جزیره
غزاله علی زاده
به بهانه ی شانزدهمین سالروز مرگ خود خواسته ی خالق “خانه ی ادریسی ها” سه فصل از داستان “ جزیره ” وی را در بوف کور این هفته آورده ایم…
فصل اول
بهزاد پیش از خواب یاد جزیره افتاد. صبح پس از دیدن نسترن گفت: «بیا برویم آشوراده، ده سال پیش وقتی تو هم اینجا بودی، من با دستهی – به قول خودت – «وحشیها» سری به جزیره زدم. چه دورانی! یادش بخیر؛ مادربزرگ زنده بود و من در شروع جوانی، تازه از فرنگ برگشته بودم، همه چیز برایم عجیب بود. حالا میخواهم بدانم آنجا چه تغییری کرده، مثل ما عوض شده یا هنوز تر و تازه است؟»
دختر دستها را در هم فرو برد، روی نوک پا ایستاد: «کی میرویم؟»
«خیلی زود.»
حوالی ظهر راه افتادند. بعد از عبور از گرگان هوا تدریجا ابری شد. در بندر شاه، کجبار، روی بامهای سفالی، گندمزارهای درو شده، شیروانیها و ناودانها بارش آغاز کرد. خیابانها خلوت شد و گاه دستههایی از زنان، شال ارغوانی بر سر، گونهها برآمده، چهرهها به تردی نان گردهی تازه، از خم خیابانها و کوچهها دوان میگذشتند. نسترن پیشانی را تکیه داد به شیشهی سواری: «حتا چشمهای پیرزنها هم میدرخشد! کاش ساکن اینجا بودیم.»
بهزاد، سر پیچ، چرخشی به فرمان داد: «در همان چند روز اول دچار ملال میشدی؛ مگر کار به دادت میرسید، کار سخت و دائمی. گاهی حسرت اینجور زندگی را دارم، (دست چپ را بالا گرفت و انگشتها را از هم گشود) یکی شدن با خاک و باران و آفتاب، اتکا به قدرت دستها، خیش زدن و بذر پاشیدن، زمانی دراز به انتظار رویش گیاه نشستن؛ شبها از زور خستگی به خوابی سنگین فرو رفتن، بی کابوس و بی رویا. حیف، نه همت و نه عادت داریم.»
رسیدند کنار ساحل. بهزاد سواری را نگه داشت، چتر را برداشت و پیاده شدند. رو به زمین ماسهیی دویدند. ریلهای خط آهنی، بی مبدا و بی مقصد، بین علفها قطع میشد. قطاری اسقاط، دریچهها شکسته، در باد و باران و آفتاب رها شده بود.
بهزاد انگشتها را بالا آورد: «رسیده به آخر دنیا. آنقدر صبر کرده تا بین شکافهایش علف سبز شده، مثل کسی که تمام عمرش را صرف رویایی ناتمام کرده.»
دختر در پناه چتر تیره لبخند زد، دندانها و چشمها درخشید: «چرخهایش از کار افتاده، فرو رفته توی زمین، مثل اسکلت شده. باید آنقدر بماند تا گرد شود.»
بهزاد ابرو در هم کشید: «بله، مثل من.»
فصل دوم
مردی جوان، بلندبالا و ورزیده، دستها سیاه از روغن موتور، به طرف آنها آمد: «قایق میخواهید؟»
بهزاد به چشمهای آبی و کلاه کپی مرد نگاه کرد، با شوق جواب داد: «پیدا میشود؟ شما دارید؟»
مرد سر را به تایید تکان داد: «من تعمیرکارم، قایق را رفیقم دارد. مخصوص بردن آب به جزیره است. آب شیرین در جزیره پیدا نمیشود. همراهش مسافر هم میبرد.»
بهزاد رو به دریا برگشت. در اسکله، قایقی بیضی پهلو گرفته بود – آهنپارهیی زنگخورده، حافظ دو حوضچهی پرآب. گروهی پیرمرد سرخگونه و ریش سفید، لب مخزنها چندک زده بودند و سیگار میکشیدند.
بهزاد پلکها را به هم زد: «قایق همین است؟»
جوان سر جنباند: «نترسید! همه سوارش میشوند.»
مرد رو به نسترن کرد: «نظر تو چیست؟»
نسترن دستها را به هم زد: «خیلی جذاب است!»
بهزاد از جوان پرسید: «غرق نمیشویم؟»
جوان به قهقه خندید، دندانهای محکم او بین لبهای گوشتی کبود درخشید.
بهزاد چتر را بست: «چطور سوار میشوند؟»
مرد سوتزنان سراشیبی را پایین رفت، نسترن و بهزاد از پیاش. الواری ساحل را به قایق متصل میکرد. جوان داد کشید: «بروید پایین!»
چوب، خیس و خزهبسته بود و با تکان آب میلرزید. نسترن کفشها را درآورد، پا روی تخته گذاشت. با جنبش پل تق و لق، جیغی کشید و خندید. سر پیرمردها رو به او چرخید. نزدیکترین آنها فریاد کشید: «یواش یواش بیا! تا چشم به هم بزنی، رسیدهای به قایق.»
دختر دستها را از دو سو گشود، خندان جواب داد: «خیلی چپ و راست میرود، نمیتوانم تعادلم را حفظ کنم.»
مرد سالخورده مشت بسته را گشود: «قدم به قدم! هیچ طور نمیشود.»
نسترن لب را گاز گرفت. آستینهای نازک او مثل بالهای پروانه بالا و پایین میرفت، سربند حریر دستخوش باد. چند قدم به آخر مانده، جستی زد و پایین سرید، نزدیک حوضچه لغزید، دیرک خیس و زنگخورده را محکم چسبید: «آخ خدا! موفق شدم. از بندبازی چیزی کم نداشت.»
مردهای پیر خندیدند: «این کار هرروز ماست.»
دختر نفس عمیقی کشید: «خیلی شجاعت دارید! اگر پایتان بلغزد، با سر توی آب می افتید.»
یکی از بین آنها گفت: «الوار ضخیم و محکمیست. هیچکس را نمیاندازد، حتا زن حامله.»
بهزاد چتر و کفشهای جیرش را پرت کرد درون قایق. تخته زیر قدمهای او نرمنرم میلرزید. لولاهای پر غژاغژ بالا و پایین میرفتند. جوان اندیشید: «اگر افتادم، شاید لاستیک بادکردهیی داشته باشند.» رفت و پا بر سطح قایق گذاشت، سکندری خوران کنار حوضچه ایستاد. دختر بازوی او را گرفت. تصویر آنها بر سطح آب حوضچه میلرزید. لبخند محو بهزاد به قهقهه منتهی شد: «هر طرف نگاه میکنی، آب، بیرون و تو. شبیه رویاست. (دست زیر قطرههای باران گرفت) آسمان و دریا و حوضچه، افسوس که آبشش نداریم. این پیرمردها دارند؟ صورتهای آرامشان اینطور نشان میدهد.»
نسترن کفشها را پوشید، به ریشسفیدها نگاه کرد؛ سر رو به آسمان تیره گرفته بودند، از پلک، بناگوش و موهای تنک آنها آب میشرید، چشمهای کدر، خیره به ابرها. پرسید: «کجا بنشینم؟»
کسی جواب داد: «برای نشستن جا نیست. کنار دیرک بایستید.»
بهزاد پیش آمد: «در تمام راه؟!»
«سه ربع ساعت بیشتر نیست، (پس سر را خاراند) یا روی زمین بنشینید.»
بهزاد نگاه کرد به کف قایق: «چیزی از حوضچه کم ندارد!»
مخاطبانش خندیدند: «همه جا خیس است.»
گروهی زن پرهیاهو، سبدهای مرغ زنده و تخممرغ در دست، به چابکی از تخته پایین پریدند، در انتهای قایق شانه به شانه نشستند. گردن مرغها خم شد و سر زیر بال بردند. زنها بیوقفه با لهجهیی ناآشنا حرف میزدند. ریشسفیدها گوش تیز میکردند؛ حضور بهزاد و نسترن از یاد رفته بود، در فاصلهی دو حوضچه به ستونی تکیه دادند.
فصل سوم
روی جلد رمانی که پس از مرگ علیزاده منتشر شد
به نشان آغاز حرکت، قایق پیش و پس رفت. در فرصت نهایی گروهی کودک درون قایق پریدند، کیفهای کهنه در دست، شلوار ورزشیهای رنگباخته چسبیده به پاهای لاغر. مردی چوان آنها را همراهی میکرد، عینکی دور سیمی به چشم و روزنامهیی خیس زیر بازو داشت، خطوط چهره سخت و بیتغییر؛ بر دیرکی آهنی تکیه داد و روزنامه را باز کرد، در هوای گرگ و میش غرق خواندن شد. قطرههای ریز باران بر کاغذ فرو میچکید، میشکفت و گسترده میشد.
کودکان دور حوضچهها میدویدند و تا مرز سقوط در مخازن و دریای پرتلاطم جلو میرفتند؛ هماهنگ با جست و خیزهای پرخطر، نسترن گردن میکشید و دست بر دهان میفشرد. سرانجام جوان عینکی سر از روی روزنامه برداشت، آنها را با فریادی آرام کرد؛ بر صحن قایق نشستند، مشتی تخمه از جیبها بیرون آوردند، میشکستند و رو به دریا تف میکردند.
قایق آمادهی حرکت شد، لنگرزنان چپ و راست میرفت، آب حوضچهها را موج داد، پشنگهایی بیرون لغزید. گذرگاه تختهیی را تو کشیدند و گوشهی قایق گذاشتند، چند مرد جوان به راستای آن نشستند. سطح قایق پر از جمعیت بود.
نسترن کنار گوش بهزاد نجوا کرد: «دارد فرو میرود، ترس برم داشته.»
مرد چتر را گشود، فراز سر او گرفت: «نگاه کن بقیه چه خونسردند!»
دختر ابرو به هم کشید: «به من مربوط نیست، شاید خلاند! وگرنه (نگاهی به دور و بر کرد، زورق چپ و راست میشد و تا نیمه میرفت زیر آب) باید با این وضع بزنند به چاک!»
در مه و باران پیش رفتند، پس از مدتی پرهیب یک کشتی بیدر و پیکر آشکار شد؛ وسط موجها به گل نشسته بود، تنها و غربتزده، از گذشتهیی دوردست، همآغوش بادهای سرد.
بهزاد چشمها را تنگ کرد؛ دست سایبان چهره، چتر را به نسترن داد. نگاه او تیرگی گرفت.
دختر چتر را بست: «چیزی شده؟»
جوان کشتی را نشان داد: «باید تزاری باشد.»
«به خانهی اشباح شبیه است.»
بهزاد سر جنباند. معلم جوان روزنامهی مرطوب را تا زد و در جیب گذاشت، شیشههای عینک را پاک کرد، برگشت و چشم دوخت به کشتی؛ انگار جزیی از دریا بود. خطاب به نسترن گفت: «معلوم نیست از کی به گل نشسته. مردم میگویند هر شب که دریا توفانیست، تا صبح صدای گریه از کشتی به گوش میرسد؛ زنی سفیدپوش روی عرشه میآید و آوازی سوزناک میخواند.»
چشمهای بهزاد فراخ شد: «زنی سفیدپوش؟!»
معلم خندید: «من این حرفهای خرافی را باور نمیکنم. از ده سال پیش در جزیره ساکنم، به گوش خودم هیچ صدایی جز جوش و خروش توفان و موجها نشنیدهام.»
چند قدم دورتر زنی میانسال اعتراض کرد: «همه شنیدهاند، تمام اهل جزیره. فقط شما قبول نمیکنید، چون که وقت خواب پنبه در گوشتان میگذارید؛ میدانید چرا؟ میترسید!»
جوان تا بناگوش سرخ شد: «کی میترسد؟ من؟ همه میدانند در این دنیا چیزی نیست که باعث ترس حیدری شود، حتا ماموران دولتی. اما شما شاید از ترس، برای این آهنپاره افسانه ساختهاید. کاری ندارد، یک روز سوار قایق بشوید، بروید از نزدیک بیینید، فقط پوستش باقی مانده، مشتی فلز و چوب پوسیده.»
بهزاد به کشتی رو کرد؛ صدای غژاغژ لولاها در باد پراکنده میشد، روی خیزابها چپ و راست میرفت، قطرههای کجبار، آن را نزدیک و دور میکرد؛ پشت دریچههای شکسته، گاه چلچراغی، آیینهیی، دستهی برنجی دری، آونگ ساعتی برق میزد و بیدرنگ در سایهها محو میشد.
بهزاد پرهیب زنهای افسونگر کشیدهچشم و خرامان را، با کلاههای دورهدار، آویزههای تور و برق گوشوارهها در عرشه میدید؛ سودا و بیقراری آنها را در تنگنای جسم احساس میکرد. به یاد آسیه افتاد: چشمهای غربتزده، نگاه تیره، که در باد و مه میشکست. سر را تکیه داد به دیرک زنگخورده، پلکهای خسته را بست. پرههای بینیاش با نفسهایی گسسته میلرزید و رگهای شقیقه میتپید. میله را چسبید.
نسترن به او خیره شد، التهاب و رنگباختگی مرد همیشه حاصل گشت و واگشت یاد دوردست آسیه بود. دختر این بازتابها را میشناخت؛ بیدرنگ پریشان میشد و پشت خود را خالی میدید. برگشت و زل زد به کشتی: هیولایی مه گرفته، دور از دست و تهدیدکننده، که با نزدیکی دور میشد و با دوری نزدیک. برای بهزاد شاید جلوهگر آسیه بود که در فضای خوابزده با جوهری غیرواقعی قد برمیافراشت. پشت به کشتی و بهزاد کرد؛ هردو دور و ترسناک بودند. نیاز به ارتباط با آدمی استوار و ساده داشت، رهایی از ورطهی پیچاپیچ وهم، صدای پنبهیی خواب.