بوف کور/ داستان ایرانی - لیلا امانی:
حالش گرفته بود، با دست و پایی خاکی که از راه رفتن مداوم روی زمین گرم و داغ دیده تابستان ترک ترک شده بود، سمت موتورخانه آب که بالاتر از آلاچیق و زمین کشاورزی قرارداشت راهی شد، دیگر نمیخواست به میان بچهها برگردد، همیشه مجبور می شد که برای آوردن آب گل بازی، به نهر پایینی برود، دبه آب را پرکند و کشان کشان با خودش بیاورد دستهای کوچکش طاقت سنگینی را نداشت. اما این بار بیخیال شد و دبه خالی را میان بچهها انداخت و گفت:
- نمیرم… دیگه نمیرم… بمن زور میگید.
از عصبانیت پاهایش را به زمین زد.
سمیرا و سهراب گفتند:
به جهنم نرو… حق بازی هم نداری.
جهنم تودل هردوتاتون…
وقتی از حق خودش محروم شد همه کاسهها و خانههای گلی را له کرد، به سمت موتورخانه فرار کرد، دیگر چیزی براش مهم نبود حتی نتوانستند به گرد پایش برسند.
برای رسیدن به موتورخانه دوراه داشت یا از بالای تپه باید میرفت یا از پایین که جای لاستیک ماشین و موتورها را یدک میکشید.
هیچ یک از مردم آبادی نمیدانست این تپه ازچه زمانی هست، همه جای این دشت صاف و یکدست بود، جز این تپه، که ورم یا زگیلی میماند که ناگهان رشد کرده باشد.
تپه را دوست داشت، روزهایی که بابایی موتور را روشن میکرد که برای خرید نان و گوشت بروند، دستانش را دور گردن بابایی قلاب میکرد، ایستاده بر روی موتور به بابایی دستور میداد که از بالای تپه به سمت پایین گاز موتور را بگیرد، البته دلخوشی دیگری هم که داشت این بود اگر بچهای هم سن و سال خودش پیدا میشد فرغون درب و داغان موتورخانه را برمی داشتند یکی فرغون را میراند و دیگری که داخل فرغون مینشست و از تپه پایین میآمدند. همه پیچ و خم تپه را بلد بود میدانست جایی که شیب زیاد است باید نوک پایش را به زمین بزند که لیز نخورد.
به نزدیکی دو حوضچه کوچک و بزرگ موتورخانه رسید، حرف بابایی یادش آمد که میگفت:
- زلالی این حوضچه یکی دوتا بچه رو کشت، یه موقع نزدیک نشی!
از مرگ فقط تشییع جنازه را دیده بود، چند باری هم برای ماهیهای قرمز عید و جوجههای رنگی یک روزه که به قرص استامینوفن حل شده با شربت ساختگی خودش جواب نمیدادن و دوا را نمیتوانستند قورت بدهند مراسم تشییع جنازه برگزار کرد.
پارسال برای اینکه درخت زردآلو را از میان دیگر درختها شناسایی کند پوست درخت را با قاشق کند اما امسال شیره درخت کهربا شده بود و روی قسمتی از کندهکاری را گرفته بود، هوس کرد تکهای ازکهربا را که نه طعم خوب و نه بدی داشت را مثل آدامس بجوید همین کار را هم با ولع خاصی کرد، داخل سوراخی که پشت درخت به صورت طبیعی بود هرچه که لازم داشت آنجا پنهان میکرد، دوک نخی را که با آن سر گونی میبستند را با چوب بیرون کشید.
دوک نخ را آورد، از میان سنگها، سنگ سیاه و سفیدی را برداشت وزن کرد به اندازه مشت دستش و نخ را محکم به دورش پیچید، طعمه حالا درست شد و به انتهای چوب بلندش بست و به شکار حبابهای آب پرداخت
باصدای ت ت ت موتور آب وسوسه میشد تنی به آب بزند، اما دوست نداشت بمیرد.
در خیالش غرق بود حس اینکه دونفر کنارش هستند از خیالش به بیرون پرت شد، سایه دخترک و پسرکی روی آب افتاده بود.
برگشت نگاهی به عقب کرد، روی لبه سیمانی حوضچه کوچک پشت سرش ایستاده بودند، دخترک لباس سفیدی پوشیده بود با تاج نقرهای رنگ که زیر آفتاب برق میزد موهایش تا زیر کمرش بلند و قدش به اندازه کلاس پنجمیهای مدرسه بود، پسرک کمی جلوتر آمد موهای لخت و چشمان درشتی داشت، گوشه لبش شکافی قرارداشت که دندانهایش رابیشتر نمایان میکرد، تاج پسرک از رشتهای سنگ قرمزو آبی درست شده بود. ماری کوچک به دور دستهای پسرک پیچیده بود هروقت نوازش میکرد مار سر بلند میکرد و هیس هیس میکرد به نظر میآمد نوازش را میفهمد.
دخترک ایستاده، دستش را به میان موهایش برد و همه حرفای دلش را خواند.
صورت معصوم هردو باعث شد اعتماد کند، به چوب ماهیگیری اش نگاه کرد و گفت:
- دعوا شد… اومدم اینجا.
دخترک سرش را تکان داد. چندباری به نشانه همه چیز را میدانم و نگو وادارکرد سکوت کند.
او گفت: اسمت چیه؟ کلاس چندمی؟
دخترک باز دستش را به میان موهایش برد تا جواب سوالش رابدهد. فهمید اسم دخترک آنوش و پسرک آرام شاواسب است. با دست تپه را اشاره کرد.
از حضور دوستانش بهترین استفاده را میکرد هرچه میخواست برایش میآوردند، لواشک گردویی که یکبار در شمال خورده بود حداقل یکی از آرزوهایش بود که برآورده میشد. دیگر بازی با عموزادهها برایش لطفی نداشت، هیجانی که آنوش داشت او را سر شوق میآورد که همراه او دور از نگاه دیگران از بالای تپه غلت بخورد و حسابی خودش را خاکی کند. تمام دنیا دور سرش میچرخید ساختمان آجری موتورخانه، درختان میوه، بوته ها، زمین و آسمان همه برایش یکی شد.
وقتی غلت خوردن تمام میشد، تارزان خاکی به تمام معنا بود. شبها به این امید میخوابید که فردا صبح میخواهد با دخترک و پسرک غریب بازی کند.
روی تپه دو نفر با جعبهها و کلنگها بخشی از تپه را اشغال کردند. کسی خبر نداشت جمشید دست طلا و رضا چشم عقابی آمده بودند تا با دست پر برگردند و به هوای رسیدن به پول، تپه که برروی یک نقشه قدیمی محل گنج بزرگی را نشان میداد حفاری کنند
دلش گرفته بود از وقتی این دونفر با زنبورها آمده بودند خبری از دوستانش نبود، فردا و پس فردا گذشت، اما امروز تصمیم گرفت از مردها بپرسد دوستانش را کجا بردهاند؟
زنبورها همه جا بودند، نمیخواست وقتی به لانه آنها نزدیک میشود نیشش بزنند، بد قیافه شود و تا هرکس او را دید بخندد، بخاطر همین چند مشت گل برداشت و به صورتش و دستهایش زد، این جعبهها را میشناخت از همانهایی بود که عمو در باغ عسل میگرفت.
رضا چشم عقابی به داخل گودال که روی تپه کنده بودند میرفت سطل پلاستیکی را ازخاک پرمی کرد بدون اینکه که کسی متوجه شود موقعی که رفت و آمد نبود خالی میکرد البته یکی از شگردهای خاص روهم به کار برده بود چادر اطراف گودال کشیده بود، و زیلوی کهنهای را روی سوراخ گودال میگذاشت، جمشید دست طلا هم نگهبانی میداد.
رضا دست طلا بعد کارهر روز که سه سطل را پروخالی میکرد خسته شد، می خواست کمی استراحت کند، گرمی هوا نمیگذاشت که خواب به چشمانش بیاد، صدایی شنید.
آقا… آقا…
زهرمار! چی میخوای؟
نیم خیز بلند شد و گفت:
یا بسم الله جنی یا پریزاد…
نگارم.
هرخری میخوای باش بچه خودت چرا اینطور کردی؟
به توچه که اینطور شدم.
چقدر بیتربیتی!
بلند شد سیلی محکی به صورت نگار زد حالا گلهای خشک شده تا داخل تی شرت آستین کوتاهش ریخت.
می خواست مقابله به مثل کند اما قدش نمیرسید، در حال دویدن چند تا از فحشهایی که مردها در دعوا حواله ی هم میکنند را گفت، نمیدانست این فحشها چقدر وقیح و رکیک هستند.
آخرش هم داد زد…
- خدا ببردت جهنم آتیشت بزنه.
نگار چنان با سرعت میدوید چند تا سکندری خوردکه زانوی پای چپش خونی شد.
حس بدی یکباره به قلب رضا چشم عقابی چنگ زد اعتقاد عجیبی به نفرین داشت با نفرین مادرش آواره شد و برای یک لقمه غذا و پول دست به هرکاری میزد.
وقتی جمشید دست طلا برگشت، بگو مگویی راه افتاد که آخرش به قهر تمام شد مقصر هم معلوم بود، نگهبان رفته بود تا برای خودش نوشابه بگیرد.
نگار دلتنگ بود، وقتی از راز آنوش و شاواسب با خبر شد دلش بیشتر میخواست با آنوش باشددنیاوشهری راکه از نشانه فقط یکبار دید برایش جذاب بود، بزرگ موبدان شاواسب و آنوش را به داخل معبد برد بخاطر زیبایی که داشتند بهترین قربانی محسوب میشدند، مادرشان گریان تا جلوی در معبد آمد اما مانع شدند، جلوی در معبد سنگ بزرگی گذاشتند تا خورشید باز سفید شود، اما هیچ وقت به دنبال آنها نیامدن.
نگار قول داده بودکه همیشه با آنها باشد، حتی قول انگشتی، قول قول فردا بریم تو کشتی را برای تایید معرفت و امضا داد و به رسم خودش مراسم را به پایان رساند.
جنگ نرمی بین نگار و رضا چشم عقابی و جمشید دست طلا شروع شد، فقط اطراف تپه پرسه میزد تا نشانی از آنوش و شاواسب پیدا کند اگر چه تنها فقط یک نشان آهنی داشت.
جمشید دست طلا با آن سیبلهای پهنش و با خالی که گوشه لپش جا خوش کرده بود هیچ وقت نتوانست شغل مناسبی پیدا کند ناخودآگاه همه را به این فکر میانداخت که یارو خلافکار است ، در حالی که مادرزاد خلافکار نبود همین قیافه شغل دزدی را برایش فراهم کرده بود و با تنها دوستش رضا چشم عقابی یک گروه کامل دزدان حرفهای بودند، با حواله ی چند تا سنگ و کلوخ میخواستند نگار رادور کنند اما نگار دور از انسانیت میدانست قولش را بشکند و دوستانش را با این آدمها تنها بگذارد.
مچ پایش از سنگهای بیهوایی که رضا چشم عقابی میانداخت تا دورش کند همیشه زخمی بود.
بابایی هم غر میزد:
- دختر یه جا بشین مگه تو گربهای که یه جا بند نمیشی. زخمش را میبست.
نگار ترجیح میداد سکوت کند و چیزی نگوید از اینکه به شهر برگردد و از ییلاق بینصیب شود متنفر بود.
پایین تپه گشت میزد که رضا دست طلا غافلگیرش کرد و چاقو را زیر گلوی نگار گذاشت و گفت:
- میدونی، گلوی گوسفند چقدر راحت بریده میشه؟
زبانش بند اومده بود. سرش به اطراف تکان داد.
- بس نمیدونی،
پشت چاقو را زیر گلویش کشید.
نگار ترس را تجربه نکرده بود اما حس کرد، مثل وقتی که خیلی کوچولو بود، خودش را خیس کرد.
رضا چشم عقابی چاقو ضامن دارش را به سر نگار زد و گفت:
- ای ترسو!
جمشید دست طلا هم وقتی درگیری را دید به سرعت خودش را رساند چون میدانست رضا موقع عصبانیت چقدر وحشی میشود.
آخه گنده خجالت نمیکشی، فنچ زدن داره.
یه نصفه آدم شده، پشه دماغم.
-خانوم کوچول مهندس، دیگه این ورا چی… نیا صلاح خودت میگم.
نگار با لرز، چشمی گفت و دور شد طوری که لای دمپاییهایش از راه رفتن گل تازه درست شد.
پایان تابستان فرا رسید، دانههای هندوانه را جدا میکرد و روی زمین میانداخت، بابایی کنار ایوان آلاچیق داشت، با ماشین جمع و تفریق میکرد و دخل و خرجها راصورت حساب میکرد.
یک باره از بابایی پرسید:
- بابایی آنوش یعنی چی؟
بابایی از سوال دخترش تعجب کرد گفت:
دخترکم از کجا شنیدی؟
از یه جایی حالا بگو.
-باید یه نگاهی به کتابام بندازم.
دایره لغات بابایی که مهندس کشاورزی بود تو حد این حرف جا نمیگرفت با دوستش که متخصص عتیقه بود تماس گرفت و به جوابش رسید. فرصتی پیش نمیآمد تا به سوال نگار جواب بدهد.
غروب دوکارگر دایمی که از زیر دستهای زمین دارها بودند، لولهها و وسایل تراکتور رو جمع میکردند به کار مشغول بودند و توجهی به نگار نداشتند، از وقتی که عموزادهها ییلاق را ترک کردند میتوانست به کارگرها آب بدهد چون عموزادهها بخاطر این کارش اورا مسخره میکردند. قمقمه آب را داد و روی بارها نشست به حرفها گوش میداد.
دور تپه رو نوار کشیدن کسی اجازه رفتن به اونجا رو نداره.
ناکسها به هوای زنبورداری داخل تپه تونل زدن، همه جارو کندن قبل اینکه در برن پلیسا بو بردن و شبونه دستگیرشون کردند.
چی میگی؟
باورکن! فقط یه چیزی خیلی مهم که نمیخواهند مردم بترسند رو قایم کردند یه سربازی که اومد از موتورخانه آب ببره بهم گفت.
- بچه پاشو برو به چی گوش میکنی؟
- من بچه نیستم… عمو بگو چی پیدا کردن؟!
حسن نگاهی به دوطرف کرد تا مطمئن شود کسی نمیشنود درحالی که لولهها روی هم میانداخت و سرش خم بود گفت:
جسد قدیمی و نیمهپوسیده دو تا بچه.
از بچههای آبادی؟
نه بابا اکبرتو هم عقلت پاره سنگ ورداشته! کی میاد بچههای آبادی بدزده و بکشه، یکی فهمیده دزدا چی کار میکنند.
بچه نترسی…
من که بچه نیستم خودتون بچهاید، شما که بزرگید نمیتونید با مار بازی کنید، من با مار شاواسب اینقدر دوستم که نگو…
نگار دهانش را کج کرد زیر لب گفت:
- بچه بچه… خانم معلمم میگفت تو که اینقدر زرنگی باید جهشی بخونی، از کلاس اول ابتدایی بری اول راهنمایی.
هر دوکارگر که حرفهایش را نمیفهمیدند در دل خود به اتفاق گفتند: یکی یه دونه یا خل میشه یا دیوونه.
غمگین به پایین بار پرید. به سمت آلاچیق رفت.
عجب بچهای خودشو بزرگ میدونه.
سر لوله رو بگیر در نره.
تا شب زمین را از همه چیز خالی کردند.
نشانه در جیبش سنگینی میکرد، مثل روزای قبل فقط به دوتا گوزن آهنی که با شاخهای درهم پیچیده به یکدیگر وصل بودند و جای چشمهای گوزنها خالی بود دست میکشید. روی تن گوزنها حروفی حک شده بود نگار مفهوم شکلها را نمیدانست فقط روی دیوار آلاچیق را نقاشی میکرد شبیه الفبای مدرسه نبودند.
آخرین روز ییلاق شد تپه تحت کنترل بود، دل کندن برایش سخت بود باگوزنها بازی میکرد تا درد دلش را کمی تسکین بدهند، داخل ماشین شد همه وسایل را جمع کردند.
وقتی نزدیک تپه رسیدند، ماشین برای بازرسی متوقف شد، بابایی کارت شناسایی را نشان داد، مامور که لباس سبزی پوشیده بود قبول نکرد بابایی بحثی شدید را با مامور شروع کرد.
با نیمچه سوادش حروف نوار زرد رنگ را هجی کرد نوشته بود میراث فرهنگی اما یادش آمد که شبی که موبایل بابایی را کش رفت، با آقا پلیس حرف زد با گریه همه چیز را برایش گفت تا حرفش را باور کردند.
این چی فرهنگی لحظهای ذهنش را درگیر کرد اما بعد حواسش پرت شد.
بابایی وقتی پشت فرمان نشست کمی عصبانی بود، اما وقتی داخل جاده شدند، آب معدنی سر کشید و گفت:
- دخترم یادت گفتی آنوش چیه؟
نگار از سوراخ چشمان گوزنها به همه چیز نگاه میکرد و دایما میخندید. بابایی متعجب از آیینه داخل ماشین به صندلی عقب نگاه کرد و گفت:
- نگار بابا حالت خوبه؟
اما نگار هوش و حواسش به چیزی دیگر بود، بابایی محکمتر صدایش زد:
- با توام، جوابم بده.
. سرش را میان دوصندلی جلویی ماشین آورد تا گوش دهد…
- نگارم، آنوش یعنی جاودان یعنی کسی که نمیمیره، نمی خوای بگی ازکجا شنیدی؟
به عقب برگشت و باز به کارش مشغول شد، چون آنوش و شاواسب مار خودشان را آورده بودند تا با هم بازی کنند. خنده کنان گفت:
- بابایی شاواسب یعنی چی؟
اخمی به پیشانی آفتاب سوختهاش داد وگفت:
- نمیدونم.