اثر محمدعلی بنی اسدی
مانلی/ شعر ایران
سه شعر از علی عبداللهی
فواره، نه درخت و قله
هرچیز بلندایی دارد
درخت قله فواره.
ما که چنتهی ابر را دیدهایم
و تکیهمان
فقط به باد نیست
جا دارد شما را
که پشت و وارو میزنید
بر سکوی عاریتی
و خود را سیلیزن آسمان میدانید
همیشه آن سومی بدانیم
که نه درخت را میشناسد
نه پا بر قلهها گذاشته است.
کلاهخودها
در روزهای برفی هم
سربازان میجنگند
تا بکشند و کشته شوند
و کلاهخودهایی
که قرار بود
آمال جنگاوران را
از تیر و ترکش در امان بدارد
اکنون
برای گنجشکان
پر از برفآب است!
هیچ- مایه
پهنهای
بیافق
جادهای
نکوبیده
به ناکجا
یورش نقطههای سیاه
بر زمینهی فیروزه و یشم
یا کمینهگی سفید
که هرچه پیش میرود
به هیچ
نمیرسد حتا
تا گمان کنیم
بر بوم
چیزی
رخ میدهد.
دو شعر از علیرضا فرزانه
1
همه را از سرانگشتانشان میشناسم
جای چشمها خالی بود.
در امتداد بوسهها رفتم
آفتاب نبود
گل نبود
دریا نبود
تنها ساحلی دورافتاده دیدم
ببری خسته
با دهانی بیدندان
و چند قطره خون
که در پنجههایش به خواب رفته بود
2
در آیینه که دست تکان میدهی
همراهیات میکنند
اما، برایشان فرقی نمیکند
سلام
خداحافظ
پرندهای که از چشمان مادرم چکید
دهانم شور شد!
راستی چرا سحر به اتاق من نمیآید؟
آیینه
مادر
سحر و من
اضلاع اتاقی بیزیر و رو
یادم نبود وقتی در آینهها دست تکان میدادم
از آیینهها تکانده میشدم
یک شعر از مینا مومنیپور
وارد میشود
با خیال تو روی صندلی حرف میزند
تمام تماشاچیان خلاصه میشوند
در او که…
حرف میزند
تماشاچیان نبودنت را بهتر از او میبینند
و گوشهایش را که از سکوت پراند
میشنوند
میبینند
این زن بازیگر خوبی نیست
حتا وقتی نقشی را
به کارگردانی تو بازی میکند
و به اندازهی تمام دستها
دست میخورد
بازی تمام میشود
نه تو هستی
نه صحنهای
نه نقشی
و کسی که برایش بازی کنم
دو شعر از احمد بلاج
1
نگاه کن
پرنده چگونه برتارک درختا ن
بال میگشاید
و چنگ برشاخه میزند
بال بر آشیانه و
سینه برخزه میساید،
منقاربرخنکای چشمه
وسبزینهی آب را گلگون میکند
انعکاس آوای شکسته درگلویش
در دامن باد
بوسه برسینهی آسمان آبی مینهد
و ترنم نجوای پرندگان
در ساحل رود خروشان
با امواج دریا و جنگل
در هم میآمیزند…
2
هر بامداد با طلوع آفتاب
سرانگشتان گرم من
در مرکز ثقل زمین
بر پیکر آهن سرد
ترانهی زیستن مینوازد
و با گردش خون در رگهایم
طلا و مس از خاک تجزیه میشوند…
دو شعر از منصوره روستایی
1
زمستان
خبر دارد
از آفتاب روی میز صبحانه
نه… حال کشورم بد نیست
نگاهی به دور و بر میاندازم
شهری بزرگ
در نقشهای کوچک
خیابانهای لاغر
پلهای تا خورده
با پرچمهای لرزان
که مرا عبور میدهند
با دانههای برفی
که آب شدهاند در بشقاب
نشستهام
پشت میز صبحانه
با گلولهای
که در سینهام یخ زده است
2
یک روز صبح
زردهی تخم مرغ
در ماهیتابه طلوع میکند
زن کنار پنجره میایستد
و لبخند
قسمتی از چشمهای او خواهد شد