثل تمایل یهودیان به تجارت و فروش اجناس قلابی از هر نوع مخصوصا صوتی و تصویری یا حضور اعراب و شرقی ها به عنوان راننده تاکسی در نیویورک و اغذیه فروشی ها می توانست فیلم را تا یک سند قوم شناختی طنزآمیز ارتقا دهد. ولی ناشکر نیستم و در همین شکل فعلی نیز با وجود سطح پایین بودن فیلم آن را بهترین کار سندلر می دانم و تماشایش را توصیه می کنم.
دنیس دوگان متولد 1946 ویتون، ایلینویز و تا امروز ثمره دوباره همکاری او با آدام سندلر[Big Daddy- و حالا شما را چاک و لری اعلام می کنم]نامزد دریافت بدترین کارگردانی از مراسم تمشک طلایی بوده است. خود او در مورد فیلم هایش چنین می گوید: “تماشاگرانی که به دیدن فیلم های من می روند، به دنبال پیام نیستند. آنها دیدگاه مرا نسبت به زندگی نمی خواهند یا خواستار این نیستند که روحم را در برابرشان عریان کنم. آنها فقط می خواهند بخندند!”
دوگان بازیگر، فیلمنامه نویس و کارگردان متوسط و موفقی است[تا معیار موفقیت چه باشد؟ در اینجا نظر استودیوها و سرمایه گذران شرط است] و از ابتدای دهه 1970 خود را به دنیای سینما و تلویزیون پرتاب کرده است. از 1987 کارگردانی در تلویزیون را آغاز کرده و با فیلم بچه پردردسر در 1990 وارد عرصه سینما شده است. سال 1996 و فیلم Happy Gilmore نقطه تلاقی کارنامه او و آدام سندلر است که برای هر دو با توفیق تجاری همراه است و بعدها با Big Daddy، و حالا شما را چاک و لری اعلام می کنم و با زوهان در نیفت ادامه یافته است. دوگان در طول سال های گذشته ضمن بازی و کارگردانی سریال های متعدد، فیلم های سینمایی اهداکنندگان مغز، نیجای بورلی هیلز، نجات سیلورمن، National Security [در فیلم نام یک موسسه حفاظتی است] و نیمکت گرم کن ها را نیز ساخته که اغلب در گونه کمدی قرار می گیرند.
فیلم از بودجه ای 90 میلیون دلاری سود برده و کریس راک(بازیگر و کمدین)، ماریا کری(خواننده)، جان مک انرو(تنیس باز)، جورج تاکی(بازیگر) و بروس ویلنچ(کمدی نویس) نقش های کوتاه و افتخار در آن ایفاء کرده اند. فیلم در طول دو ماه نمایش اش در آمریکا بیش از 93 میلیون دلار به دست آورده و نمایش اش هنوز ادامه دارد. برخورد منتقدان با فیلم خیلی دوستانه نبوده، اما بعضی ها نقدهای مثبتی نیز بر آن نوشته و از خنده تماشاگران تعریف کرده و آن را نشانه موفقیت سندلر و دوگان دانسته اند. چیزی که پی بی راه نیست و گاه می شود در میان تلی از زباله قطعه ای با ارزش-نه لاجرم جواهر- کشف کرد!
ژانر: اکشن، کمدی.