‫روزی که پیر شدم

نوشابه امیری
نوشابه امیری

[این نوشته را که بخشی از کتاب من درباره خانواده زندانیان است، به ژیلا بنی یعقوب و مهسا امرآبادی ـ دو روزنامه نگاری که همسران روزنامه نگارشان در بندند ـ و زنان و مادران همه زندانیانی تقدیم می کنم که کارشان شده ست زیستن در فاصله خانه  و زندان. آنها که روزها، ماه ها و سال هاست زجر می کشند و تحقیر می شوند، اما دلاورانه ایستاده اند. آنان که شاید کسی نداند کمتر از زندانیان خویش زندانی نمی کشند.]

بیست و چند ساله بود. صورتش زیر آفتاب، برق می زد. در لباس راه راه بنفش و آبی، شبیه رنگین کمان بود. رنگین کمان بعد از بارانی تند.

با حرارت بحث می کرد. با یک امریکایی. آخر انقلاب ایران، نقل و نقل همه محافل بود. حتی روی یک کشتی تفریحی در دریای مدیترانه.

ـ ما کشورمان را می سازیم.

غربی میانسال و باتجربه که مجذوب جوانی وشور زن شده بود، گفت:

ـ احساس تورا درک می کنم. ولی اشتباه می کنی. از این انقلاب، آزادی درنمی آید. حالا می بینی! به امروز نگاه نکن، همین فردا باید به قوانین شان، به قوانین انقلاب تن بدهی؛ اولش هم حجاب.

زن جواب داد:

ـ لازم باشد گونی سرم می کنم.

غربی گفت:

ـ اگر فقط گونی ماند و از آزادی خبری نشد چه؟

زن جوان، لحظه ای لرزید. به روی خود نیآورد. به دور دست نگاه کرد و عاقبت:

ـ اینطور نخواهد شد. شما غربی هامارا نمی شناسید.

چروکیده و افسرده، از زیر چادر سیاه، پاکتی بیرون آورد. مرد چاق و ریشویی، در برابرش نشسته بود. نامه را به او داد:

ـ حاج آقا! همه چیزرا نوشته ام. ما از انقلاب دفاع کردیم. عاشق انقلاب بودیم. زندگی مان را برای انقلاب دادیم. قرار نبود از همه وعده های انقلاب، همین چادر به ما برسد.

مرد ریشو با بداخلاقی گفت:

ـ زبان درازی می کنید

ـ نه حاج آقا! یادآوری می کنم

مرد با لحنی تند، تشر زد:

ـ نامه تو بذار و برو. شماهام برای ما شدین انقلابی!

“شماها” را جوری گفت که انگار گفته باشد:شما کثافت ها! شما آشغال ها

بعدها این “شماها” به صراحت شد: شما فاحشه ها!

تصویر هر دو زن در برابرم است. هر دو تصویر به من تعلق دارد. یکی درسال 1979 ودیگری 1981. اولی در سال 1979پیر شد در عین جوانی. دومی در سال 1981، پیر، متولد شد. این دو زن در من می روند و می آیند. با هم دعوا می کنند. آشتی می کنند. دل شان برای هم تنگ می شود. دنبال هم می گردند. گاه یکدیگر را گم می کنند، گاه پیدا. یک جوری به هم آویزان شده اند.

اولی که غیبش می زند، غم عالم دومی را می گیرد. نفسش بند می آید. نمی تواند ادامه دهد. التماسش می کند که:

ـ  بر گرد. نمی توانم ادامه بدهم.

 اولی بر می گردد، دلش می گیرد. نصیحتش می کند:

ـ وانده! دنیا اینطور نمی ماند. موج مثبت بده. آرزوهای خوب بکن. بگو می شود؛ خواهد شد…..

دومی یکی دو روز حرفش را گوش می کند، اما باز روز از نو روزی از نو. غرق می شود. می رود به عمق ناامیدی. تلخ می شود. تحمل هیچکس را ندارد. به همه چیز بدبین می شود. فکر می کند راهی نیست….

گاهی هم پیش می آید که دومی می رود؛ با یک خبر خوب. یک اتفاق امید بخش. آن وقت اولی ست که بعد از چند ساعت دومی را می طلبد، ازترس تمام شدن شادی، مثل همه خرافاتی ها به خود می گوید:

ـ این شادی حتما گذراست. خدایا موج بعدی را به خیر بگذران.

و خنده را می خورد. اوعادت کرده به همنشینی با اندوه، با گرفتاری.. پس برای خودش روضه می خواند؛ قصه می تراشد؛ می نشیند به مرور اتفاقات، خیالبافی در مورد آینده. خودش را می بیند که آواره خیابان ها شده؛ بیکار وبی نام. کاری می کند اشگش در آید. خودش را نابود می کند. از شاد بودن می ترسد. از ترس، لحظه هایش را از دست می دهد.

این دو زن دیگر بدون هم نمی توانند زندگی کنند. از دوری هم می میرند؛ از با هم بودن می سوزند.

دو روز مانده بود به سالگرد ازدواج مان. ۱۷ بهمن ۱۳۶۰. قرار گذاشته بودیم صبح فردا برویم خرید. خانه را چیده و کم وکسری ها را درآورده بودیم. چند تا بشقاب، چند تا قاشق، لیوان… اینها را از دوستان می گرفتیم. صندلی هم نمی خواستیم. بچه ها روی زمین می نشستند. “پروانه” آواز می خواند و ما با او دم می گرفتیم:

ـ سر اومد زمستون؛ شکفته بهارون

وقتی تکرار می کردیم، بهار را جلو چشم مان می دیدیم؛ انقدر شعر را خوانده بودیم که باورمان شده بود.

صبح زود، یکی زنگ خانه را زد. “هوشنگ” از خواب پرید. صدای گرپ گرپی آمد. نیمه بیدار شنیدم که درآپارتمان باز شد؛ صدای پچ پچ آمد. و بعد سکوت. از آن سکوت ها که اضطراب را می ریزند توی دل آدم. هوشنگ که به اتاق برگشت دیدم شانه هایش آویزان شده. گفتم:

ـ چی شده؟

مثل همیشه که می خواست دروغ بگوید سوراخ دماغش بزرگ شد. گفت:

ـ هیچی!

و مثل همیشه که مجبورش می کردم راستش را بگوید، گفت:

ـ بچه ها را گرفتند.

مدت ها بود احتمال دستگیری را می دادیم. چند شب پیش خواب دیده بودم هوشنگ را گرفته اند. من به سبک «سامانتا»، بازیگر سریال افسونگر، دماغم را تکان می  دادم تا او از دست پاسدارها در برود؛ همین طور هم شد اما انقدر ترسیده بودم که نتوانستم اورا تا یک جای امن برسانم، افتاد وسط آبگیر “میدان فردوسی”. از خواب  پریدم. در بیداری هنوز هم سعی می کردم  با تکان دادن دماغ او را از آبگیر دربیاورم. حالا داشت اتفاق می افتاد. من هم سامانتا نبودم.

ـ چیکار کنیم؟

هوشنگ زود گفت:

ـ می رویم.

این را جوری گفت که نگران شدم امایادم افتاد که “منوچهر” منتظر من است؛ او از رهبران حزب توده بود. سال ها در اروپای شرقی زندگی کرده بود. بعد از انقلاب با همسر آلمانی و دو دخترش برگشته بودند ایران. حالا چند ماهی می شد که زن و بچه اش برگشته بودند آلمان. همه خطر را بوکشیده بودند. چند روز در هفته می رفتم او را از خانه  به دفتر کارش می رساندم. از جا پریدم.

ـ وای منوچهر!

فکر کردم دیر برسم او را در خیابان می گیرند. به هوشنگ گفتم:

ـ منوچهررا می گذارم و بر می گردم. بعد یک فکری می کنیم.

به سرعت لباس پوشیدم، دم در بودم. پشت ماشین. تویوتای سفید رنگی که سال ها مونسم ماند. با او حرف می زدم و درددل می کردم. گفتم:

ـ برو! یک لحظه هم وقت نداریم.

سرموقع رسیدم. از دور منوچهر را دیدم که با سر آویخته در گریبان، افسرده و غمگین،  جای دوری را نگاه می کرد. ترمزکه کردم، هنوز سوار شده نشده گفتم:

ـ گرفتند.

دیدم که سایه مرگ آمد توی چشم هایش. انگار آخرین لحظه آزادیش بود. لحظه ای که منتظرش بود. سکوت شد. گفت:

ـ برویم.

در راه حرف نزد. وقتی رسیدیم، موقع پیاده شدن برگشت؛ به من نگاه کرد و گفت:

ـ مواظب خودت باش.

بعد دستم را گرفت. یک لحظه. و انگار خداحافظی برای همیشه. وقتی می رفت، از پشت سرش فهمیدم که این رفتن، برگشت ندارد. دلم خرد شد ریخت روی زمین.

چشمانم را بستم. دستم را آهسته کشیدم روی قطره اشگی که می ریخت بیرون. سرم را گذاشتم روی فرمان ماشین و….

هنوز چند ماهی به پیروزی انقلاب اسلامی مانده بود. نشسته بودیم جلو آقای خمینی. در نوفل لوشاتو. یاران نزدیک هم او بودند. مصاحبه با تلخی شروع شده بود و با تلخی پیش می رفت. خمینی داشت در جواب من می گفت:

ـ اسلام دیکتاتوری ندارد. در حکومت اسلامی همه در اظهار نظر آزادند، “حتی” مارکسیست ها….

پای تلفن که مصاحبه را برای سردبیر خواندم، از صدای نفسش فهمیدم  ذوق کرده. خودم اما حس خوبی نداشتم. انگار همه چیز برای آن بود که به آدم بربخورد. لحن صحبت ها برایم غریبه بود. کلماتی که گفته می شد به گوشم نخورده بود. در  رفتارها، چیزی بود که آدم را می ترساند. چرا بین آنها احساس غریبی می کردم؟ برای این نبود که آنها هم مارا از خود نمی دانستند؟ بین من و خانم مسئول امور خانه آقای خمینی، با آن حجاب سفت و سخت، چه شباهتی وجودداشت؟ هنوز سنگینی نگاه آخوند جوانی را که در نوفل لوشاتوجزو چهره های اول بود، روی خود احساس می کنم. یک جور نفرت؛ نگاهی که همه آدم های ایدئولوژیک به آدم های غیرخودی می کنند. بعضی وقت ها هم در چشم هایش، شادی عجیبی می آمد و می رفت. شادی، یادآوری یک لحظه خوب. اومرا می کشت یا می درید؟

به خاطر همین ها نبود که بعد از مصاحبه خوشحال نبودم؟ چرا سردبیر خوشحال بود؟ او شنید که خمینی گفته است “حتی”؟ یعنی چی “حتی”؟

وقتی این حرف ها را به سردبیر گفتم، با خنده جواب داد:

ـ تو احساساتی هستی، بهت برخورده

با اعتماد به نفسی که وجود نداشت و با حسی که هر روز قوی تر می شد، گفتم:

ـ شاید! اما من دیدم که کینه به ایران می آید.

سردبیر، لابد باز هم موهایش را به یک طرف پراند و سرخوش از پیروزی انقلاب، گوشی را گذاشت.

او حرفم را جدی نگرفته بود. جدی می گرفت، فرقی می کرد؟

با صدای تلنگری که به شیشه خورد از جا پریدم. کسی می گفت:

ـ خواهر! منتظر کسی هستی؟

دستپاچه گفتم:

ـ نه!

خودم را جمع کردم و راه افتادم. یکی ازهمان هایی نبود که منطقه را زیر نظر داشت؟ همان هایی که  روز پیش از سالگرد ازدواج ما، منوچهر را همراه بقیه گرفتند؟ همان ها که وقتی به خانه برگشتم، هوشنگ را هم برده بودند؟

مادر گریه می کرد. گفت:

ـ هوشنگ را که می بردند گفتم مشمول ذمه امامید اگر به بچه من صدمه ای بزنید. جواب دادند: نه مادر! یکی دو ساعت دیگر بر می گردد.

سعی کردم به او دلداری بدهم. بعد زدم بیرون. رفتم خانه سردبیر. بوی دستگیری و سپاه، خانه را گرفته بود. همسرش گفت:

ـ “رحمان” را صبح زود گرفتند، اما بعدولش کردند. خودش زنگ زد؛ حالا نمی دانم کجا رفته. حتما به خانه بر نمی گردد.

 افتادم روی مبل به گریه. رحمان که نبود، انگار هیچکس نبود. رحمان هاتفی، سردبیر ما در کیهان بود؛ بهترین سردبیری که دیدم. کسی که می دانست ما تازه از دانشکده درآمده ها را چگونه راه ببرد؛ دستمان می گرفت و پا به پا می برد، و حامی ما در برابر بچه سیاسی ها بود. ما که می خواستیم فقط روزنامه نگار باشیم. و او چونان پدری فهیم، ما را درک می کرد.

گریه ام که به پایان رسید، بی هدف زدم بیرون. شروع کردم به تلفن بازی. همه صداها ترسیده بود. خیلی جاها کسی جواب نمی داد؛ جواب هم که می دادند دل آدم هری می ریخت بیرون:

ـ فرهاد رفته بیمارستان

ـ فاطی مسموم شده، بردنش اورژانس

ـ …

 این اسم رمز بود؟ یعنی همه را گرفته بودند؟ حالا از رانندگی در شهر می ترسیدم. پشت هر چراغ قرمز فکر می کردم راننده بغلی الان پیاده می شود برای دستگیری من. سابقه داشت که فامیل دستگیرشدگان را هم بگیرند. سعی می کردم به چشم کسی نگاه نکنم. عصر بود که برگشتم خانه. پله ها را دو تا یکی کردم تا رسیدم به آپارتمان. مادر، دستش را گذاشته بود روی دستش و زل زده بود به در. نگران من هم شده بود:

ـ کجایی مادر؟ هوشنگ هم که نیامد! چند ساعته.

تند تند گفتم:

ـ بپوشید برویم بیرون. زود.

 با تعجب گفت:

ـ کجا برویم؟ چرا؟ چی شده؟ چرا به من چیزی نمی گویید؟ صد دفعه نگفتم…

با بداخلاقی حرفش را قطع کردم:

ـ مادر چه وقت این حرف هاست. بپوشید برویم…….

[این داستان تازه از اینجا آغاز می شود. ]