بوف کور

نویسنده

پریزاد من و ترنج چوبینش

سیمین بهبهانی

پریزاد شیرینم! قندم، عسلم، شیرم، شکرم! ترنج چوبینت می‌شکافند تا مرده‌ات برآرند و به خاکت بسپارند-به سال هشتم عمر!

زاده شدی به سرزمین توهم‌نژاد بر‌تر، بدان جا که کوره‌ها افروخته بودند و جهودان را سوخته. کولیان را حوالهٔ مرگ کرده بودند و «نژاد بر‌تر» را نوالهٔ جنگ.

دخترم تو را زاد، فارغ از سودای‌نژاد. صدایش بر گردهٔ امواج می‌آمد که «پسر زادم.» و صدایم بر پشت‌‌ همان توسن باز می‌رفت که «مبارک باد!» و به خود می‌گفتم: «شادا، شاد!»

سه ماهی نگذشت که پدر مادر آوردندت به سرزمین نیاگان(کوچک‌تر از آن بودی که می‌پنداشتمت)، با کلاهی آفتابگردان و جامه‌یی به شیوهٔ مردان.

جگر پاره بودی: آغوش گشادمت، بوسه دادمت، و از آن پس واننهادمت.

در دامن من می‌بالیدی که مادر کم تجرب‌ تر از آن بود که بدو واگذارمت. به سر سبزی شالیزاران شدی، به طراوت زیتونستان‌ها. سخت فربه بودی، نه از شیر مادر، نه از نان پدر که از جوجه بای من، هریسهٔ من، حریرهٔ من که پختهٔ آتش و عشقم بود.

در گاهواره می‌نهادمت، سر می‌جنباندی که «بجنبان!» به نوای طفلانه می‌خواندی: «‌ها،‌ها،‌ها…» یعنی که «بخوان!» می‌جنباندم و می‌خواندم. سرود عرشیان می‌خواستم و نمی‌توانستم. هرچه بود در پسند تو بود. همین وبس.

به ماه ششم نشستی، نهم ایستادی، دهم «تاتی» را آزمودی، و به سالی، دو ساله را ماننده بودی.

از من بازت گرفتند و به سایبان پدر بردند. رخساره زرد می‌کردی و تن می‌کاستی، آشکارا

می‌فرسودی و در هرم تب می‌غنودی. طبیبان خونت به قاروره کردند و آزمودند و زان پس مغز استخوانت- عظیم وحشتی! ماهیان سرخ و سپید خونت را جنون گرفته بود: سپیدان بیرون از شمار می‌زادند و سرخان بیرون از قرار می‌خوردند…

شالیزار سبزم! آفت در تو‌زاده بود. زیتونستان با طراوتم! خزان در تو افتاده بود. گریستیم، نالیدیم، نذر کردیم ونیاز دادیم. طبیبان را پایمزد زر پیش نهادیم و پایبوس، چشمه‌ها از چشم گشادیم.

گاه به دارویی بر می‌آماسیدی و اندک نیرو می‌گرفتی و افعی در تنت می‌خفت و باز آماس فرو می‌نشست و افعی بر می‌خواست و نیروی تن می‌کاست و سالیان می‌گذشت….

روزی چمن باغچه می‌پیراستم و در کنارم به نا‌توانی می‌پلکیدی. دستی بر مویت کشیدم: انگار مشتی علف خشک به آسانی با انگشتانم بر آمد و لکه‌ای بزرگ و سپید از پوست بر جای نهاد. مشت پیش روی گرفتم و با چشمان دریده نگریستم. پیش از آن صیحه‌ام تو را ترسانده بود. می‌دانستم چه خواهد شد: ساعتی بعد یک موی بر سر تو نمی‌ماند. دارو این چنینت کرده بود.

پریزاد کوچکم!

وحشتم را دیدی، پنداشتی که گناه از توست: لبخندی پوزشگزارلبانت را می‌گشود. دیگر توان نداشتم. در باغچه نشستم. مو‌هایت را باد ربوده بود، اما دستم همچنان گشوده در گذرگاه باد. به آن گوشه از چمن می‌نگریستم که از بن سترده بودمش.

مو‌هایت را به استرهٔ دلاک سپردیم، نه از آن بابت که بدان نیازی بود (که آن برگ‌ها خود به نسیمی فرو می‌ریختند)، بل از آن سبب که بفریبیمت که «ما ستردیمشان»! و کلاه و جامه و پوتین سربازان پوشاندیمت، و تفنگی چوبین بر سری، یعنی که «سربازی.»

عاقل‌تر از آن بودی که باورمان داری و مهربان ‌تر از آنکه ناباوری را بر زبان آری و بستگان را بیشتر بیازاری- ومن این همه را در نگاهت می‌خواندم.

از این در به آن در بردنت را سودی نبود؛ پس، از این دیار به آن دیار کشیدندت. به ینگه دنیا، طبیبان را مجمعی بود. چیزی گفتند و تجویزی کردند و بیش از این نمی‌توانستند. پس به سرزمین «نژاد بر‌تر» بازت آوردند و به مردان مغناطیسی و دروغ‌هاشان سپردندت که داستان غریق بود و تشبث.

زان پس به نامه‌های دخترم دل خوش می‌داشتم که‌گاه از تو چیزی می‌نوشت و شرح احوال می‌گفت. و‌گاه نقشی را که بر کاغذ کشیده بودی می‌فرستاد و خط نوشتن را که آموخته بودی - و من در این همه امیدی نمی‌دیدم. دخترم نوشت که حالت وخیم است. خواهر کوچکت نیز باری بر سر بارش بود. پدرت گرفتار کار بود و عهده دار هزینهٔ درمان گرانت. دخترم نوشت بیا که گرفتارم و روزهای بد در پیش دارم. اگر به چنین هنگام مادر نمی‌بایدم، به هیچ هنگام دیگر نیز نمی‌باید… و بی‌تابی می‌کرد.

زمان جنگ بود و کشور در آتش، رشته‌ها گسسته و راه‌ها بسته. گفتند به استناد کمک به فرزند، جواز خروج می‌توان گرفت. سند بیماری فرزندزاده بر دست نهادم و خوان به خوان به تکاپوی افتادم.

گفتند: بیماری فرزند‌زاده را روی نیست، سند بیماری فرزند می‌باید.

گفتم: شگفتا! به یاری فرزند می‌روم. اگر در لفظ تفاوتی‌ست، در معنا، باری، توافق هست.

گفتند:‌‌ همان که گفتیم!

یکی از آنان را که در صدر خوان بود و جوان، به پیمبر سوگند دادم که دست از لجاج بازدارد. نرم شد و امضا داد، که ایمان درونش بر پوستهٔ بیرون قانون می‌چربید. به خوان دوم رفتم و امضا باز نمودم. سنگی به جای آدم نهاده بودند. دیده از پیش پای بر نمی‌گرفت و سگرمه از ابرو نمی‌گشود و به جز «نه» بر زبانش نبود. حال باز گفتم، لابه کردم، اشک ریختم… فریاد برداشت که این «بساط برچین و این دکان تخته کن!» زبونی را تا مغز استخوان آزمودم.

به خانه بازگشتم چون لاشه‌ای برآمده از گور، خالی. در دلم حتا یارای اندوه نبود. گفتند سند بیماری فرزند گرد کن که از نخست به چنین راه می‌بایستت گام نهاد. گفتم از آغاز دروغ را گردن نهادن نمی‌توانستم. اکنون، اما، می‌توانم که خالیم، خالی - حتا از شرف راستی!

اسناد دروغین فراهم آوردم و دگربار خوان به خوان پیمودم… خبر که رسید پریزاد کوچکم را دیگر امیدی به ماندن نیست. تنش کبود است و برآماسیده، و تنها یاد کاشانه می‌کند؛ بازآوردنش بدین حال محال است….

کنارهٔ ترنج چوبینت ایستاده‌ام، تا بدین کنار، تا نزدیک این مغاک، داستانی دیگر بود از آب چشم و خون جگر: گفتند جواز ورود جنازه می‌باید که در سردخانهٔ هواپیما مانده بود. با دخترم که جنازه‌ات را با هواپیما و غم را بر دوش آورده بود، به خوان اول رفتیم. گفتند: اسناد جنازه را مهر مرگ در مبدا نیست؛ از کجا بدانیم که مرده است؟

جای آنکه به قهقهه بخندم، اما نتوانستم. کلامی حتی بر زبان نیاوردم. جوانی ایستاده بود، با ته‌ریشی و پیراهنی افتاده بر ازار و پای در صندل ارزان و جورابش نه. گفت: من ذمه بر عهده می‌گیرم؛ جنازه را جواز ورود دهید! گویا نگاه سپاسگزارم را ندید، که چشم پیش پای داشت.

صدایی از آن سو ترک به گوشم رسید که: تو فلان نیستی؟

گفتم: هستم.

گفت: جواز خروجت مهیاست.

نالیدم که: نیازی نیست، با جواز ورود این جنازه تاختش زده‌ام.

مغزم دروازه‌ای بود که عطای محمود را از سویی‌ش می‌آوردند و جنازهٔ فردوسی را از دیگر سویش می‌بردند…

پریزاد شیرینم!

ترنج چوبینت می‌شکافند تا مرده‌ات بر آرند و به خاکت بسپارند. پدرت می‌گوید آیین‌ها همه بیرون از دیار به گزار آمده است. همسرم با هر توان که در پای ناتوان دارد پیش می‌دود و به متولی می‌گوید:

-هرآنچه می‌باید دوباره کن، و گرنه مدیون باشی!

متولی می‌گوید: اصل بر صحت است.

همسرم می‌گوید: دوباره نماز کردن را منعی نیست.

صف نماز کنار جسدت برپای است: الله اکبر… پاره پاره تکرار است و تلقین: یا عبدالله… و من هر پاره را در دل به پارسی می‌گردانم، از بیم آنکه تو، پریزاد کوچکم، در نیابی‌ش بدان زبان که نمی‌دانستی‌ش.

منبع: مجلهٔ گردون شماره ۴۶