ادبیات دلهره در یک شرایط تاریخی متعادل، فقط وجهی از ادبیات یک ملت است. نگرانی از آینده خود و فرزندان، در همه جوامع در ادبیات ظاهر می شود. اما در ایران امروز ادبیات دلهره، وجه غالب بر ادبیات شده است. دیگر وجوه ادبیات در چالش با سانسور و واقعیات تلخ اجتماعی، از نفس افتاده یا خود را با انواع ترفندها روی پاهای لرزان، زنده نگاهداشته است.
فرصتی پیش آمد تا به تماشای هشت فیلم موفق ایرانی که راه به فستیوال ها یافته اند بنشینم. ادبیات دلهره بر هر هشت فیلم چیره بود. ترس از آینده، انگیزه تدوین و تولید هر فیلم بود و همه جا خود را به صورتی نشان می داد که تماشاگر خارجی دچار دلهره می شد و به اندازه ای آن را جدی می گرفت که در وقت پرسش و پاسخ می گفت: با وجود این همه گرفتاری های اجتماعی توقع دارید حسن روحانی، معجزه کند؟
این پرسشگر، خبرهای ایران را به دقت دنبال کرده بود. اما از چهره اجتماعی ایران بکلی بی خبر بود. تصورش این بود که بحران های ایران به انرژی هسته ای ختم می شود. تصورش این بود که جامعه ایران از لحاظ اجتماعی، یک گذار طبیعی را طی می کند. او به نسبی گرائی فرهنگی باور داشت و گمان می کرد، زندگی در مسیر سنتی خود پیش می رود و مناسبات اجتماعی در همان مسیرکه هموار است، جریان دارد. شگفتی حاضران خارجی از اینکه ادبیات سینمای موفق ایران تا چه اندازه انباشته از دلهره برای آینده است، قابل توصیف نیست. آنها اهالی سینما نبودند و مترشان سیاست بود، نه هنر با هزارتوی ظاهر و باطن آن.
فیلمی را زن مطلقه ای بازیگری می کرد. او در بازی درخشان خود از بافت جامعه که تنها فرزند پسرش، آن را نمایندگی می کرد، می ترسید و نمی توانست با مردی که دوستش داشت عاشقی کند. در فیلم دیگری، جمع بزرگی از جوانها در دامداری ها و زیرزمین های خفن می خواستند در موسیقی نوآوری کنند و نمی توانستند. آنها جاهائی در حد و اندازه طویله را آراسته بودند تا در فضای امن، موسیقی تمرین کنند. حتی در این بیغوله ها برای دوری از حمله و هجوم ماموران، مجبور شده بودند با شانه های خالی تخم مرغ دیوار بسازند تا صدا بیرون نرود. این زندگی زیرزمینی جوانهای علاقمند به موسیقی خاص، گونه ای بدبینی در باره صحت این فیلم ها ایجاد کرد و تماشاگران خارجی را برانگیخت تا بپرسند پس جای اسلام در این فیلم ها کجاست؟ و سرانجام یکی از آنها گفت که من در این هشت فیلم اثری از اسلام ندیده ام. تماشاگر نمی توانست باور کند که وقتی حکومت اسلامی، قصه های زیبای عاشقانه را سانسور می کند، همه چیز در حوزه خلاقیت های هنری می شود زیرزمینی. تماشاگر خارجی که از تبار تماشاگران خاص در فستیوال های جهانی نبود، این درجه از نا همگونی خواسته های جوانان و زنان ایرانی با معیارهای اسلامی را، تحمل نمی کرد و قانع می شد که فیلم ها کاملا خیالی است و از واقعیت های اجتماعی آن سرزمین، کاملا به دور است. او بازیگران را نمادهای توانمندی از ایرانیان عصر جمهوری اسلامی نمی دید. نگاهش پر از تردید بود.
دلهره، فضای هر هشت فیلم را پر کرده بود. بازیگرانی که دلهره را در زندگی عادی و روزمره مردم روی صحنه آورده بودند، عموما زیست عادی زنانی را به تماشا می گذاشتند که می خواستند به صورت طبیعی زندگی کنند و در کنار لذت بردن از عواطف مادری، زندگی عاشقانه با یک مرد را از دست ندهند. آنها از آینده کشف این راز عاشقانه دلهره داشتند. جوانهائی که از جان و امنیت مایه می گذاشتند تا بند یا گروه موسیقی تشکیل بدهند واجازه تولید و توزیع قانونی آلبوم خود را از وزارت ارشاد اسلامی بگیرند، سرشان به سنگ می خورد، راهی دکان باندهائی می شدند تا پاسپورت جعلی و ویزا خریداری کنند و از کشور بگریزند. بازیگران، گزارشگر دلهره از آینده ای بودند که گلوی بخش بزرگی از جوانهای کشور را می فشارد. دلهره یک جوان که آماده بود تن به عمل جراحی بسپارد و اندام جنسی مردانه را که حس و حالش را داشت، جایگزین اندام زنانه کند، موضوع فیلم درخشانی بود که نشان می داد در ایران، هر کس بخواهد به درک طبیعی خود از زندگی پاسخ بدهد، باید از آینده بترسد. ترس از آینده، زندگی همه کسانی را که اقدامی با مشخصات مجرمانه از آنها سر نزده بود و با این وصف، خود را مجرم می پنداشتند و از عاقبت کار می ترسیدند، جوهره فیلم هائی بود که آنها را به تماشا نشستیم.
تماشاگر خارجی در این فیلم ها دنبال کلیشه های اسلام سیاسی چند دهه اخیر می گشت و آن را نمی یافت. باور نمی کرد یک زن ایرانی کافه رستورانی را که پاتوق مردان است، پائین شهر تهران مدیریت کند. باور نمی کرد یک زن با حجاب ایمانی یا اجباری که افراطی هم بود، مسافرکشی کند و در جای “مادر تنها” زندگی خود و فرزندش را به خوبی تامین کند و شوهر زندانی اش را روحیه بدهد برای بازگشت به خانواده. باور نمی کرد، این زن گرفتار، خودش را بیاندازد توی زندگی یک حرمان زده که می خواهد با عمل جراحی تغییر جنسیت بدهد و محتاج همدلی و همزبانی است.
ماجراهای این هشت فیلم که برای هریک از ما ایرانیان، مثل زندگی روزمره قابل فهم است، برای تماشاگر غیر حرفه ای خارجی گیچ کننده است، به حدی که تصور می کند فیلم ها از واقعیت های جاری در ایران اسلامی منشا نگرفته و بلکه دور افتاده است. این یادداشت منصرف است از تماشاگران حرفه ای و اهالی سینمای فستیوالی که نگاهشان و مترشان متفاوت است.
ادبیات دلهره با جان ما بخصوص در این ۳۴ سال در آمیخته است. هریک از ما فیلم زندگی خود را در بستری ناامن و سرشار از دلهره بازی کرده ایم. معدودی توانسته ایم بخشی از آن را به کلام و تصویر نزدیک کنیم و انبوهی نتوانسته ایم. سینمای ایران اگر از چنگال سانسور تا حدودی نجات پیدا کند، می تواند به جای آن انبوه که نتوانسته اند از دلهره های خود بگویند، ناگفته ها را به تصویر بکشد و از عقده هائی که روی هم تلنبار شده بکاهد. شاید از نیروی ویرانگر و تخریبی آن همه دلهره های بر هم انباشته کاسته بشود. و شاید تماشاگر خارجی سرانجام باور کند که ایران بیش از سرزمین آلیس پر از عجایب است. فقط با کلید رمز گشای بحران هسته ای نمی شود سر از کارش در آورد. یک سر است و هزار سودا. شناخت یک سودا از هزاران، راه به جائی نمی برد. سرگشتگی می آورد. نمی شود همه جا دنبال اسلامی گشت که برای حفظ قدرت سیاسی، کلیشه اش کرده اند. مردم در ایران امروز، روی زمین یک جور زندگی می کنند و زیر زمین جوری دیگر. وفاداران به این نظام سیاسی هم از این قاعده جدا نیستند. شاهد از غیب رسید و اخیرا آیت الله مصباح یزدی گفت که قوم و خویش هایش ماهواره زده شده اند. نمی خواست بگوید که اسلام ایرانیان عمرا اسلام کلیشه ای نبوده است و مخصوصا نمی خواست بگوید که شخصا در دوران پهلوی از ما بوده و علاقه ای به انقلاب اسلامی نداشته و به اسلام دوران پهلوی ها هم ایرادی نداشته است.
یک کلام اینکه اسلامگرائی تظاهراتی ما، پاک خارجی ها را گیچ می کند. سینما که کلام اصلی اش تصویر است، زودتر با آنها رابطه برقرار می کند و آسان تر آنها را به این فهم می رساند که این یکی اسلام با همه انواع دیگرش فرق دارد. به خطا می روند اگر آن را با دیگران مقایسه کنند و برایش با همان قد و قواره ها لباس بدوزند.