گفت وگو♦ شعر ایران

نویسنده

مهرداد نصیری از شاعران خوب، جوان وبا اندیشه ایرانی است. “و در همه بندرگاه ها ازکشتی گمشده حرف بود” و “دو قدم به خاکستر” از کتابهای معروف او هستند که به چاپ رسیده اند. هنرروز دراین شماره گفت وگویی با او را می خوانید و شعر”ترانه های سرسبز” را که از کتاب “ودرهمه بندرگاه ها…” انتخاب شده است.

حرف های مهرداد نصیری

به دنبال حرف تازه

mehrdadnasiri452b.jpg

امروزه در جامعه ادبی و شعری، شرایط به گونه‏ای است که اگر فردی بخواهد شعری بگوید یا کسی بخواهد تحقیق کند نمی‏تواند منبع مشخصی پیدا کند. یعنی با نوعی عدم وجود بوطیای واحد در شعر مواجه شده‏ایم. شما این قضیه را چگونه ارزیابی می‏کنید؟

البته درست است که هر شاعر موفقی سبک و زبان تازه‏ای برای خودش می‏آورد و نقش تازه‏ای می‏زند، ولی فکر نکنید که این سبک و نقش تازه زاییده یک نظریه است، یا از یک مکتب فلسفی خاص بیرون آمده. شاید حتی سرسپردگی به یک مکتب خاص فلسفی کار شعر را خراب کند. کمااین‏که در دهه 70 دچار همین آسیب شد که پای یک حرفهایی مثل چندخوانی، مرگ مؤلف و مرکز غایب و این حرفها خواستند شعر بنویسند. این‏طوری شعر نوشته نمی‏شود. البته هیچ‏کس تا به حال نتوانسته است بگوید که یک نفر چه‏طور شاعر می‏شود، کمااین‏که هیچ تعریفی هم برای شعر نداریم. برای این‏که هر شاعر موفق و بزرگی که می‏آید تعریف شعر را عوض می‏کند. به هر حال این ادعای کمی نیست وقتی کسی می‏گوید من شعر می‏گویم یعنی دارم خلاقیت می‏کنم، یعنی چیز تازه‏ای خلق می‏کنم، وگرنه تقلید کردن از کارهای دیگران که خلاقیت نیست. من نمی‏دانم مکانیسم این خلاقیت چیست و توقع هم نباید داشت که در هر 10 سال، یا حتی 20 سال یک یا چند شاعر خیلی موفق پیدا شود. شما ببینید بعد از حافظ چقدر طول کشیده تا کسی مثل نیما بیاید و نقش تازه‏ای بزند. بعد از حافظ عملاً شعر ما با قله‏های بلندی نظیر مولوی و سعدی و فردوسی شناخته می‏شد، تا این‏که نیما آمد و یک نقش تازه زد و بعد هم عده‏ای شاعر آمدند و راههایی رفتند. حالا هم اگر بخواهد راهی باز شود باید هم از طریق مطالعه باشد و هم از طریق آشنایی با شعر و ادبیات غرب. دیگر آن زمان گذشت که ما فقط به خودمان اتکا می‏کردیم، حالا باید ببینیم در جاهای دیگر چه اتفاقاتی می‏افتد و آن وقت بر حسب استعداد هر کسی راه خودش را برود. من دستورالعملی برای این کار سراغ ندارم. نیچه حرف جالبی می‏زند، او می‏گوید تنها آفریننده است که حق دارد بگوید زیبا چیست یا زشت چیست و هر شاعر بزرگی راجع به شعر نظر دارد که بگوید شعر خوب چیست، یا شعر بد کدام است، در تاریخ ادبیات ما نظامی می‏گوید: “هنر از من آفریده چو فتوت از مروت‏ / ادب از من آشکارا چو طراوت از جوانی”

به نظر شما آفرینندگی در شعر چه مفهومی دارد؟

برای هر کاری باید زحمت کشید. شما هیچ‏کدام از شاعران گذشته و معاصر (چه غربی و چه شرقی) را نمی‏شناسید که مطالعات وسیع نداشته باشد و کار محکم و حرفه‏ای روی شعر انجام ندهد. باید شاعر کارگاه داشته باشد، کارگاهی که در آن بنشیند و کار کند و دائم کلمات را وزن کند و تجربه کند. شما چه وقت متوجه می‏شوید که شعرتان تکراری است؟ چه وقتی متوجه می‏شوید این راهی را که می‏روید راه کوبیده شده‏ای است و رفتن در این راه فایده‏ای ندارد؟ وقتی که با زبان کار کرده باشید و آشنا باشید و سبکهای مختلف را بشناسید. حتی در فیزیک، هم همه دانشمندان فیزیک از یک پایه علمی بسیار محکمی برخوردارند. ریاضی بسیار عالی دارند، فیزیک را خیلی خوب خوانده‏اند. البته استعدادها فرق می‏کند. یکی از فلاسفه حرف جالبی می‏زند و بحث روی آن دارد: اولویت می‏گوید دو نوع هنر داریم، یکی هنری که افلاطونی است و دنبال افلاطون و شهود و اشراق و عرفان است و دیگری هنری است که محصول کار و زحمت است. بعد می‏گوید که نمونه اینها را من می‏توانم در موسیقی بگویم، نمونه افلاطونی آن «بتهوون» است که موسیقی همین‏طور از او می‏جوشد و نمونه‏ای که بر اثر کار و زحمت به دست می‏آید «باخ» است. باخ کارگاهی داشته و در آن کار می‏کرده و تا بتهوون پیدا نشد اصولاً باخ را کشف نکردند. او متوجه شد که باخ چه شخصیت عظیمی دارد. بعداً می‏گوید که وقتی دست‏نوشته‏های بتهوون پیدا شد فهمیدم که در مورد بتهوون هم اشتباه کرده‏ام چون در آن دست‏نوشته‏ها معلوم شد که چقدر روی این نتها کار کرده و زحمت کشیده است.

به نظر شما نقش ریاضت در پرورش طبع مولانا در آفرینش آثار هنری تا چه اندازه بوده است؟

من نمی‏دانم ریاضت بوده یا نه. دوره مولوی دوره بسیار عجیبی در تاریخ ماست. دوره‏ای پر از آدمهای بزرگ و عارفان و شاعران و… یکی از آخرین دوره‏های خوب تاریخ ایران است و مولوی اغلب بزرگان عرفان را دید. مثلاً عطار پیش‏بینی کرده که او آدم بزرگی می‏شود. اغلب اشخاص بزرگ را دیده است و اگر شمس تأثیری روی مولوی گذاشته باشد، تمرکز دادن مولوی روی شعر و مسائل هنری است. اگر واقعاً کاری کرده باشد که مولوی از کارهای رسمی دست بکشد، این بزرگ‏ترین کاری است که در حقش کرده است. گویا مولوی‏مدرسه‏ای داشته است و درس می‏داده، ولی شمس را که می‏بیند منقلب می‏شود. در واقع این یک نوع حالت اشعار دادن به مولوی است که بگوید تو بالاتر از این هستی که بنشینی و کتاب درس بدهی.

ما چگونه یک اثر و زیبایی‏شناسی آن را متوجه شویم و بفهمیم؟

این پرسش یکی از مشکلات فلسفه هنر است. این را به عنوان شمّ هنری مطرح می‏کنند و می‏پرسند شمّ هنری چیست؟ حالا که این سؤال مطرح می‏شود که شما صحنه طبیعت را نگاه می‏کنید، این صحنه را شما کار هنری نمی‏گویید، اما وقتی یک نقاش یک تابلو از طبیعت می‏کشد می‏گویید که کار هنری است، پس تعریف کار هنری چیست؟ من اگر به شما بگویم تا امروز تعریفی برای کار هنری داده نشده و هر تعریفی که داده‏اند مثالهای نقضی برایش پیدا کرده‏اند، این را شما باور کنید. به همین دلیل آخرین مکتبی که پیدا شد از طریق الهام گرفتن از حرف ویتگنشتاین بود. ویتگنشتاین معتقد بود که بعضی کانسپت‏ها باز هستند. یعنی مصادیق آنها هر لحظه ممکن است تغییر کند. در هندسه وقتی شما مفهوم دایره را تعریف می‏کنید، یک مفهوم وابسته است و دیگر دایره از غیر دایره جدا می‏شود. اما تعریف کار هنری، تعریفِ بازی است. نظر ویتگنشتاین این است که شما هر تعریفی برای بازی بکنید همه بازیها را دربرنمی‏گیرد. اگر بگوییم کاری است که چند نفر برای سرگرمی انجام می‏دهند، خوب یک نفر هم می‏تواند بازی کند. اگر بگوییم به خاطر پول است، بازیهای بدون پول هم هست. اگر بگوییم برای مسابقه است، بازیهای بدون مسابقه هم هست. هر روز هم بازیهای تازه کشف می‏شود و خیلی جالب است که چه‏طور است که ما وقتی یک چیز تازه کشف می‏شود، می‏فهمیم بازی است، پس این یک مفهوم باز است که مدام به آن اضافه می‏شود. چیزی که می‏شود از فلسفه ویتگنشتاین درآورد، مسئله شباهت خانوادگی است. می‏گوید: یک اثر هنری را با توجه به سوابق آثار هنری مقایسه می‏کنیم تا ببینیم چه شباهتهایی با هم دارند. این شباهتها مثل شباهتهای افراد خانواده هستند. افراد یک خانواده مثل هم نیستند، هیچ دو نفری عین هم نیستند، اما یک سری شباهتهایی به هم دارند که آن شباهتها نشان می‏دهد که اینها اعضای یک خانواده‏اند. بنابراین شرط لازم شناختن یک کار هنری در واقع این است که آدم آثار هنری گذشته را بشناسد. شرط این‏که آدم بفهمد یک شعر خوب است یا نه این است که با شعر آشنا باشد، شعر زیاد خوانده باشد.

معیار برای شناختن یک اثر هنری چیست؟ یعنی به نظر شما چه معیاری است برای این‏که یک اثر را شعر بدانیم یا این ‏که آن را شعر محسوب نکنیم؟

جواب این سؤال اصلاً ساده نیست. فقط من می‏دانم که کسی که کار شعر انجام می‏دهد اگر به تجربه‏های خودش متکی نباشد، تجربه‏های دیگران به دردش نمی‏خورد. چون گیج می‏شود و شروع به تقلید می‏کند. مثل همه شاعرانی که از شاملو یا اخوان تقلید کردند حداکثر یک شاعر درجه دو از آب درآمدند. این یک چیزی است که تا حد زیادی حالت شخصی دارد. گلشیری حرف جالبی می‏زد. او می‏گفت ما از هر آدم متوسط می‏توانیم یک نویسنده یا داستان‏نویس متوسط بسازیم، ولی هنوز نتوانسته‏ایم یک شاعر متوسط بسازیم. خود من که در انجمن‏های قدیمی می‏رفتم، بعضی‏ها بودند که عمری غزل می‏گفتند، ولی گاهی جوانی پیدا می‏شد که غزل پر شورتری می‏گفت، حالا این چه‏طوری می‏شود که کسی با تجربه‏های کمتر، موفق‏تر است، مربوط به استعداد فرد است. استعداد زبان در زمینه شعر در مورد برخی افراد خیلی قوی است. همین‏طور کار زیاد مؤثر است. یک شعر امروز یک شعر فردا نمی‏شود. الیوت می‏گوید: وقتی نمی‏توانید شعر بگویید، بروید به سبک الکساندیل که مثنوی است و آن را تمرین کنید. زبان را از دست ندهید، این باعث می‏شود که همیشه آماده باشید. وقتی تحت تأثیر چیزی قرار گرفتید (جنبه عاطفی شعر مهم است) یعنی وقتی یک مسئله عاطفی سر راهتان قرار گرفت آن وقت زبانتان آماده است. تورتان آماده است که این ماهی را صید کنید.

اگر این‏گونه باشد و ما این تعریف شما را بپذیریم، یعنی اگر بپذیریم که برای شناخت یک اثر هنری باید آثار گذشتگان را مورد کنکاش و مطالعه قرار دهیم و همین‏طور به عقب برگردیم، به هستی می‏رسیم و می‏گوییم که هنرمند باید و ناگزیر است با جان هستی بیامیزد. مثلاً ابوسعید ابوالخیر کتابهای بسیاری خواند و بعد گفت: اینها را باید دفن کرد و از این به بعد باید جور دیگری اندیشید. راجع به این توضیح دهید.

در مورد افراد مختلف فرق می‏کند. بعضی‏ها همین‏طور هستند که شما می‏گویید. بعضی‏ها هم‏چنان مطالعاتشان را انجام می‏دهند و این‏طور نیستند. در خود فلاسفه هم داشتیم کسانی را که آخر عمر دو سه جلد کتاب بیشتر در کتابخانه‏شان نبوده و همانها را مطالعه می‏کردند. در مورد هایدگر هم چنین حرفی را من شنیده‏ام که یک انجیل داشته و چند کتاب شعر و دیگر هیچ. این هم یک حالت در واقع آخر خط است. وقتی آدم به آخر خط می‏رسد شاید بعضی‏ها دارند خودشان را آماده مرگ می‏کنند. چون از یک سن و سال به بعد احساس وجود و حضور مرگ خیلی قطعی می‏شود و این بستگی به حال افراد دارد. بعضی‏ها تا آخر همچنان مطالعات وسیعی می‏کنند، بعضی‏ها هم در یک مرحله‏ای حالت وارستگی پیدا می‏کنند و به قول شما وارد فکرهای خیلی فلسفی و خیلی عمیق می‏شوند که جهان چی بود و این داستان چی بود و… و از افاضه دست برمی‏دارند.

در مورد عرفان در شعر چه نظری دارید؟ یعنی شما فکر نمی‏کنید که علت ماندگاری شعر عرفانی در رسیدن به مبدأ هستی است؟

در غزلیات مولوی یا غزلیات حافظ اگر شما خیال کنید حرفی پیدا می‏کنید که در عرفان نباشد یا در کتب اهل تصوف نباشد، اشتباه می‏کنید. در واقع آنچه اینها را شعر کرده، همان تکنیک شاعری است. آنچه شعر مولوی را شعر می‏کند، موزیک آن است: تصاویر گریزان غریبی است که در شعر وجود دارد وگرنه حرفهای مولوی را اگر بخواهید جمع کنید، خیلی زیاد نیست و عین این حرفها را عارفان گفته‏اند، منتها آن چیزی که شعر مولوی اضافه دارد، هنر شاعری اوست. مسلم است که شاعر حساس است. شاعر باید خیلی باهوش و خیلی باز باشد. باید نسبت به جهان و نگاهش به جهان کودکانه باشد، به این معنی که باید مثل بچه‏ها همه چیز برایش تازه باشد. اما شاعر مثل کسی است که هر لحظه چشمش را باز می‏کند، انگار اولین بار است که چشم باز کرده و دو مرتبه دنیا را می‏بیند. ولی چیزی را که می‏بینید خیال نکنید خیلی عجیب و غریب است، بلکه بیان آن عجیب و غریب است. هنر بیان است نه مضمون. در تمام آثار هنری مضمون آن‏قدر مهم نیست که بیان مضمون مهم است. زبان را طوری به کار می‏برد که تاکنون به کار برده نشده است و این یک حالت تازگی و طراوت دارد.

نظر شما در مورد معناگریزی در شعر معاصر چیست؟

اینها حرفهایی است که از منتقدان غربی گرفته شده، از برخی مکتب‏های فلسفی نوظهوری که دورانشان در غرب هم تمام شده است. چیزهایی در غرب مطرح می‏شود، آنها هم دنبال حرف تازه هستند، همه جای دنیا دنبال حرف تازه هستند. حرف تازه‏ای که زده می‏شود یک سر و صدایی هم به پا می‏کند و عده‏ای هم دنبالش می‏روند، اما وقتی می‏بینند محتوایی ندارد رهایش می‏کند. الآن رولان بارت بر اساس حرفهای خودش چند قطعه ادبی را تفسیر کرده است که تا اندازه‏ای این کار مضحک است، ولی پایه یک چیز تصنعی از آب درآمده و کسی به عنوان کار جدی روی آن حساب نمی‏کند.

به نظر شما آیا در شعر منظور از معنا مضمون است؟

خیر. در شعر یعنی مضمون به اندازه بیان مضمون اهمیت ندارد. همه آواز می‏خوانند و صدا دارند، اما آن کسی که تعلیم موسیقی می‏دهد، شیوه دارد و ما به آن شیوه هنر می‏گوییم. شگرد و فرم جزو معنا هستند و اینها رابطه ارگانیک دارند. یعنی که رابطه ارگانیک و زنده دارند. آنچه شعر گذشته‏ها را به انحصار کشیده این بود که قالب و محتوا از هم جداکردنی بودند. یعنی قالب غزل را می‏گرفتند و قافیه و وزن و مضمونهای از پیش آماده‏ای هم بود و این تکرار می‏شد. وقتی دانه تبدیل به درخت می‏شود، هم معنا دارد و هم فرم. فرمش همان ظاهر است و معنای آن نیز در همان ساقه و شاخه و برگ است که وجود پیدا می‏کند و اینها درون هم هستند.

چرا شعرهای معاصر ما به سمت افسردگی سوق پیدا کرده‏اند؟

می‏گویند شعر پیوند عقلانی - عاطفی است. اگر این پیوند فقط عقلانی باشد، تبدیل به منظومه سبزواری می‏شود و اگر احساس خالی باشد، تبدیل به آه و ناله می‏شود. اگر بنا باشد ما صرف عاطفه را در تعریف هنر به کار ببریم، همه نامه‏های عاشقانه را هم باید اثر هنری بدانیم. ولی این‏جور نیست، به همین دلیل در تعریف شعر که می‏گویند بیان احساس است، کافی نیست. شعر یک بیان عاطفی - عقلانی است و ما شعری را می‏خواهیم و می‏پسندیم که هم عاطفه داشته باشد و هم اندیشه. در شعر معاصر اندیشه بسیار ضعیف است و شاعر اصولاً حرفی برای گفتن ندارد، این است که به بازی با کلمات می‏پردازد و نحو را می‏شکند و قافیه را جور دیگری استفاده می‏کند. می‏خواهد غزلی بگوید که غزل پیوسته باشد، یعنی کلمه آخر وصل شود به کلمه اول مصراع بعد. این بازیها را قبلاً انجام داده‏اند، غزل بی‏نقطه گفته‏اند، یا قصیده بی‏نقطه. آثار مبتنی بر اندیشه در شعر معاصر اندک است و این هم لازم است. شاعران قدیم ما آدمهای بسیار باسوادی بوده‏اند. مولوی تمام فرهنگ زبان را در دستش دارد. مثنوی یک دوره فرهنگ اسلامی است. خود نیما در زمان خودش خیلی آدم باسوادی بوده، زبان فرانسه بلد بوده، با شعر و ادبیات غرب آشنا بوده. در کتاب “ارزش احساسات و پنج مقاله دیگر” چیزهایی را با عجله سرِهم کرده تا برای مجله موسیقی آماده کند، اما چیزی که از این کتاب درک می‏شود، حجم بالای مطالعات اوست. یعنی مطالعات نیما از مطالعات جوانان فعلی ما خیلی بیشتر است. موزیک را خوب می‏شناسد، داستان و شعر را خوب می‏شناسد، نمایشنامه را می‏شناسد. البته اینها به این معنی نیست که من همه نظریه‏های نیما را در این زمینه‏ها قبول دارم، و یا شاملو به نسبت این‏که تحصیلاتی نکرده خیلی اهل مطالعه بوده است. کسانی که در جوانی شاملو را دیده‏اند، برای من نقل کرده‏اند که شاملو هر وقت به هر مجلسی می‏رفت، کتاب دستش بود و گوشه‏ای پیدا می‏کرد و مطالعه داشت. حتی زبان فرانسه را خوب بلد بود و ترجمه می‏کرد. شعرهای بیشتر شاعران جهان را می‏شناخت. داستان‏خوان خیلی خوبی بود. از چاه خشک نمی‏توان چیزی درآورد. نمی‏شود در سن کم وارد میدان شد و از روی حرف‏هایی که بعضی‏ها می‏زنند، مثل به‏هم ریختن نحو کلام و… شاعر شد، یا به قولی “می‏کنم قافیه‏ها را پس و پیش / تا شوم نابغه دوره خویش”ایرج‏میرزا می‏گوید: “درِ تجدید و تجدد و باز شد / ادبیات شلم شوربا شد”. این نوع حرکات تند و فرمهای عجیب و غریب بازی با کلمات شعر نیست، این کلمات متقاطع است، هنر این است که پشت شعر مخفی باشد. یعنی لازم باشد که فکر کنی تا بفهمی پشت این کلمات ظریف چه مفهومی است.

چرا جوانهای ما این‏قدر بی‏سواد یا کم‏سواد شده‏اند؟

خیلی چیزها کمک کرده است. مثلاً خود اینترنت چه‏قدر وقت جوانها را می‏گیرد. تلویزیون چه‏قدر وقت تلف می‏کند. شما می‏توانید به جوان بگویید تلویزیون نگاه نکن، می‏توانید بگویید این‏قدر بازیهای رایانه‏ای نکن. این کافی‏نتها پر از جوانهایی است که مشغول بازی هستند. خوب اینها دیگر وقت مطالعه ندارند. شتابی هم که زندگی ما پیدا کرده، همین‏طور سیاست‏زدگی شدید، سیاست سطحی و نه سیاست عمقی، تا بعداً بفهمند که کل قضیه باد هوا بوده است. به‏طور کلی محیط فرهنگی‏ای که ما الآن داریم، خیلی آسیب‏زده است و من واقعاً نمی‏دانم باید چه کار کرد. خوشبختانه الآن جوانها را من می‏بینم که خودبه‏خود به سمت فلسفه کشیده شده‏اند و این خیلی خوب است. یک امیدی به آدم می‏دهد، که البته امیدوارم در این ناحیه دوباره سرخورده نشوند. یعنی باز دچار ساده‏اندیشی نشوند. در همین دهه 70 خیلی راجع به پست‏مدرنیزم و این چیزها کتاب نوشته شد و برخی از آدمهای غرب خیلی بد معرفی شدند. چیزهایی از قول هابرمارس و فوکو و… می‏نویسند که درست نیست و با روح حرفهای آنها سازگار نیست. آنها هر کدام یک سیستم و یک نظام فلسفی دارند. اول باید این نظام فلسفی را معرفی کرد تا آدم بتواند نقدش هم بکند. مشکل ما این است که همه جا مشکل مصرف‏کنندگی پیدا کرده‏ایم. یک زمان ما در فلسفه و ریاضی و علوم معقول سهم داشتیم. ولی بعد شاید تحت تسلط غرب یا مغلوب شدن در مقابل تکنولوژی غرب نسبت به مطالعات عمیق و سهم داشتن در مطالعات جهان کمی کوتاه آمدیم. خوشبختانه در رشته‏هایی مثل فیزیک و ریاضی کسانی در دانشگاهها فعال هستند، اما علوم انسانی ما ضعیف است. بهترین دانشجویان ما در فلسفه علم کسانی هستند که از رشته‏های علوم آمده‏اند. باید پایه اصلی در دبستان گذاشته شود. در آن دوره باید زبان و نوشتن خوب یاد گرفته شود. در واقع وقتی از دبیرستان به دانشگاه می‏آید باید ساخته شده باشد. جوانها مجبور هستند خودشان راهشان را پیدا کنند. البته من نمی‏گویم که در غرب هم دست افراد را می‏گیرند و آنها را به جلو می‏برند. آنجا هم سرگردانی هست، ولی یک فرهنگ اصیل و محکمی هم هست که ادامه پیدا می‏کند. دائم کتابهای فلسفی و آثار فلسفی در علوم انسانی، تحقیق، سمینار و کارهای وزین انجام می‏دهند و نمایشگاه کتاب اینها را نشان می‏دهد. ما کتاب تألیفی به آن صورت نداریم، بیشتر ترجمه است.

ترانه های سر سبز

پرندگان که می خوانند مادران می گویند:

پاره ی تن مابودند

سرسبزی کشتزاروجنگل ما.

تیرهاشان دیگرزمستان را نمی شکند

که اکنون

دورند

واجاق ها، خاموش.

دختران می گویند:

برادران مابودند-آفتاب وعشق-

باحنجره های آنان شکوفه هارامی خواندیم

وباچشمان آنان به رویاها می نگریستیم

اکنون دورند.

وپدران درمی گشاینددرهرنمازبرای آنان

وروزگاران می گویند با آنان

به هق هق خاموش

برشاخساران میهن من

پرندگانی می خوانند که هیچ به دیده نمی آیند.