فیلم روز♦ سینمای جهان

نویسنده
امیر عزتی

ezati_01.jpg

دو هفته گذشته را می توان به حق داغ ترین تابستان سینمایی آغاز هزاره نامید. در طول هشت سال گذشته هیچ تابستانی ‏را سراغ نداریم که نمایش با این تعداد فیلم پرفروش همراه بوده باشد. چهارمین ایندیانا جونز(314 میلیون دلار فروش) ‏و سپس هالک شگفت انگیز(با 133 میلیون دلار فروش) جای خود را به شوالیه سیاه، مومیایی(71 میلیون دلار ‏فروش)، پرونده های مجهول 2(19 میلیون دلار فروش)، پسر جهنمی 2(73 میلیون دلار فروش) و با زوهان در ‏نیفت(99 میلیون دلار فروش) دادند. شوالیه سیاه با 441 میلیون دلار عایدی در طول 4 هفته می رود که رکوردشکن ‏ترین فیلم سال شود، در حالی که فیلم هایی چون سفر به مرکز زمین، ‏WALL-E، ‏Mamma Mia!‎، ‏Pineapple ‎Express، ‏The Sisterhood of the Traveling Pants 2 ‎‏ و برادر ناتنی نیز با آغاز اکران شان به صف رقبا ‏پیوسته اند…‏

‎ ‎معرفی فیلم های روز سینمای جهان‏‎ ‎

blackknight.jpg

‎ ‎شوالیه سیاه‎ ‎‏ ‏The Dark Knight

کارگردان: کریستوفر نولان. فیلمنامه: جاناتان نولان، کریستوفر نولان بر اساس داستانی از کریستوفر نولان و دیوید ‏اس. گویر و شخصیت های خلق شده توسط باب کین. موسیقی: جیمز نیوتن هاوارد، هانس زیمر. مدیر فیلمبرداری: والی ‏فیستر. تدوین: لی اسمیت. طراح صحنه: ناتات کراولی. بازیگران: کریستین بیل[بروس وین/بتمن]، هیث لجر[جوکر]، ‏آرون اکهارت[هاروی دنت/دو چهره]، مایکل کین[آلفرد پنی ورث]، مگی جایلنهال[ریچل دیوز]، گری اولدمن[ستوان ‏جیمز گوردون]، مورگان فریمن[لوشیوس فاکس]، مونیک کورنن[کارآگاه رامیرز]، ران دین[کارآگاه وورتز]، کیلیان ‏مورفی[مترسک]، چین هان[لائو]، اریک رابرتز[سالواتوره مارونی]. 152 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: ‏Batman Begins 2 ‎، ‏Batman: The Dark Knight، ‏Rory’s First Kiss، ‏The Dark Knight: The ‎IMAX Experience ‎، ‏Untitled Batman Begins Sequel ‎، ‏Winter Green ‎‏. ‏

تبهکاری به نام جوکر بانکی را سرقت کرده و پس از قتل همدستانش با پول های مسروقه فرار می کند. همزمان اربابان ‏جنایت در گاتام ستی گرد هم می آیند تا در برابر حملات بتمن و نقشه های ستوان جیم گوردون چاره ای بیندیشند، چون ‏دادستان شهر هاروی دنت نیز تصمیم به مقابله سرسختانه با تبهکاران گرفته و این سه نفر قصد دارند فساد و جنایت را ‏برای همیشه از شهر بزدایند. تبهکاران از طریق حسابدار چینی شان لائو خبردار می شوند که پلیس قصد حمله به ذخیره ‏مالی شان دارد و تصمیم به خروج آن از کشور می گیرند. در این هنگام جوکر سر رسیده و به آنان پیشنهاد می دهد در ‏ازای دریافت نیمی از کل پول ها به آنان کمک کند و این کمک چیزی نیست جز کشتن بیتمن! تبهکاران ابتدا او را جدی ‏نمی گیرند، اما بعدها با ربوده و بازگردانده شدن لو به گاتام سیتی توسط بتمن پیشنهاد وی می پذیرند. جوکر اعلام می ‏کند اگر بتمن خود را تسلیم پلیس نکند، هر روز تعدادی از مردم بیگناه را خواهد کشت و زمانی که شروع به این کار ‏می کند، بروس تصمیم به تسلیم خود می گیرد. اما قبل از این کار دنت اعلام می کند که بتمن اوست تا جوکر را از ‏سوراخ خود بیرون بکشد. جوکر برای کشتن وی اقدام می کند، اما گوردون و بتمن قبل از این کار او را دستگیر می ‏کنند. بعد از بازجویی از جوکر مشخص می شود که جوکر برای کشتن دنت و ریچل دیوز که اینک محبوب دنت شده، ‏تله گذاشته است. تلاش بتمن و گوردون برای نجات هر دو نفر بی نتیجه می ماند. ریچل کشته می شود و نیی از صورت ‏دنت نیز در انفجار به شدت می سوزد. جوکر نیز از بازداشت گریخته و دنت/دو چهره را که از مرگ ریچل به خشم ‏آمده، تحریک می کند تا از پلیس، تبهکاران، گوردون و بتمن انتقام بگیرد. با این کار و کشته شدن همزمان بعضی ‏تبهکاران توسط جوکر و بمب گذاری های متعدد در شهر مشخص می شود که وی قصد دارد تا کنترل تمامی گاتام سیتی ‏ر را در دست بگیرد. اینک بتمن نه فقط با جوکر بلکه با دنت نیز که خانواده گوردون را گروگان گرفته، مقابله کند… ‏

چرا باید دید؟

اولین بار در ماه مه 1939 بود که موجودی به نام بتمن توسط باب کین و بیل فینگر در قالب داستانی مصور به ‏خوانندگان آمریکایی معرفی شد. و خیلی زود یعنی چهار سال بعد در برابر دوربین توسط لوئیس ویلسون تجسد یافت. بنا ‏به سنت آن دوره این اقتباس سینمایی شکل سریالی 15 قسمتی را داشت که در 1946 با سریال 15 قسمتی دیگری دنبال ‏شد. این بار رابرت لاوری نقش بتمن/مرد خفاش را بازی می کرد. اولین فیلم سینمایی در 1966 با شرکت آدام وست به ‏نمایش در امد و سپس به تولید انیمیشن یا انتشار داستان های تازه بسنده شد. در پایان دهه 1980 و آغاز رونق گرفتن ‏انتقال قهرمانان مصور به روی پرده سینما در قالب فیلم های پرخرج و پرفروش، تیم برتون نسخه ای تازه و پیچیده با ‏بازی مایکل کیتون ارائه کرد. بازگشت بتمن با ظهور بزرگ ترین دشمنش روی پرده-جوکر- همراه بود که جک ‏نیکلسون نقش وی را ایفا می کرد. بازیگری شایسته برای ایفای نقشی اهریمی که توانست ادامه حضور قهرمان را روی ‏پرده تضمین کند. سه سال بعد، تیم برتون یکی از بهترین دنباله سازی های تاریخ سینما را با نام بتمن بازمی گردد ‏کارگردانی کرد که در آن دنی دوویتو در نقش پنگوئن شریر به جنگ بتمن می رفت. استقبال از این فیلم باعث شد تا دو ‏انیمیشن بلند در سال آتی به نمایش در آید. اما تیم برتون دیگر حاضر به ساخت قسمت دیگری نبود. سکان به دست جوئل ‏شوماکر داده شد و وال کیلمر جای مایکل کیتون را در همیشه بتمن گرفت. در 1997 دنباله دیگری با نام بتمن و رابین ‏با شرکت جورج کلونی توسط شوماکر عرضه شد و سپس به مدت 8 سال این پروسه به بایگانی رفت. وقتی در سال ‏‏2005 کریستوفر نولان برای زدودن گر و خاک از لباس های سیاه بتمن برگزیده شد، به راحتی قابل حدس بود که ‏انتخاب وی از سر ضرورت تزریق خون تاه ای در رگ های این پروژه پولساز است. نولان نه فقط بازیگری تازه و ‏مناسب چون کریستین بیل را برای نقش اصلی فیلم برگزید، بلکه قصه قهرمان تنهایش را از نو تعریف کرد و زوایای ‏تاریک روح او را نیز روی پرده برد. استقبال منتقدان از بازیافت هنرمندانه این پدیده آن قدر مثبت بود که تهیه کنندگان ‏را برای خرج 180 میلیون دلار جهت ساخت دنباله ای تازه با حضور بزرگ ترین دشمن وی-جوکر- ترغیب کند. ‏حاصل این سرمایه گذاری اینک روی پرده سینماهای دنیاست و فقط در امریکای شمالی بیش از 300 میلیون دلار در ‏گیشه به چنگ آورده است. برخورد منتقدان نیز همان طور که تصورش می رفت، بسیار خوب بوده و مرگ نابهنگام ‏هیث لجر بازیگر نقش جوکر نیز به خودی خود تبدیل به تبلیغی برای فیلم شده است. ‏

کریستوفر جاناتان جیمز نولان متولد 1970 لندن از امیدهای امروز سینما از هفت سالگی با دوربین سوپر هشت پدرش ‏شروع به فیلمسازی کرده، در رشته زبان و ادبیات انگلیسی درس خوانده و اولین فیلم کوتاه اش به نام سرقت در 1996 ‏ساخته که به همراه دو فیلم کوتاه و سورئالیستی دیگرش به نام های ‏tarantella‏ و ‏doodlebug‏ در جشنواره فیلم ‏کمبریج به نمایش در آمده است. اولین فیلم بلندش تعقیب را در 1998 به طریقه سیاه و سفید ساخت ، اما دو سال بعد با ‏یادگاری بود که همه دنیا کشف اش کردند. فیلمی که روایتی پر پیچ و خم همچون ذهن شخصیت اولش داشت که حافظه ‏کوتاه مدت خود را بر اثر ضربه ای از دست داده و با این حال در صدد شکار قاتل همسرش بود. بی خوابی در 2002 ‏با شرکت آل پاچینو پذیرش همه جانبه او در هالیوود بود که به ساختن فیلمی استودیوی مانند بتمن آغاز می کند در ‏‏2005 با بودجه ای هنگفت انجامید. فیلم بعدی او اعتبار/پرستیژ با حضور دو هنرپیشه اصلی فیلم بتمن[بیل و کین]از ‏دیدگاه سبکی چیزی میان بتمن و یادگاری بود و مانند بسیاری از تولیدات هالیوود امروز قصه ای محلی با تم های جهانی ‏را روایت می کرد. اما بازگشت شوالیه سیاه چیز دیگری است. فیلمی نه در سبک و سیاق بی خوابی و یادگاری است و ‏نه حال و هوای رازآلود تعقیب را دارد. شوالیه سیاه برگردانی تیره از قصه ای مصور است که باید قهرمان آن منجی ‏مردم باشد و به جای پلیس ناتوان از برقراری نظم در برابر جنایتکاران از آنها محافظت کند. اما او خود نیز مشکلات و ‏دلبستگی هایی دارد، حتی اگر یک میلیونر زاده باشد. بروس وین میلیونر و بتمن دو روی یک سکه اند، ولی همین ‏دوگانگی و تضاد چیزی است که جوکر روی آن انگشت می گذارد. او به بتمن می گوید تو شبیه منی و مرا کامل می ‏کنی!‏

این همان چیزی است که در فلسفه شرق یین و یانگ نامیده می شود. سیاهی و سفیدی که دایره حیات را به دو قسمت ‏مساوی تقسیم کرده اند و بدون یکی دیگری بی معنی است. اگر جوکر شیفته واقعی هرج و مرج است، بتمن نظم و ‏ترتیب را دوست دارد و باید این بازی میان آنها برنده واقعی و همیشگی نداشته باشد. در کنار این تم وقتی با مضمون ‏وجدان اجتماعی و فردیت روبرو می شوید، اهمیت دو چهره بودن شخصیت های اصلی قصه را بیشتر و از نظر ‏روانشناختی و جامعه شناختی بیشتر درمی یابید. دنت، وین و جوک یک مثلث متشاوی الساقین هستند و در خور یکدیگر ‏و نمایندگان ارکانی که وجودشان حیات اجتماعی را می تواند شکلی دیگر و نه لاجرم تازه ببخشد. اگر جوکر و سادیسم ‏درونی او را نماینده شر مطلق بگیریم اشتباه کرده ایم. چه کسی از کودکی وی خبر دارد؟ چه کسی انگیزه های او را ‏مانند بتمن و دنت درک می کند؟ این همان چیزی است که نولان با کمی خساست از ما پنهان می کند تا تعادلی به ‏وضعیت قصه اش بدهد. در عوض موجودات دیگری مانند بتمن های قلابی ابتدای فیلم یا حضور کوتاه مدت مترسک به ‏قصه اضافه می کند تا بر وضعیت قهرمان اصلی فیلم نوری بیشتر بیفکند. اگر بتمن زاده دوران منع مشروبات الکلی و ‏اوج گرفتن دسته جات تبهکاری و گانگستری در آمریکا بود، بتمن فعلی از دنیای پیچیده تری می آید. ماشین روز قیامت ‏او باید در خورد مقابله با تبهکاران قرن جدید باشد. کسانی که به گاتام سیتی قانع نیستند و دایره فعالیت هایشان از ‏مرزهای آمریکا هم بیرون می رود. بنابر این بتمن نیز به دوستانی نیاز دارد، کسانی چون فاکس که به خوبی در دل ‏قصه جا افتاده اند. همین باعث می شود تا فیلم از یک قصه پلیسی معمولی دور شده و در قالب فیلمی مربوط به ‏ماجراهای بتمن به خوبی جا بیفتد. فضای سرد و خاکستری کل فیلم هیچ نشانی از گرمی و نجات کامل به بیننده عرضه ‏نمی کند، هر چند صحنه های اکشن نفس گیرش که آدرنالین خالص تولید می کنند برای لحظه ای دلش را خنک خواهد ‏کرد. ‏

کریستوفر نولان فیلمساز باهوش و با استعدادی است. حاصل کارش درون سیستم تجاری سینمای آمریکا نیز قابل ‏سرزنش نبوده و بعید است دچار لغزش شود. شکستن رکوردهای گیشه نیز حاکی از تیزبینی و موقعیت سنجی اش دارد، ‏اما با وجود لذت بردن از شوالیه سیاه به عنوان یک فیلم سرگرم کننده صرف و ماهرانه، ترجیح می دهم یک فیلم کم ‏خرج تر از او مانند تعقیب را دوباره ببینم. البته خیلی عظیمی از تماشاگران شوالیه سیاه که به دلیل پیچیدگی قصه و ‏طولانی بودنش حاضر به تماشای دوباره و چندباره آن هستند، با من موافق نخواهند بود. شما چطور؟ ‏

ژانر: اکشن، جنایی، درام، رازآمیز، مهیج. ‏

‏ ‏

thexfiles.jpg

پرونده های مجهول: می خواهم باور کنم‏‎‎‏ ‏The X Files: I Want to Believe‎

کارگردان: کریس کارتر. فیلمنامه: فرانک اسپوتنیتز، کریس کارتر بر اساس سریال پرونده های مجهول. موسیقی: ‏مارک اسنو. مدیر فیلمبرداری: بیل رو. تدوین: ریچارد ای. هریس. طراح صحنه: مارک اس. فریبورن. بازیگران: ‏دیوید داکاونی[فاکس مالدر]، جیلیان آرمسترانگ[دانا اسکالی]، آماندا پیت[داکوتا ویتنی]، بیل کانلی[پدر جوزف ‏کریسمن]، آلوین “اگزبیت” جوینر[مامور مازلی درامی]، میچل پیلجی[والتر اسکینر]، کالوم کیت رنی[جنک داکیشین]. ‏‏105 دقیقه. محصول 2008 آمریکا، کانادا. نام دیگر: ‏The X Files 2‎‏ ، ‏The X Files: Done One‏.‏

شش سال بعد از وقایع پایانی سریال و فرار مالدر، زنی جوان در غزب ویرجینیا ربوده می شود. مدتی بعد مامورین با ‏کمک کشیشی که ازقدرت فراطبیعی برخوردار است، دست بریده ای را که زیر برف ها دفن شده می یابند. این تنها ‏سرنخ موجود با حادثه ناپدید شده زن جوان می باشد، که بعدها مشخص می شود مامور پلیس است. سرکار مازلی درامی ‏از دانا اسکالی نیز که از خدمت در ‏FBI‏ خارج و در یک بیمارستان به عنوان پزشک مشغول به کار شده، برای سافتن ‏مالدر کمک می خواهد. او یقین دارد تنها کسی که می تواند این پرونده را حل کند کسی نیست جز فاکس مالدر. اسکالی ‏به سراغ مالدر رفته و به وی می گوید که در ازای کمک به حل این پرونده ‏FBI‏ حاضر است وی را عفو کند. اما مالدر ‏ایتدا باور ندارد و همه اینها را نقشه ای برای به دام انداختن خود ارزیابی می کند. آن دو به واشنگتن رفته و با مسئول ‏پرونده داکوتا ویتنی ملاقات می کنندو سپس به سراغ پدر جوزف فیتزپاتریک کریسمن می روند که در یافتن دست بریده ‏به پلیس کمک کرده بود. مالدر می خواهد حرف ها او را مبنی بر دریافت الهام از سوی خدا برای کشف جنایت باور ‏کند، اما اسکالی پیشینه او را گوشزد کرده و حرف های او را رد می کند. ‏

وقتی زن دوم نیز ربوده می شود، ویتنی و درامی به همراه مالدر و کریسمن به محل حادثه می روند. در آنجا چشمان ‏کریسمن شروع به خون ریزی کرده و مالدر را بیش از پیش به صحت گفته های وی وادار می کند. فردای آن روز او به ‏دیدن ویتنی می رود تا روی پرونده ربوده شدن زن دوم کار کنند. کریسمن نیز که به آنها پیوسته، مامورین را به محلی ‏دفن اعضای بدن انسان در منطقه ای یخ زده راهنمایی می کند. بررسی اعضای به دست آمده مامورین را به یک ‏موسسه انتقال عضو و شخصی به اسم داکیشین که در کودکی مورد تعرض پدر کریسمن قرار گرفته، رهنمون می سازد. ‏داکیشین می گریزد و در کیفی که از به جای می گذارد، سری یافت می شود. مالدر و ویتنی به تعقیب داکیشین می ‏پردازند و طی این کار ویتنی کشته می شود. اسکالی نیز که به دیدن کریسمن رفته با بیهوش شدن وی و انتقالش به ‏بیمارستان درمی یابد که او مبتلا به سرطان پیشرفته است. مالدر که اتومبیل اسکالی را قرض گرفته در شهرک نزدیک ‏ربوده شدن زدن دوم، رد داکیشین را پیدا می کند. اما داکیشین که به تعقیب شدنش توسط مالدر پی برده، اتومبیل او را ‏در جاده ای دور افتاده سرنگون می کند. اسکالی که تماسش با مالدر قطع شده، زمانی که از گرفتن کمک از ‏FBI‏ نا امید ‏می شود شخصاً به محل می رود. اما مالدر که از سانحه نجات یافته، قبل از او به مخفیگاه داکیشین رسیده و با حقایق ‏هولناکی روبرو شده است…‏

چرا باید دید؟

کریستوفر کارل کارتر متولد 1956 بلفلاور، کالیفرنیا و فارغ التحصیل رشته روزنامه نگاری از دانشگاه ایالتی ‏کالیفرنیا در لانگ بیچ است. روزنامه نگار آزاد و مدتی سردبیر مجله موج سواری بوده و از 1985 با نوشتن فیلمنامه ‏در استودیوهای دیزنی شروع به کار در زمینه فیلم کرده است. در 1992 به شبکه تلویزیونی فاکس قرن بیستم پیوست و ‏سریال پرونده های مجهول را خلق کرد که پخش آن از سال 1993 آغاز و تا 2002 ادامه پیدا کرد. این مجموعه برای ‏او و همکارانش جوایز معتبر فراوانی از جمله گولدن گلاب و امی به ارمغان آورد و تبدیل به یک پدیده محبوب شد. ‏کارتر تاکنون سریال های دیگری مانند هزاره(1996) و ‏Harsh Realm‏(1999) نیز نوشته و گاه قسمت هایی از آنها ‏را تهیه و کارگردانی نیز کرده است. تقریباً تمامی این سریال موفق بوده و توانسته اند جایگاه مناسبی در میان تماشاگران ‏همه کشورهای دنیا پیدا کنند. اما پرونده های مجهول بدون شک مهم ترین کار او و موفق ترین آنهاست. پرونده های ‏مجهول که در 201 قسمت تولید و پخش شد، کارگردان های متعددی به خود دید. کریس کارتر نیز اولین تجربه های ‏فیلمسازی خود را با ساختن 10 اپیزود آن به دست آورد. اما وقتی در 1998 قرار شد نسخه سینمایی پرونده های ‏مجهول با نام دوم ‏Fight the Future‏ تولید شود، راب بومن که قسمت های زیادی از مجموعه را ساخته بود، روی ‏صندلی کارگردانی آن قرار گرفت. اما حاصل کار از نظر تجاری و هنری به اندازه سریال موفق نبود و به زحمت ‏توانست هزینه های تولید خود را بازگرداند. و اینک یک دهه بعد از اولین فیلم سینمایی و شش سال پس از اتمام سریال ‏خود کریس کارتر پشت دوربین قرار گرفته تا دومین قسمت سینمایی ماجراهای مالدر و اسکالی را با نام فرعی می ‏خواهم باور کنم کارگردانی کند. ‏

پرونده های مجهول یکی از پدیده های مهم و قابل مطالعه جدی تاریخ تلویزیون-بیشتر- و حالا سینماست-کمتر- که سهم ‏اصلی را در نضج گرفتن ساخت سریال ها و فیلم هایی با تم ماورالطبیعه دارد. یک معجون قوی یا بهتر بگوییم فرمولی ‏ترکیبی از گونه های تریلر، رازآمیز، ماجرایی، جنایی و کارآگاهی که قهرمان هایش بیش از آن که با شواهد و مستندات ‏فیزیکی سر و کار داشته باشند، با حوادث و شواهد غیر طبیعی و فراطبیعی دست و پنجه نرم می کنند. البته همه اینها با ‏اتکا به دو شخصیت اصلی- مالدر باورمند به فراطبیعت و حوادث غیر قابل توضیح از نظر علمی مانند اجسام ناشناخته ‏پرنده و بیگانه و دیگری اسکالی که هیچ چیز بدون توضیح و دلیل علمی در قاموس و تفکرش معنایی ندارد- با پیرنگ ‏اصلی تلاش دولت یا دولتی درون دولت آمریکا برای تماس با دیگر ساکنان هوشمند کهکهشان و سعی در انکار این ‏پروژه و پدیده ها در انظار عمومی که شخصاً با علاقه تمام و صرفاً به دلیل جذابیت همین موضوع تئوری توطئه و ‏بشقاب پرنده ها کل 201 قسمت آن را تماشا کردم. ولی با نسخه سینمایی اش نتوانستم ارتباط چندانی برقرار کنم و ‏فرمولی که در کادر بسته تلویزیون توانسته بود میلیون ها نفر و مرا جلب خود کند، روی پرده نقره ای نتوانست به اندازه ‏کافی مهیج و گیرا باشد. اما افزایش روز افزون طرفداران این سریال و اشتیاق دائمی تهیه کنندگان هالیوودی به کشیدن ‏شیره تمام سوژه های امتحان پس داده و موفق باعث تا بار دیگر در سایه آن شهرت و محبوبیت فیلم سینمایی تازه ای ‏ساخته شده و قهرمانان پرونده های مجهول را به سر وقت معمای تازه ای بفرستند. برای افزودن رمز و راز و تشویق ‏تماشاگران به تماشای این یکی نیز کوشیده شد تا خط داستانی آن و مراحل تولیدش به شدت مخفی بماند. البته برای پرهیز ‏از هرگونه مخاطره احتمالی بیش از 30 میلیون دلار بودجه برایش در نظر گرفته نشد و به نظر نمی رسد در بازگشت ‏سرمایه دچار مشکل جدی شود، هر چند رقبایی بسیار سرسخت روی پرده دارد. ‏

نام فرعی این قسمت از جمله ای گرفته ای شده که از همان قسمت آغازین سریال مالدر با نصب پوستر بشقاب پرنده ای ‏در دفترش با همین نوشته سعی داشت آن را به اسکالی و تماشاگران بقبولاند. اعتراف می کنم در میان دوستداران واقعی ‏علم مثل خود من که شیفته پدیده های توضیح ناپذیر هم هستند، توانست موفق شود. اما تماشای دومین نسخه سینمایی ‏ماجراهای مالدر و اسکالی نیز مانند اولی نتوانست به اندازه سریال اصلی برایم هیجان انگیز باشد. مشکل در فقدان همان ‏پیرنگ اصلی سریال است که قصه فعلی را در مقایسه با آن کمرنگ و فاقد قدرت می نمایاند. ابته شخصاً آرزو می کنم ‏توفیق در گیشه یارش باشد چون کارتر در مصاحبه ای با مجله ‏Entertainment Weekly‏ ساخته قسمت سومی در ‏‏2012 با پیرنگ اصلی سریال را منوط به سودآور بودن قسمت فعلی دانسته است. ‏

پرونده های مجهول: می خواهم باور کنم در شکل فعلی و مستقل ان یک فیلم پلیسی جنایی متوسط است که مایه های ‏ماورالطبیعه کمک زیادی در حل قصه آن نمی کند. بلکه تحقیقات مالدر و دیگران است که به یافته شدن رد ربایندگان و ‏دزدان اعضای بدن منجر می شود و شکل و شمایل یک فیلم کارآگاهی معمول را بیشتر دارد. منتها روی طناب موفقیت ‏سریال و محبوبیت دو بازیگر اصلی آن راه می رود و موفق می شود تعادلش را برای رسیدن به پایان خط حفظ کند. هر ‏چند چهره جیلیان آرمسترانگ در مقایسه با دیوید داکاونی بیشتر شکسته شده باشد و یقیناً برای حضور در قسمت سوم ‏باید متحمل گریمی بسیار سنگین تر شود. ‏

نویسنده و کارگردان فیلم کوشیده تا از فضای لوکیشن انتخاب شده و اشاره به حوادث روز-مانند کودک آزار بودن پدر ‏کریسمن یا تصویر جورج بوش در دفتر ‏FBI‏ که در بازگشت مالدر و اسکالی به محل کار سابق شان که با شلیک خنده ‏تماشاگران روبرو می شود- رنگی امروزی تر به فیلم خود بدهد و موفق هم می شود. اما فیلم هنوز بسیار کار دارد تا ‏اثری معاصر به معنای واقعی آن قلمداد شود. بهتر است آن را در قالب یک فیلم جنایی کمی تا قسمتی پیچیده ببینید و نه ‏بیشتر! شخصاً اگر وقت اضافه داشته باشم، دی وی دی کل سریال را یک بار دیگر پشت سر هم تماشا می کنم و منتظر ‏ساخته شدن سومین و احتمالاً سومین نسخه سینمایی آن می مانم. ولی شما بهتر است با رفتن به سینما و خرید بلیط ‏موجبات ساخته شدن آن را فراهم کنید!‏

ژانر: رازآمیز، علمی تخیلی. ‏

mummy.jpg

مومیایی: مقبره امپراطور اژدها‎‎‏ ‏The Mummy: Tomb of the Dragon Emperor

کارگردان: راب کوهن. فیلمنامه: آلفرد گاف، مایلز میلر بر اساس فیلمنامه های 1932 جانال. بالدرستون و 2001 ‏استیون سامرز. موسیقی: رندی ادلمن. مدیر فیلمبرداری: سایمون دوگان. تدوین: کلی ماتسوموتو، جوئل نگرون. طراح ‏صحنه:نایجل فلپس. بازیگران: برندان فریزر[ریک اُکانل]، جت لی[امپراطور هان]، ماریا بلو[اولین اُکانل]، جان ‏هانا[جاناتان کارناهان]، میشله یئوه[زی یوآن]، لوک فورد[الکس اُکانل]، ایزابلا لئونگ[لین]، آنتونی وونگ ‏چائوسانگ[ژنرال یانگ]، راسل وونگ[مینگ گوئو]، لیام کانینگهام[مد داگ مگوآیر]، دیوید کالدر[راجر ویلسون]. ‏‏112 دقیقه. محصول 2008 آلمان، کانادا، آمریکا. نام دیگر: ‏The Mummy 3‎، ‏La Momie - La tombe de ‎l’empereur dragon، ‏Die Mumie - Das Grabmal des Drachenkaisers‎‏. ‏

امپراطور هان ملقب به اژدها بر تمامی دشمنان خود پیروز می شود و بسیاری از آنها را پای دیوار چین دفن می کند. ‏ولی او که توانسته بر پنج عنصر تسلط یابد، قادر به شکست مرگ نیست. از این رو دست به دامان زی یوآن می شود. ‏زن ساحره ای که راز جاودانگی را می داند. هان به ژنرال مینگ، فرمانده سپاهیان خود دستور می دهد تا از زی ‏مراقبت کند. اما آن دو عاشق یکدیگر می شوند. زمانی که زی طلسم جاودانگی را بر هان آشکار می کند، هان ژنرال ‏مینگ را در برابر چشمان وی به قتل می رساند. سپس قصد جان زی را می کند ،اما زی که زخمی شده هان و سپاهش ‏را نفرین و تبدیل به سنگ کرده و می گریزد. ‏

قرن ها بعد، در سال 1947 الکس اُکانل که پا جای پای پدر گذاشته، با حمایت مالی راجر ویلسون مقبره امپراطور هان ‏را کشف می کند. او هنگام حمل کالسکه هان به شانگهای مورد حمله دختری مرموز قرار می گیرد، ولی موفق می شود ‏محموله خود را به مقصد برساند. همزمان دولت بریتانیا از ریک اُکانل و همسرش ائولین که خود را بازنشسته کرده ‏اند، می خواهد تا تخم مرغی باستانی مشهور به چشم شانگری لا را برای ابراز حسن نیا دولت انگلستان به چین ‏برگردانند. آن دو بعد از رسیدن به شانگهای و ملاقات با جاناتان که اینک کاباره ایم هوتپ را اداره می کند، با پسرشان ‏الکس به دیدار از یافته های او می روند. کالسکه و مجسمه امپراطور در محلی قرار دارد که توسط راجر ویلسون و ‏گروهی از اعضای پارلمان-از جمله ژنرال یانگ و معاونش چویی- اداره می شود. آنها بعد از دریافت چشم شانگری لا ‏قصد دارند طلسم را شکسته و امپراطور به زندگی بازگردانند. آنها موفق می شوند، اما زن جوان مرموز دوباره پیدا شده ‏و با خنجر طلسم شده توسط ژی یوان قصد جان امپراطور را می کند، ولی موفق نمی شود. الکس، ریک و اولین که ‏درگیر ماجرا شده اند درمی یاند که دختر لین نام دارد و محافظ مقبره هان است. او وظیفه دارد تا از بازگشت هان به ‏زندگی و طبعاً قدرت جلوگیری کند. الکس که شیفته او شده تصمیم به کمک می گیرد و والدینش نیز به همراه دایی ‏ماجراجویش با وی همراه می شوند…‏

چرا باید دید؟

کمتر کسی فکر می کرد مخلوق 1932 جان ال. بالدرستون معروف به خالق هیولاها بتواند تا هزاره جدید دوام بیاورد. ‏فیلمنامه ای که او در دهه 1930 برای کمپانی یونیورسال نوشت و کارل فروند آن را با شرکت بوریس کارلوف ساخت ‏خیلی زود در میان فیلم های ترسناک آن زمان صاحب مقام و موقعیت شد. به نظر می رسید 5 دنباله ای که بر این فیلم تا ‏‏1955 ساخته شد[آبوت و کاستلو با مومیایی ملاقات می کنند را نمی شود نادیده گرفت] شیره جان این سوژه را کشیده ‏باشد، ولی کمپانی همر در 1959 برگردان خود را از این فیلم کلاسیک با شرکت پیتر کاشینگ و کریستوفر لی ارائه ‏کرد و بعدها سه دنباله دیگر نیز تولید نمود. آخرین قسمت که در 1971 و مستقیماً بر اساس کتاب جواهر هفت ستاره اثر ‏برام استوکر ساخته شده بود مومیایی مونثی را در مرکز داستان خود داشت. بعد از آن بود که پروژه مومیایی تا 28 سال ‏بعد روانه انبار شد و در پایان دهه 1990 بنا به سنت بازیافت آثار قدیم با اتکا به تکنیک های بصری نو برای فتح گیشه ‏ها از بایگانی خارج شد. نسخه 1999 استیون سامرز که قصه اش در 1921 می گذشت قهرمانی شوخ، زن پسند و کمی ‏سربه هوا را به تماشاگران معرفی کرد که بیشتر واجد خصلت های پایان هزاره قبل بود تا آغاز قرن بیست!‏

فرمول تازه و جلوه های ویژه آن در کنار شیمی دو بازیگر اصلی مجموعه در گیشه توفیقی حیرت انگیز کسب کرد و ‏سامرز به همراه سه بازیگر اصلی اش بلافاصله برای تولید دومین قسمت از ماجراهای اُکانل دورخیز کرد. پی آیند جدید ‏در سال 2001 موفق شد توفیق قلبی را در ابعاد بزرگ تر تکرار کند و حتی بعدها سبب ساخت فیلمی بر اساس ‏شخصیت منفی-شاه عقرب- داستانش شود. کمپانی یونیورسال نیز در همین سال مجموعه کارتونی بر اساس ماجراهیا ‏اُکانل و مومیایی روانه تلویزیون کرد و آن را در دو فصل تا سال 2003 ادامه داد. اینک سومین قسمت از ماجراهای ‏اُکانل به نمایش درآمده، اما همان اتفاقی برای آن افتاده که بر سر اغلب دنباله سازی های کم رمق نازل می شود. اول ‏نبود ریچل وایس بازیگر نقش اولین اُکانل و انتخاب کسی که با وجود داشتن چهره ای زیبا و استعداد بازیگری فاقد شیمی ‏وایس است و از همه مهم تر نیمه بازنشسته کردن قهرمان های اصلی و گماردن اُکانلی جوان تر در راس قصه که مانند ‏پدرش عاشق پیشه هم هست. اما هنوز نیازمند کمک دیگران و مخصوصاً پدر و مادر کارکشته خویش و گاهی هم دایی ‏جان پول پرست و هیزش است. برای پر کردن جای خالی همه اینها قصه ای کم و بیش جذاب با ارجاعات تاریخی جعلی ‏فراهم شده و بودجه ای دست و دل بازانه[145 میلیون دلار] و جت لی را در اختیار راب کوهن گذاشته اند تا توفیق ‏مالی قبلی را تکرار کند. بیایید اول نگاهی به کارنامه جناب شان بیندازیم:‏

راب کوهن متولد 1949 کورنوال، نیویورک و فارغ التحصیل هاروارد است. از 1980 با فیلم جمع کوچک دوستان ‏شروع به کارگردانی کرده و بعدها تهیه کنندگی[در این زمینه کارهای بهتری ارائه کرده مانند ساحره های ایست ویک] ‏را نیز به مشاغل خود افزوده است. ابتدا در تلویزیون متمرکز بود و از نیمه دهه 1990 با ساختن قلب اژدها در زمینه ‏ساخت فیلم های سینمایی پرهزینه و اغلب اکشن و پرماجرا متمرکز شد. نوجوان ها خیلی خوب او را با روشنایی ‏روز(1996) با استالونه، جمجمه ها(2000)، سریع و خشمگین(2001) و ‏xXx‏ (2002) به جا می آورند. فیلم قبلی او ‏نیز با نام هواپیمای رادار گریز قرار بود توفیق مالی سریع و خشمگین و ‏xXx‏ را تکرار کند و طرفداران شعار” اکشن ‏باشه، کوفت باشه” را سیر کند، که چندان کامیاب نبود. ‏

خوب با چنین پس زمینه ای نباید توقع شاهکار از یک کارگردان وردار و ورمال داشت و فقط قرار است مکانی برای ‏عرضه هنرنمایی گروه جلوه های ویژه کامپیوتری فیلم فراهم کند. و اگر شما از شیفتگان دو قسمت قبلی باشید امکان ‏اینکه از تماشای دست پخت او سرخورده شوید، بسیار است. حتی اگر جت لی و میشله یئوه هم در کادر بازیگری فیلم ‏حضور داشته باشند که در سال های اخیر سرقفلی تولیدات مشترک بسیاری شده اند و برای تامین روزهای پیری خود ‏سخت سرگرم پارو کردن دلار هستند. قابل توجه دوستداران این دو نفر و به خصوص جت لی و صحنه های نبردش که ‏در این فیلم نشانی از آنها نیست و دوستدارانش را به شدت مایوس خواهد کرد!‏

با این حال سومین قسمت مومیایی قرار بوده تا طرفدارانش را با ارائه همه چیزهایی که در دو قسمت پیشین بوده، ‏راضی و خشنود از سالن بیرون بفرستد. و البته همه چیز را دارد، منتها راب کوهن فاقد آن زیرکی سامرز برای تلفیق و ‏یا بهتر بگویم به کارگیری درست فرمول امتحان پس داده پیشین است. ‏

ولی نا امید نشوید، خیلی ها با دیدن قسمت سومی که چندان هم انتظارش را نمی کشید بلافاصله به یاد فیلم های رده ‏B‏ ‏آمریکایی دهه 1930 خواهند افتاد و از هیولاهایش به افسوس یاد خواهند کرد. چون فیلم فقط و فقط به قصد کسب ‏دلارهای توجیبی نوجوانان در تابستان ساخته شده و عنصر اصلی چنین فیلم هایی-یعنی اکشن- را برای این کار دارد. ‏نویسندگان فیلمنامه کوشیده اند تا همچون دو قسمت قبلی پس زمینه ای عاشقانه در هر دو جبهه به فراخور آدم های قصه ‏تدارک ببینند و در این راه تلاشی برای بخشیدن ابعادی منطقی به خط داستانی خود نکرده اند. چیزی که هنگام استفاده از ‏تمامی عناصر ایجاد هیجان مثل آتش و یخ و … منطق جغرافیایی و زمانی کاملاً به بوته فراموشی سپرده شده است. در ‏حالی که همین عامل جغرافیا این بار نقش مهمی در قصه ایفا می کند و بر خلاف دو قسمت پیشین ماجراهایش در مصر ‏نمی گذرد. با این دوستدارن اکشن های بی منطق و نسل مصرف کننده بازی های کامپیوتری و نسخه های سینمایی آنها ‏از این یکی هم استقبال خواهد کرد و حتما دنباله های دیگری نیز ساخته خواهد شد. چون در خبرهای آمده بود که ماریا ‏بلو برای دنباله دیگری قرار داده بسته و لوک فورد نیز قراردادی برای بازی در سه مومیایی امضا کرده است. حال ‏تصمیم با شماست!‏

ژانر: اکشن، ماجرایی، فانتزی، مهیج. ‏

‏ ‏

helliboy.jpg

هل بوی 2/پسر جهنمی 2 : ارتش طلایی‎‎‏ ‏Hellboy II: The Golden Army

کارگردان: گیلرمو دل تورو. فیلمنامه: گیلرمو دل تورو بر اساس داستانی از خودش و مایک میگنولا و قصه مصور ‏میگنولا. موسیقی: دنی الفمن. مدیر فیلمبرداری: گیلرمو ناوارو. تدوین: برنات ویلاپلانا. طراح صحنه: استفن اسکات. ‏بازیگران: ران پرلمن[هل بوی/پسر جهنمی]، سلما بلیر[لیز شرمن]، داگ جونز[ایب ساپین/فرشته مرگ/پیشکار]، جیمز ‏داد[جان کراس]، جان الکساندر[جان کراس]، ست مک فارلین[جان کراس-فقط صدا]، لوک گاس[شاهزاده نوادا]، انا ‏والتون[شاهزاده نوآلا]، جفری تمبور[تام منینگ]، جان هارت[پرفسور تره ور بروتنهولم]. 120 دقیقه. محصول 2008 ‏آمریکا، آلمان. نام دیگر: ‏Hellboy 2‎، ‏Hellboy 2 - Die goldene Armee‎‏.‏

در کریسمس سال 1955، هل بوی نوجوان قصه ای از پدرخوانده اش پرفسور تره ور بروتنهولم درباره نبردی باستانی ‏میان انسان ها و موجوادت اساطیری می شنود. در این قصه جنی برای بالور پادشاه الوس ارتشی طلایی بالغ بر 4900 ‏سرباز شکست ناپذیر می سازد که توسط تاجی مخصوص کنترل می شوند. این ارتش فقط می تواند در اختیار کسانی ‏قرار بگیرد که خون خانواده پادشاهی در رگ هایشان جاری باشد. وقتی بالور شاه می فهمد که این ارتش قادر به نابودی ‏بی ترحم تمامی انسان هاست، تصمیم به کنار گذاشتن شان می گیرد. پسرش شاهزاده نوادا این تصمیم را قبول ندارد و به ‏تبعیدی خودخواسته تن می دهد. تاج مخصوص نیز 3 قطعه شده و یک قطعه آن در اختیار انسان ها گذاشته می شود. دو ‏قطعه دیگر نیز نزد بالور می ماند تا ارتش طلایی هرگز به کار نیفتد. ‏

زمان حال. نوادا تصمیم به جنگ علیه انسان ها گرفته و با به دست آوردن یکی از قطعات تاج تصمیم به احیای ارتش ‏طلایی می گیرد. اما پدرش با این کار مخالف است و او را نزد خود می خواند. نوادا با کشتن پدر و به دست آوردن یکی ‏دیگر از قطعات تاج خود را به اجرای نقشه اش نزدیک تر می بیند. ولی خواهر دوقلویش شاهزاده نوآلا با سومین قطعه ‏می گریزد. همزمان هل بوی که سرانجام دل لیز را به دست آورده با سازمان خود دچار بر سر نگهداری راز وجود خود ‏دچار مشکل می شود. در طی یک ماموریت تازه هل بوی که عصبی شده وجود خود را در مصاحبه ای برای تمام دنیا ‏آشکار می کند. آنها در این ماموریت قطعه سوم تاج را به دست می آورند و ایب ساپین نیز کشف می کند ه لیز آبستن ‏است. مافوق های آنان که از رفتار هل بوی به خشم آمده اند، ماموری به نام کراس را برای کنترل گروه به آنجا می ‏فرستند. کراس نیز موجودی غیر طبیعی است و پذیرش وی در گروه برای هل بوی و دیگران کار ساده ای به نظر نمی ‏آید. آنها در تعقیب سرنخ های موجود به نقشه ای دست می یابند که محل اختفای ارتش طلایی در آن مشخص شده است. ‏ایب در طول مراقبت از شاهزاده نوآلا شیفته او می شود، اما شاهزاده نوادا رد خواهرش را در قرارگاه هل بوی و ‏دوستانش یافته و به آنجا می رود تا سومین قطعه و نقشه را به چنگ آورد. نوآلا نقشه را سوزانده و آخرین قطعه را میان ‏یکی از کتاب های ایب مخفی می کند. نوادا وی را ربوده و پس از وارد کردن زخمی مرگبار به هل بوی می گریزد. این ‏واقعه سبب می شود تا ایب به همراه هل بوی، لیز و کراس برای یافتن آن دو وارد عمل شوند…‏

چرا باید دید؟

هل بوی/پسر جهنمی از قهرمانان نسل جدید قصه های مصور است که اولین بار در سال 1993 به خواننده ها معرفی ‏شد. هل بوی مخلق مایک میگنولا است و مانند مجموعه پرونده های مجهول قهرمان هایش در دفتر تحقیقات فراطبیعی و ‏دفاع که اختصاراً ‏B.P.R.D. ‎‏ یا ‏‎ BPRD‎نامیده می شود، سرگرم فعالیت هستند. البته بر خلاف مالدر و اسکالی کسانی ‏که در این دفتر کار می کنند نیز خود اکثراً موجوداتی غیر طبیعی هستند. از جمله هل بوی که در سال های پایانی جنگ ‏جهانی دوم توسط پروفسور تره ور بروتنهولم یافته و به فرزندی پذیرفته می شود. در کنار هل بوی ایب ساپین دو ‏زیستی و لیز شرمن هم وجود دارند و در حل بعضی معماها به یکدیگر کمک می کنند. اما مافوق هایشان اصرار دارند ‏که وجود چنین دفتر و افراد را انکار کنند. ‏

وجود پیشینه موفقیت آمیز قصه او داشتن طرفدارانی بالقوه که می توانند تماشاگران بالفعل برگردان های سینمایی این ‏گونه قصه ها باشند و اصولا شبیه فیلمنامه های آماده به نظر می رسند، در کنار نیاز بازار و در واقع تماشاگر پاپ ‏خورن نوجوان به دو ساعت تفریح خالص و بی نیاز به تفکر خیلی زود پای هل بوی را نیز به سینما باز کرد. اولین ‏نسخه سینمایی هل بوی 4 سال قبل (بعد از بازی ویدیویی، ورق های بازی و … آن) توسط دل تورو ساخته شد. کسی که ‏می توان او را یکی از از پدیده های سینمای اسپانیولی زبان امروز دانست. ‏

دل تورو متولد 1964 گوادالاخارای مکزیک است. در نوجوانی علاقه خود به فیلمسازی را کشف کرد و بعدها زیر ‏نظر دیک اسمیت[چهره پرداز جن گیر] گریم و جلوه های ویژه را آموخت و اولین فیلم کوتاه خود را ساخت. ده سالی را ‏به عنوان سرپرست چهره پردازی کار کرد و کمپانی شخصی خودش نکروپا را در اواسط دهه 1980 تاسیس نمود. ‏همزمان به تهیه و ساخت فیلم و سریال در تلویزیون مکزیک پرداخت. اولین فیلم بلندش کرونوس نه جایزه آریل[ اسکار ‏مکزیکی] را به همراه جایزه منتقدان جشنواره کن و 8 جایزه بین الملی دیگر به دست آورد. با این فیلم تماشاگران و ‏منتقدان سراسر جهان با دل تورو و دنیای سرشار از راز و خیال وی آشنا شدند. دنیای همچون آثار ادگار آلن پو که ‏حشرات، مجسمه ها و سمبل های مسیحی[مخصوصاً از نوع کاتولیکی اش] در آن حضور داشتند. چهار سال بعد از ‏کرونوس به هالیوود رفت و میمیک را با شرکت میرا سوروینو کارگردانی نمود. هر چند این فیلم موفقیت تجاری قابل ‏توجهی به دست آورد، اما به نظر می رسید جایگاهی در کارنامه وی ندارد. سال 2001 و بازگشت به محیط آشنا و ‏ساخت ستون فقرات شیطان در کمپانی تازه تاسیس خود به نام تکیلا نقطه اوج دیگری برای کارنامه دل تورو رقم زد و ‏برای بازیگر اصلی فیلم ادواردو نوریه گا نیز شهرت بین المللی به ارمغان آورد. ستون فقرات شیطان که جنگ داخلی ‏اسپانیا را برای پس زمینه قصه خود انتخاب کرده بود، جایزه بهترین فیلم فانتزی اروپایی جشنواره آمستردام دریافت کرد ‏و در جشنواره متعددی خوش درخشید. پس از این فیلم دل تورو دوباره به هالیوود بازگشت و این بار با دقت و وسواس ‏بیشتری شروع به کار نمود. بلید 2 [‏Blade‏] و سپس پسر جهنمی[‏Hellboy‏] موفقیت های مالی قابل توجهی برای دل ‏تورو کسب کردند. دو سال قبل بازگشت به دوران جنگ داخلی اسپانیا بزرگ ترین نقطه اوج کارنامه فیلمسازی وی را ‏رقم زد. نمایش افتتاحیه هزار توی پان - سفر یا بهتر بگوییم گریز دخترکی خیال پرست از دنیای پر از خشونت ‏پیرامونش به دنیای افسانه ها- با تشویق 22 دقیقه ای تماشاگران در جشنواره کن پایان یافت و در کنار کسب جوایز گویا ‏و بافتا در مراسم اسکار نیز سه جایزه را نصیب گروه سازنده اش کرد. فیلمی که در قالب یک قصه پریان طبع آزمایی ‏دل تورو در زمینه شناخت اتوریته، فاشیسم و جنایت بود و نگاهی غمخوارانه به سرنوشت تلخ آزادی خواهان کشته شده ‏به دست افسران فرانکو داشت. ‏

هل بوی فاقد جدیت هزارتوی پان است و گویا زنگ تفریح یا دورخیزی برای کار بزرگ بعدی باشد. اما دل تورو با ‏وسواس تمام و دلبستگی آن را کارگردانی است. نبرد میان انسان ها و موجودات اساطیری سوژه ای بسیار ناب برای ‏کارگردانی چون اوست و طبعاً برخی ها بتوانند تعابیر فرامتنی نیز از دل آن بیرون بکشند. اما بیایید فارغ از این تعابیر ‏و در قالب یک قصه مهیج با آن روبرو شویم. هل بوی نیز فرمولی مشخص دارد از نجات دنیا توسط ماموری زبده، ‏یعنی یک کهن الگو که قهرمان اصلی آن واجد قدرت هایی فراطبیعی است. مگر جیمزباند یا امثال او نبودند و نیستند؟

هل بوی نیز از تمامی سنت های چنین فیلم هایی پیروی می کند. از جمله طراحی صحنه چشمگیر و سکانس پر زرق و ‏برق درگیری نهایی که باید در مکانی عجیب و غریب صورت بگیرد. دل تورو تمامی این فرمول را با دنیای خود و ‏میگنولا به خوبی ممزوج کرده و حاصل کار فیلمی مسنجم است که بیننده اش را دچار سرگیجه نمی کند. در عوض آنچه ‏به وی ارزانی می دارد، دو ساعت تفریح خالص همراه با ارضای خاطر است. چون دل تورو به خوبی رگ خواب ‏تماشاگر کم حوصله امروزی را دریافته و نیاز او به رگباری از تصاویر و فانتزی برای درک انسانیت(باعث تاسف ‏است!) خیلی خوب حس می کند. می شود روی خستگی تاریخی بشر و نیاز وی به گریز از تعقل صفحه ها سیاه کرد و ‏هل بوی را شاهد مثالی درجه یک آن دانست، ولی این مکان جای چنین بحثی نیست. پس خلاصه کنیم که هل بوی 2 نیز ‏با به دست آوردن نیمی از بودجه 72 میلیون دلاریش در هفته اول نمایش خود و رسیدن به همین مبلغ در دومین هفته به ‏صف پرفروش ها پیوسته و این رقم در هفته های آخر تابستان بیشتر و بیشتر هم خواهد شد. چون در مقایسه با خیلی ها ‏از جمله راب کوهن یا کریس کارتر، اصولا گیلرمو دل تورو دنیای ذهنی پیچیده تر و خلاقانه تری دارد و به مدیوم نیز ‏مسلط تر است. ضمناً دل تورو مژده ساخته شدن قسمت سومی را در مصاحبه اخیر خود به دوستداران هل بوی داده ‏است!‏

ژانر: اکشن، ماجرایی، کمدی، درام، فانتزی، علمی تخیلی. ‏

hulk.jpg

هالک شگفت انگیز‎‎‏ ‏The Incredible Hulk

کارگردان: لوئیس لتریه. فیلمنامه: زیک پن. موسیقی: کریگ آرمسترانگ. مدیر فیلمبرداری: پیتر منزیس جونیور. ‏تدوین: ریک شین، وینسنت تابیلون، جان رایت. طراح صحنه: کرک ام. پتروچلی. بازیگران: ادوارد نورتون[بروس ‏بنر]، لیو تیلر[بتی راس]، تیم راث[امیل بلونسکی]، ویلیام هارت[ژنرال تادیوس راس]، تیم بلیک نلسون[ساموئل ‏اشترنز]، تای بورل[دکتر لئونارد سامسون]، کریستینا کیبات[سرگرد کاتلین اسپار]، پیتر منساه[ژنرال جو گرلر]. 114 ‏دقیقه. محصول 2008 آمریکا. نام دیگر: ‏Hulk 2‎‏. ‏

ژنرال تادیوس راس، دکتر بروس بنر متخصص انرژی تابشی را برای تحقیقاتی ویژه استخدام می کند. بنر خود را در ‏معرض تشعشعات گاما قرار داده و در نتیجه تبدیل به غولی(هالک) سبز رنگ می شود. بنر تحت مراقبت بتی دختر ‏ژنرال راس و همکار و محبوبش قرار می گیرد. اما بعدها برای اینکه نتایج کارش مورد سواستفاده ارتش آمریکا قرار ‏نگیرد، می گریزد و پنهان می شود. ‏

پنج سال بعد، بنر در یک کارخانه نوشابه سازی در برزیل کار می کند و به دنبال یافتن درمانی برای خویش است تابه ‏هنگام خشم و بالا رفتن ضربان قلبش تبدیل به هالک نشود. او از راه اینترنت با مردی که خود را آقای بلو می نامند در ‏ارتباط است. تا اینکه بر اثر حادثه ای مخفیگاه وی توسط راس کشف می شود. راس گروهی به سرکردگی افسری ‏بریتانیایی/روسی تبار به نام امیل بلانسکی را برای دستگیری وی می فرستد. بنر می گریزد، و بلانسکی که شدیداً ‏زخمی شده توسط افراد راس تحت مداوا و در واقع تزریق آمپولی ویژه قرار می گیرد. نتیجه مداوا بهبود شگفت انگیز ‏او و در نتیجه تبدیلش به یک ماشین کشتار دیگر است. بنر به آمریکا بازمی گردد تا با آقای بلو ملاقات کند. اما راس بار ‏دیگر محل وی را یافته و بلانسکی را برای دستگیری وی اعزام می کند. بنر به همراه بتی می گریزد و با هم زد بلو می ‏روند. بنر و بتی به سراغ بلو-دکتر ساموئل اشترن- می روند. ولی راه حلی که وی یافته بسیار مخاطره برانگیزاست. بنر ‏خطرات را به جان می خرد، ولی درمان بی فایده است. از سوی دیگر بنر کشف می کند که دکتر اشترن از نمونه خون ‏وی برای نحقیقاتی مخرب استفاده کرده است. بنر تصمیم به نابودی آزمایشگاه وی می گیرد، اما در همین زمان ‏بلانسکی سر می رسد….‏

چرا باید دید؟

باز یک موجود فراطبیعی بیرون کشیده شده از دل قصه های مصور!‏

قصه های مصور جزو خاطرات کودکی من و شما نیست. چون تا بیاییم به خودمان بجنبیم و مزه تن تن ها و آستریکس و ‏اوبلیکس را زیر دندان بچشیم، توفانی بر کشورمان وزیدن گرفت و همه این موجودات تبدیل به نشانه های هجوم فرهنگ ‏غرب به اسلام عزیز شناخته شدند و جلوی حضورشان در بازار نشر گرفته شد. البته سال های اولیه دهه 1360 با ‏وجود تیراژهای آنچنانی کتاب های جلد سفید چپ و بعد راست اصولاً خود ناشران را نیز از عرضه کتاب های کودک و ‏نوجوان باز می داشت. اما دوستداران سینما باید نمایش هالک شکست ناپذیر را در همین سال ها به یاد داشته باشند که ‏کم و بیش رونقی به بازار آشفته سینماها داده بود. ‏

هالک یا غول سبز رنگی مخلوق استن لی و جک کیربای اولین بار در داستانی به نام هالک شکست ناپذیر به سال ‏‏1962 به خوانندگان معرفی شد. انتشار ماجراهای هالک تا امروز ادامه پیدا کرده و جدا از اقبال جهانی تبدیل به یکی از ‏شمایل های خرده فرهنگ پاپ آمریکایی شده است. چیزی در حد کاپیتان آمریکا یا سوپرمن و بتمن که قرار است آبی بر ‏اتش دل آمریکایی های دلزده از کندی قانون وطن شان بریزند و همه چیز را به یک چشم بر هم زدن با اتکا به قدرت ‏فراطبیعی خود و البته خشونت حل کنند. یک شیوه خداپسندانه آمریکایی و صد در صد مبلغ عمل گرایی! چیزی که باب ‏طبع دل نظامی ها و سیاستمدارهای طرفدار اقدام سریع هم هست. ‏

هالک مانند همگنان خود خیلی سریع به سینما راه پیدا کرد. در سال 1966 پل سولس برای اولین بار نقش او را در ‏برابر دوربین ایفا نمود. یازده سال بعد سه فیلم تلویزیونی که بر اساس این شخصیت ساخته شد د تا قلب بسیاری از ‏نوجوان های دنیا را تسخیر کرد و بازیگرش بیل بیکسبی را نیز به شهرتی فراگیر رساند. دهه 1980 با تولید سریال ‏هالک با شرکت بیکسبی همراه بود که به ایران نرسید و ما از دریچه یکی از همان 3 فیلم تلویزیونی که به سینما راه ‏یافته بود، با این غول سبز رنگ خشمگین آشنا شدیم. آن زمان مجالی برای فکر کردن درباره این نوع مخلوقات نبود. ‏شاید حالا هم زمان را برای صحبت های جدی تر صرف کرد. اما وظیفه کسی که درباره محصولات فرهنگی می ‏نویسد، غیر از این است. ‏

بیل بیکسبی این نقش را تا اول دهه 1990 در سریال های متعددد بازی کرد و سپس جای خود را به لو فریگنو و ران ‏پرلمن(همین بازیگر درشت هیکل هل بوی فعلی) داد. تا سال 2003 که اولین نسخه پر خرج و سینمایی هالک با شرکت ‏اریک بانا به روی پرده بیاید، یلم های ویدیویی و تلویزیونی متعددی بر اساس این شخصیت ساخته شد و تا امروز هم ‏ادامه پیدا کرده است. اما سخن بر سر نسخه فعلی است که ادوراد نورتن ریزنقش و به ظاهر آسیب پذیر جای اریک بانا ‏درشت اندام را گرفته است. نسخه سینمایی قبلی به کارگردانی آنگ لی و بودجه ای 137 میلیون دلاری یک فیلم به ‏ظاهر ضد میلیتاریستی و ضد استفاده غیر انسانی از علم بود و فیلم فعلی نیز قرار است این ادعا را با صرف 150 ‏میلیون دلار پاسداری کند. اما در واقع هر دو فیلم فقط به قصد کسب سود ساخته شده اند و تامین خوراک برای اکران ‏تابستانی که سال هاست تعیین کننده سرنوشت سینمای آمریکا شده است. ‏

سازنده هالک اخیر مانند آنگ لی یک غیر آمریکایی است. لوئی لتریه متولد 1973 پاریس است و رفیق لوک بسون. در ‏دانشگاه نیویورک سینما خوانده و بدیهی است که تربیت و نگاه آمریکایی به رسانه بر وی غالب بوده، چیزی که بسون ‏هم شیفته آن است. لتریه از 1998 با دستیاری ژان پل سالومه در فیلم ‏Restons groupés‏ شروع به تجربه اندوزی ‏کرد و بعدها با آستریکس و اوبلیکس: ماموریت کلئوپاترا، معشوق و مامور انتقال ادامه داد. توانایی هایش چشم بسون را ‏گرفت و باعث کارگردانی دنی سگه و سپس مامور انتقال 2 را به وی بسپارد. مهارت لتریه در سرهم بندی فیلمنامه ‏آبکی مامور انتقال 2 آن چنان چشمگیر بود که به عنوان کارگردانی قابل اطمینان برای گونه اکشن و مخصوصاً نوع ‏پرخرج آن در هالیوود انتخاب شود. حاصل این اتفاق تولید هالک شگفت انگیز به سکانداری اوست که تجربه آنگ لی را ‏در کار با دستمایه اش را-برگردان هنرمندانه قصه مصور به فیلم- نادیده گرفته و نسخه ای به شدت کلیشه ای تر ارائه ‏می کند. حتی از ارجاع های معمول به فیلم قبلی نیز –به جز روایت فشرده آنچه گذشت در ابتدای فیلم- پرهیز می کند تا ‏غول سبز رنگش را با اتکا به قصه جدید و توانایی خود روی پایش بایستاند. ولی چندان موفق نمی شود. ‏

بزرگ ترین ایراد شاید انتخاب نورتون باشد که نمی تواند همدلی تماشاگر را جلب کند. هر چند فیلم در مقایسه با قبلی پر ‏خرج تر، پر ماجراتر و حتی هالک اش نیز بزرگ تر است. فیلم به روال همه این مجموعه ها این بار یک شخصیت ‏منفی تازه در کنار ژنرال راس به تماشاگر معرفی کرده و او را مقابل هالک قرار می دهد. بدیهی است که سرانجام این ‏موجود مهیب نیز شکست خورده و بقای هالک و ادامه مجموعه را تضمین خواهد کرد. بدمن بعدی قصه نیز از هم ‏اکنون مشخص است و در مصاحبه های مطبوعاتی نیز بر این موضوع صحه گذاشته شده است: جناب دکتر اشترنز که ‏بلیک نلسون نقش وی را بازی می کند!‏

ناگفته نماند که لتریه را در پرداخت صحنه های اکشن-و گاه غیر واقعی- فردی ماهر می دانم، ولی کار با موجودات ‏رایانه ای چیز دیگری است و هر چند بهترین گزینه برای تهیه کنندگان جویای خلق اکشن بیشتر بوده، اما قافیه را اندکی ‏باخته است. شاهد این امر فروش 131 میلیون دلاری فیلم طی یک ماه و اندی بوده و این که جای خود را روی پرده در ‏حالی به دیگر فیلم ها داد که موفق به بازگراندن سرمایه اولیه اش نیز نشده بود. ‏

نکته طنزآمیز پایانی فیلم حضور تونی استارک-مرد آهنین/آیرون من قهرمان قصه های مصور مارول با بازی رابرت ‏داونی جونیور است که از نمایش برگردان سینمایی ماجرای او با حضور همین بازیگر چند ماهی بیشتر نمی گذرد و به ‏ژنرال راس پیشنهاد کمک برای حل مشکل هالک را می دهد!‏

ژانر: اکشن، فانتزی، علمی تخیلی، مهیج. ‏

daylightrobbery.jpg

سرقت در روز روشن‎‎‏ ‏Daylight Robbery

نویسنده و کارگردان: پاریس لئونتی. موسیقی: ریچارد چستر. مدیر فیلمبرداری: میلتون کام. تدوین: هاسه بیلینگ. طراح ‏صحنه: ویل فیلد. بازیگران: جئوف بل[الکس]، وس بلک وود[لاکی]، رابرت بولتر[جی]، مکس براون[دکتر]، لئو ‏گرگوری[متی]، جانی هریس[تری]، ریس مردیت[معاون رئیس پلیس]، جاستین سالینجر[نورمن]، لیزا شلی[گروگان]، ‏شاون ویلیامسون[رئیس پلیس]، شاون پارکز، پل نیکولز، تیفانی مالهرن، آنیا لاهیری. 92 دقیقه. محصول 2008 ‏انگلستان. ‏

الکس به همراه دوستانش-لاکی، متی، تری، چابی، نورمن و جی- نقشه ای برای سرقت میلیون ها پول غیر قابل ردیابی ‏از ‏London Exchange Bank‏ طراحی می کند. آنها از پوشش طرفداران تیم ملی فوتبال انگلستان در جام جهانی ‏آلمان استفاده می کنند و قصد دارند تا بعد از سرقت بلافاصله از کشور خارج شوند. آنها پس از حمله به بانک و گروگان ‏گرفتن 20 نفر با استفاده از تونلی که حفر کرده اند، موفق می شوند پول های سرقت شده را از بانک خارج کرده و خود ‏نیز فرار کنند. تنها همدست شان در بانک نیز بعد از حمله پلیس موفق به خروج بی دردسر از بانک می شود. اما اتفاق ‏کوچک و حساب نشده ای تمامی نقشه بی عیب آنها را بر هم می ریزد…‏

چرا باید دید؟

یک فیلم معمول در ژانر سرقت از نوع بریتانیایی آن که به عنوان یک کار اول پذیرفتنی و به عنوان دنباله رو سبک ‏کسانی چون گای ریچی تماشایی است، حتی اگر فاقد طنز ریچی باشد. ‏

پاریس یا بری لئونتی 41 ساله اولین فیلم بلند سینمایی خود را در حالی کارگردانی کرده که سابقه ای 18 ساله در بخش ‏های مختلف سینمای بریتانیا دارد. منتها این سابقه به تازگی حدود دو سال قبل به تهیه کنندگی که زنده ها و مرده ‏ها(2006) ساخته سایمون روملی منتهی شده و در دومین قدم به کارگردانی هم انجامیده است. ‏

فیلمنامه و ایده اصلی آن یعنی انجام سرقت در پوشش طرفداران تیم فوتبال و طبعاً در زمانی که همه حواس ها معطوف ‏به نتایج بازی هاست، هوشمندانه و قابل مقایسه با نیای خود کار ایتالیایی(1969) و از جهت پرداخت روابط شخصیت ‏ها اندکی یادآور سگدانی است. لونتی با استفاده و در پیروی از قواعد ژانر به رغم بودجه اندکی که داشته، مکانیسم ایجاد ‏هیجان را در کل فیلم می گستراند و سبب ترشح آدرنالین به میزان بالا نزد تماشاگر می شود. گفتم طنز ریچی را ندارد، ‏اما از آن غافل هم نیست مانند بی دست و پا بودن سارقین و در نتیجه زخمی شدن یکی از آنها در لحظه ورود به بانک یا ‏اشاره به فیلم ‏Inside Man‏ اسپایک لی توسط مامورین پلیس که از فرار بدون به جا گذاشتن ردپا توسط سارقین متعجب ‏شده اند و …‏

البته خلق هیجان و گاه تفریح باعث نشده تا آدم تازه کاری از پرداختن به درام آدم های درگیر ماجرا غافل شود و قافیه را ‏ببازد. همه این تنش ها برای شکل دادن به همین درام های ریز و درشت است و به خوبی در فیلم گسترانیده شده استو ‏لئونتی مخصوصاً روی قابلیت انسان برای حرص ورزیدن به مثابه نوعی زهر که می تواند گروه را مسموم کند، زوم ‏می کند و تا سر حد واقعگرایی پیش می رود. ‏

ترکیب بازیگران به رغم چهره های کمتر شناخته شان خوب است و جئوف بل در نقش الکس(او را در کسب و کار دیده ‏بودیم) بازی خوبی از خود ارائه می کند. سرقت در روز روشن که در ماه جولای در انگلستان اکران شد، قرار بوده تا ‏گرمی بخش اکران تابستانی این کشور باشد و به 17 کشور نیز تاکنون فروخته شده است. اگر فیلم های تبهکاری ‏بریتانیایی را می پسندید، این فیلم تا این لحظه بهترین در نوع خود است تا ماه های آینده از آستین پخش کنندگان انگلیسی ‏بیرون بیاید!‏

ژانر: جنایی، درام، مهیج. ‏

zuhan.jpg

با زوهان در نیفت‎‎‏ ‏You Don’t Mess with the Zohan

کارگردان: دنیس دوگان. فیلمنامه: آدام سندلر، رابرت اسمایگل، جاد آپتاو. موسیقی: روپرت گرگسون ویلیامز. مدیر ‏فیلمبرداری: مایکل بارت. تدوین: تام کوستین. طراح صحنه: پری اندلین بلیک. بازیگران: آدام سندلر[زوهان دوئیر]، ‏جان تورتورو[شبح]، امانوئل شریکی[دالیا]، نیک سواردسون[مایکل]، لین کازان[گیل]، ایدو موسری[اوری]، راب ‏اشنایدر[سلیم]، دیو متیوز[جیمز]، مایکل بافر[والبریج]، شارلوت رئا[خانم گرین بوش]، سعید بدریه[حمدی]، داود ‏حیدامی[ناسی]، کوین نیلون[کوین]، رابرت اسمایگل[یوسی]، دایانا دورون[مادر زوهان]، شلی برمن[پدر زوهان]. ‏‏113 دقیقه. محصول 2008 آمریکا. ‏

زوهان دوئیر مامور کارکشته موساد در زمینه مبارزه با تروریسم از کار خود خسته شده و آرزو دارد تا به شغل محبوب ‏خود آرایشگری بپردازد. وقتی بعد از تعطیلاتی نیمه تمام به ماموریتی تازه برای از میان بردن مشهورترین و خطرناک ‏ترین تروریست فلسطینی معروف به شبح فراخوادنه می شود، موقعیت را مناسب یافته و ترتیب مرگ ساختگی خود را ‏می دهد. سپس مخیفانه و قاچاقی به نیویورک می رود تا نزد آرایشگر محبوبش پل میچل شاگردی کند. او برای این کار ‏نیازمند هویتی تازه است، از این رو نام همسفران اجباری خود-دو سگ به نام های اسکراپی و کوکو- را به عنوان ‏هویت تازه خود اختیار می کند. ولی با راه نیافتن به تشکیلات میچل ناچار می شود با کمک یکی از طرفدارانش به نام ‏یوری کاری کوچک در آرایشگاه زنی عرب تبار به اسم دالیا قبول کند. زوهان خیلی زود استعداد خود را در زمینه ‏آرایشگری و ارضای تمنیات جنسی زنان مسنی که به آرایشگاه می آیند، ثابت کرده و شهرتی نسبی می یابد تا جایی که ‏پل میچل از وی به کار دعوت می کند. اما زوهان دعوت او را رد می کند، چون به دالیا علاقمند شده است. غافل از ‏اینکه دالیا خواهر شبح معروف است. تروریستی که مانند زوهان به نیویورک آمده و شغلی دیگر-رستوران های زنجیره ‏ای –پیشه کرده است. چون اعراب و اسرائیلی ها در حال آتش بس هستند و تروریسم مشتری ندارد. ولی سلیم یکی از ‏کسانی که در گذشته توسط زوهان مورد حمله قرار گرفته و بزش به سرقت رفته، زوهان را شناسایی کرده و تصمیم ‏دارد تا از وی انتقام بگیرد و برای این کار به سراغ شبح می رود. همه این حوادث با حملاتی که از سوی افراد ناشناس ‏به مغازه های اعراب و یهودیان منهتن می شود، همزمان شده و زوهان را وادار می کند تا از مهارت های پیشین خود ‏برای حل مسئله کمک بگیرد…‏

چرا باید دید؟

اگر قرار باشد با زوهان در نیفت را در یک جمله معرفی کنم آن را کمدی پسا یازده سپتامبری خواهم نامید. عنوانی که ‏شاید برای این فیلم اندکی سخاوتمندانه باشد، اما بی ربط نیست. این عنوان سخاوتمندانه را در حالی به این فیلم می دهم ‏که نه از طرفداران سینه چاک آدام سندلر به عنوان یک کمدین هستم و نه مدافع کارنامه دنیس دوگان به عنوان فیلمساز!‏

اما بیایید منصفانه قضاوت کنیم و پیام ساده و راه حل ساده لوحانه آن را که فلسطینی ها و اسرائیلی ها را قربانی سرمایه ‏دارها و سرمایه داری می داند کمی جدی بنگریم. سندلر و دوگان در قالب یک کمدی بزن بکوب که شاید برای اخلاق ‏گرایان قابل تحمل نباشد[مخصوصاً به خاطر تاکید بر شوخی های جنسی] از مشکل بزرگی سخن می گوید که نیم قرن ‏است خاورمیانه را به آتش و خون کشیده است. ‏

با زوهان در نیفت نه فقط از تمایل زوهان دوئیر به آرایشگر شده، رقص های دیسکویی، سکس و … سخن می گوید، ‏بلکه همین را برای شبح و آدم های جبهه مخالف نیز تسری می دهد. شبح نیز مثل او از شهرتش به خاطر تروریست ‏شماره 1 بودن چندان خشنود نیست. او هم ترجیح می دهد با درآمد رستوران های زنجیره ای اش که نامی احمقانه هم ‏دارند با زن ها خوش بگذارند و آهنگ های ماریا کری را گوش کند. و ححتی زمانی که به دیدار ماریا کری نائل می ‏شود تمایل باطنی خود را نسبت به همخوابگی به او در حالی که آلتش سیخ شده، با تعریف از آوازهایش پنهان کند. ‏

فیلمنامه و کارگردان با شوخی و خنده انگشت روی موضوعی می گذراند که نه فقط از چشم بسیاری پنهان مانده، بلکه ‏خیلی ها از جمله خود همین اعراب و یهودیان سعی در مخفی نگاه داشتن و انکار آن دارند(چیزی که یوری به آن اشاره ‏ای به جا می کند). یعنی اینکه هر دو دسته متعلق به نژاد سامی هستند و ریشه زبان شان یکی است و حتی از چشم ‏آمریکایی ها فرقی با هم ندارند و به راحتی با هم اشتباه گرفته می شوند، اگر لباس های سنتی خود را بر تن نداشته ‏باشند. ‏

فیلم دعوت به درک، صلح و اتحاد یا بهتر بگوییم همزیستی مسالمت آمیز است. چیزی که رویایی دست نیافتنی به شمار ‏نمی آید. شاید این فیلم قدمی واقعاً ناچیز در این راه بتواند بردارند که در آن زمان باید به آدام سندلر دست مریزاد گرفت ‏که تهیه کننده، فیلمنامه نویس و بازیگر اصلی فیلم است و نوک تیز پیکان انتقادش را بیشتر به طرف یهودیان نشانه رفته ‏است. ولی در قالب یک فیلم و اثر هنری، با زوهان درنیفت در کنار شوخی با اسطوره مامور مخفی، چیز دندان گیری ‏ندارد. شوخی ها خیلی تازه نیستند و کلیشه های فراوان در فیلم حضور دارند. بسیاری شوخی های نیز به مدد تکیه بر ‏جنسیت به موفقیت می رسند، در حالی که تاکید بیشتر فیلمنامه نویس و کارگردان بر عادات رفتاری دو طرف مثل تمایل ‏یهودیان به تجارت و فروش اجناس قلابی از هر نوع مخصوصا صوتی و تصویری یا حضور اعراب و شرقی ها به ‏عنوان راننده تاکسی در نیویورک و اغذیه فروشی ها می توانست فیلم را تا یک سند قوم شناختی طنزآمیز ارتقا دهد. ولی ‏ناشکر نیستم و در همین شکل فعلی نیز با وجود سطح پایین بودن فیلم آن را بهترین کار سندلر می دانم و تماشایش را ‏توصیه می کنم. ‏

دنیس دوگان متولد 1946 ویتون، ایلینویز و تا امروز ثمره دوباره همکاری او با آدام سندلر[‏Big Daddy‏- و حالا شما ‏را چاک و لری اعلام می کنم]نامزد دریافت بدترین کارگردانی از مراسم تمشک طلایی بوده است. خود او در مورد فیلم ‏هایش چنین می گوید: “تماشاگرانی که به دیدن فیلم های من می روند، به دنبال پیام نیستند. آنها دیدگاه مرا نسبت به ‏زندگی نمی خواهند یا خواستار این نیستند که روحم را در برابرشان عریان کنم. آنها فقط می خواهند بخندند!” ‏

دوگان بازیگر، فیلمنامه نویس و کارگردان متوسط و موفقی است[تا معیار موفقیت چه باشد؟ در اینجا نظر استودیوها و ‏سرمایه گذران شرط است] و از ابتدای دهه 1970 خود را به دنیای سینما و تلویزیون پرتاب کرده است. از 1987 ‏کارگردانی در تلویزیون را آغاز کرده و با فیلم بچه پردردسر در 1990 وارد عرصه سینما شده است. سال 1996 و ‏فیلم ‏Happy Gilmore‏ نقطه تلاقی کارنامه او و آدام سندلر است که برای هر دو با توفیق تجاری همراه است و بعدها با ‏Big Daddy، و حالا شما را چاک و لری اعلام می کنم و با زوهان در نیفت ادامه یافته است. دوگان در طول سال های ‏گذشته ضمن بازی و کارگردانی سریال های متعدد، فیلم های سینمایی اهداکنندگان مغز، نیجای بورلی هیلز، نجات ‏سیلورمن، ‏National Security ‎‏[در فیلم نام یک موسسه حفاظتی است] و نیمکت گرم کن ها را نیز ساخته که اغلب در ‏گونه کمدی قرار می گیرند. ‏

فیلم از بودجه ای 90 میلیون دلاری سود برده و کریس راک(بازیگر و کمدین)، ماریا کری(خواننده)، جان مک ‏انرو(تنیس باز)، جورج تاکی(بازیگر) و بروس ویلنچ(کمدی نویس) نقش های کوتاه و افتخار در آن ایفاء کرده اند. فیلم ‏در طول دو ماه نمایش اش در آمریکا بیش از 93 میلیون دلار به دست آورده و نمایش اش هنوز ادامه دارد. برخورد ‏منتقدان با فیلم خیلی دوستانه نبوده، اما بعضی ها نقدهای مثبتی نیز بر آن نوشته و از خنده تماشاگران تعریف کرده و آن ‏را نشانه موفقیت سندلر و دوگان دانسته اند. چیزی که پی بی راه نیست و گاه می شود در میان تلی از زباله قطعه ای با ‏ارزش-نه لاجرم جواهر- کشف کرد!‏

ژانر: اکشن، کمدی. ‏