حرف اول

صادق زیبا کلام
صادق زیبا کلام

از غلامرضا تختی تا حسین رضازاده

فقط پهلوانان، نمی میرند

سال های 41-40 بود؛ دوران مرحوم دکتر علی امینی، آزادی بالنسبه فضای سیاسی کشور و تحرکات بازار، دانشگاه و جبهه ملی. من پسربچه یی 12، 13 ساله بودم. سال اول دبیرستان رهنما در خیابان منیریه تهران. یک هفته یی می شد که بین زنگ تفریح در حیاط مدرسه می آمدیم جلوی میله های دیوار مدرسه و پیاده رو. به اصطلاح خودمان شلوغ می کردیم و به نفع دکتر مصدق شعار می دادیم. چهار، پنج بار این کار را کرده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود. شیر شده بودیم. و آن روز تعدادمان زیادتر شده بود. اما یکباره آقای بهرامی مدیرمان به همراه آقای محسنی ناظم مان با عجله آمدند وسط حیاط و چهار نفر از بچه ها را به دفتر احضار کردند. من هم جزء احضارشده ها بودم. لدی الورود به دفتر هر چهار نفرمان را قطار کردند و به نوبت آقای بهرامی و سپس محسنی شروع کردند به صورت هایمان کشیده زدن. دو تا از بچه ها بزرگ تر بودند و چیزی نمی گفتند اما من و پرویز موسسی که کلاس اولی بودیم گریه می کردیم و خواهش می کردیم ما را ببخشند و دیگر شعار نمی دهیم.

 

 اما آقای بهرامی گفت حالا بهتان نشان می دهم، الساعه از کلانتری ماموران می آیند و شما اراذل و اوباش را تحویل شان می دهم تا بفهمید که دبیرستان رهنما جای این لات بازی ها نیست. با گفتن این جملات گریه و عجز و لابه من و موسسی بیشتر می شد. با گریه التماس می کردیم که «آقا توروخدا ببخشین، غلط کردیم، نفهمیدیم.» آقای محسنی هم به کمک آقای بهرامی آمد و گفت اگر کلانتری هم شما را ول کند که محال است، اگر زندان نبرندتان که محال است، باید پدرتان بیاید اینجا و پرونده هایتان را بزنیم زیر بغل تان و کمترین مجازات شما آن است که از مدرسه اخراج هستید. تصور اینکه پدرم بیاید دفتر مدرسه و بفهمد من چه کرده ام برایم از کلانتری به مراتب هولناک تر بود. با مطرح شدن آمدن پدرم به مدرسه کارم دیگر از عجز و لابه و التماس گذشته بود. بی اختیار دست به دامان آقای عقدایی دبیر فقه مان شدم. فکر می کنم تن صدا و عجز و لابه ام آنقدر سوزناک می بود که آقای عقدایی به فکر وساطت می افتد. به مدیرمان می گوید عجالتاً به کلانتری اطلاع ندهید که پرونده برایشان درست نشود. اما آقای بهرامی ول کن نبود و گفت من باید از این الواط سرمشقی بسازم برای بچه های دیگر که دیگر هوس این… خوردن ها را نکنند. بعد به ما گفت می دونید اگر به اعلیحضرت شاهنشاه، به پدر تاجدارمان اطلاع دهند که شما چه حرف های خائنانه زده اید، چه بلایی سرتان می آورند؟ می دونید پدران تان را هم خواهند برد به کلانتری، چون ما که به شما این چرندیات را یاد ندادیم و در خانه این حرف های خائنانه را یاد داده اند. یک ایرانی باشرف و وطن پرست برایش اعلیحضرت، خاک ایران و پرچم سه رنگ مان اول و آخر است و اصلاً باید شرم کند که نام افراد خائن را ببرد. سخنان او را از فرط ترس و لرز درست نمی فهمیدم. از شدت ترس یادم رفته بود که نام چه کسانی را در حیاط شعار داده بودیم. دکتر مصدق را یادم می آمد اما از شدت ترس هیچ چیز دیگری یادم نمی آمد. آقای محسنی با عصبانیت رو به ما کرد و گفت اصلاً شماها این حرف هایی را که می زدید، معنی اش را می فهمیدید؟ خواستم بگویم نه، اما سیلی محکم آقای محسنی زبانم را بند آورد. خودش ادامه داد که مثلاً همین که داد می زدید مثل اراذل و اوباش که «آقای ایران کیه، غلامرضای تختیه» اصلاً شما می دونین تختی کیه؟ خجالت نمی کشید مثل الواط ها اسم یک کشتی گیر را داد می زنین؟ ما در سکوت کامل بودیم و به سرنوشت نامعلوم مان فکر می کردیم که یک مرتبه آقای بهرامی با نواختن یکسری کشیده های جدید به ما گفت؛ چرا لال شده اید…ها، چرا الان دیگه داد نمی زنین واسه یک کشتی گیر لات؟ چرا حرف نمی زنین، اون لات چاله میدونی حالا سیاسی شده؟ اون خاک زیرپای اعلیحضرت هم نمیشه، اون مرتیکه اصلاً سواد نداره. شما الدنگ ها می دونین اون چند کلاس درس خونده؟ من بی اختیار گفتم نه آقا.

 

آقای بهرامی کشیده دیگری زد به صورتم و گفت خب پدر… یک آدم بی سواد که اگر درس خوانده بود، اگر دکتر و مهندس بود لااقل آدم دلش نمی سوخت. تو… به همراه چند تا… بدتر از خودت آن وقت هوار می کشین که «آقای، آقاها کیه»، «هوار می کشین که «یک بی سواد آقای ایرانه». با عصبانیت مثل شیر می غرید و به من می گفت صدای گریه تو ببر و حرف بزن. چرا برای یک بی سواد شعار می دادین. چرا می گفتین یک بی سواد آقای ایرانه؟ بعد یک مرتبه یقه مرا گرفت و در حالی که آن را محکم می کشید گفت اگر حرف نزنی می کشمت. خودم با دستای خودم خفه ات می کنم. چرا به یک بی سواد می گفتی آقای ایران؟ آقای میرفخرایی که دبیر هندسه مان بود هم آمده بود تو دفتر و دست های مدیرمان را از گردن من دور کرد و گفت آقای بهرامی خون تون را کثیف نکنید. خب حرف بزن و جواب آقای مدیر را بده. محسنی هم هوار کشید اگر حرف نزنی همین الان تلفن می زنم افسر نگهبان کلانتری. گفتم آقا پدرم یک داستان از تختی برای عموم تعریف می کرد و من هم می شنیدم و از آن روز عاشق تختی شدم. اما نتوانستم ادامه دهم و باز گریه ام گرفت. میرفخرایی گفت چرا گریه می کنی؟ گفتم آقا تو را خدا به بابام نگین. آقای میرفخرایی تو را خدا به آقای بهرامی بگین به بابام نگه. بهرامی گفت حرف نزن و قصه تختی را بگو. آقای میرفخرایی هم گفت قصه را بگو که چرا عاشق تختی شدی. من از آقای بهرامی خواهش می کنم این دفعه شماها را ببخشند و قول بدین هر کس خواست از این به بعد شلوغ کنه شما فوری بیاین دفتر به آقای بهرامی یا محسنی بگین. قبل از اینکه من چیزی بگویم آقای بهرامی گفت اصلاً نمیشه تا به کلانتری نفرستیمشون و باباهاشون نیان اینجا فایده نداره. اما آقای میرفخرایی گفت حالا زیباکلام قصه تو بگو ببینم بابات راجع به تختی چی گفت. گفتم آقا، بابام می گفت تختی وزن هفتم کشتی می گیره و همیشه دو تا حریف قدر داره؛ یکی عصمت آتلی از ترکیه و دومی مدودوف از شوروی. در المپیک ملبورن تختی برای طلا رودرروی مدودوف قرار می گیرد. بعد که کشتی تموم میشه یوری شاهمرادوف سرمربی تیم ملی کشتی شوروی میاد و در حالی که تختی کنار تشک نشسته بود او را می بوسد. همه تعجب می کنند چرا سرمربی تیم حریف می آید و کشتی گیر رقیب را می بوسد. از تختی می پرسند چرا شاهمرادوف تو را بوسید و بغل کرد. تختی هم می گوید نمی دانم. و ایرانی ها می روند پیش شاهمرادوف و از او می پرسند چه شد که شما بعد از کشتی آمدی و تختی را بوسیدی و او را در آغوش گرفتی؟ شاهمرادوف می گوید برای اینکه تختی یک مرد واقعیه؛ یک جوانمرد واقعیه. کتف چپ مدودوف آسیب دیده بود و درد می کرد. تختی هم این را می دانست و در تمام مدتی که با مدودوف سرشاخ بود حتی یک بار هم به سمت شانه چپ او نرفت و دست به شانه آسیب دیده او نزد. تختی شما قهرمان نیست، او پهلوان است. به اینجا که رسیدم دیگر نتوانستم چیزی بگویم، فقط دیدم آقای میرفخرایی دستمال خاکستری رنگش را از جیبش درآورد و اشک هایش را پاک کرد و بعد هم بدون اینکه کلامی بگوید از دفتر بیرون رفت. آقای بهرامی رفت سمت میزش، قوطی سیگار نقره یی اش را درآورد و یک سیگار روشن کرد. محسنی آرام گفت این دفعه که گذشت و آقای بهرامی شما را بخشیدند. فقط یک بار دیگر من ببینم شماها از این غلط ها می کنین به خدا آقای بهرامی هم ببخشند، من خودم پدرتان را درمی آورم. بعدها که بزرگ تر شدم فهمیدم قهرمانی خیلی عالی است. گرفتن طلا، المپیک، جام جهانی، به اهتزاز درآمدن پرچم کشور و نواخته شدن سرود ملی و آن لحظه یی که مسوولان المپیک یا جام جهانی در حالی که قهرمان روی سکوی بالای قهرمانی ایستاده و طلا را بر گردنش می آویزند، نهایت غرور و شکوه است. همه اینها را رضازاده داشت. اما پهلوانی چیز دیگری است. رضازاده بدون تردید قهرمان بود و قهرمان است. اما تختی برای ما ها در سال 1340 فقط قهرمان نبود. قهرمان یعنی گرفتن طلا، یعنی بلند کردن وزنه یی که هیچ وزنه بردار دیگری نمی تواند آن را پرس کند، اما رضازاده توانست. تختی برای ما پهلوان بود نه به واسطه آنکه به حکومت پشت کرد، در مقابل شاهپور غلامرضا در استادیوم محمدرضاشاه تعظیم نکرد و هزاران تماشاچی برایش کف زدند، نه. تختی به خاطر احترامش به دکتر مصدق و جبهه ملی، به خاطر عشقش به مرحوم آیت الله طالقانی و قرائت فاتحه بر سر مزار شهدای 30 تیر و دکتر حسین فاطمی در برابر دیدگان جامعه، تختی نشد. اتفاقاً تختی به خاطر همان دلیلی تختی شد که ما در دنیای کوچک نوجوانی مان از او ساخته بودیم. به خاطر اینکه آنقدر مرد بود که حاضر نشد از نقطه ضعف حریفش بهره برداری کند و برود به سمت کتف چپ مدودوف. اگرچه آن روز ترسیدیم و کشیده های خیلی زیادی خوردیم، اما اتفاقاً درست تشخیص داده بودیم و تختی آقای آقاها بود. چون تختی می خواست و اعتقاد داشت که باید مردانه کشتی بگیرد. اگر تختی آن شب به طرف کتف چپ مدودوف می رفت و کارش را تمام می کرد، هیچ کس در اردوگاه تیم ملی ایران نمی فهمید و آب هم از آب تکان نمی خورد. اما آن وقت تختی فقط قهرمان می شد همچون حبیبی، همچون صنعتکاران، همچون دبیر، همچون خادم، همچون سوخته سرایی و همچون رضازاده. اما پهلوان نمی شد. اتفاقاً ما بچه های آن روز در سال 1340 و در دبیرستان رهنمای خیابان منیریه درست فهمیده بودیم؛ پهلوانی یعنی چگونه قهرمان شدن. یک قهرمان فقط می خواهد قهرمان شود. ممکن است یک قهرمان برای کسب مدال طلا و اول شدن خیلی کارها کند، یا دست کم چشمانش را روی خیلی از مسائل و واقعیت ها و حق و ناحق های جامعه اش ببندد. چنین ورزشکاری البته فقط قهرمان می شود اما همچون تختی پهلوان نمی شود. تختی می توانست حداقل وقتی شاهپور غلامرضا برادر شاه وارد استادیوم محمدرضا شاه می شود از جایش برخیزد اما تختی، تختی بود. کرنش در برابر حکومت برایش افت داشت. در عوض وقتی کنار مزار دکتر حسین فاطمی می رفت با کت و شلوار به روی خاک زانو می زد و لبانش را روی سنگ قبر وزیر خارجه دکتر مصدق می گذاشت. نه، تختی مرام داشت و اتفاقاً مردم هم این را فهمیده بودند و عاشقش بودند. به همین خاطر وقتی در سال 1339 در بوئین زهرا زلزله آمد و هزاران تن را از میان برد و بخشی از منطقه با خاک یکسان شد، غلامرضا تختی به همراه چهار یار دیگر دکتر مصدق، حسین نایب حسینی، مهندس حصیبی، حسین شاه حسینی و حاج محمود مانیان از پیشکسوتان بازار، به تنهایی چندین برابر شیر و خورشید رژیم شاه به مردم بوئین زهرا و آوج کمک رسانی کردند. خیلی های دیگر هم مدال طلا برده و قهرمان بودند اما این تختی بود که وقتی در کوچه ها و خیابان های تهران برای زلزله زدگان بوئین زهرا گل ریزان کرد، زلزله دیگری به راه انداخت. در میان صدها هزار ساکنان پایتخت که هرچه در وسع شان بود برای هم میهنان زلزله زده شان به تختی می دادند، زن رختشویی بود که النگوی طلایش را درآورد و به تختی داد. آقای بهرامی فکر می کرد که ما مسحور «قهرمان»ی تختی شده ایم؛ با غیظ از ما می پرسید؛«مگر هیچ کس دیگری در این مملکت قهرمان نشده و مدال طلای المپیک نیاورده ؟» آنچه که آن روز نمی توانستم به او بگویم و در عالم نوجوانی خودم هم به عقلم نمی رسید، اما با همه وجود آن را حس می کردم، این بود که تختی فقط یک قهرمان نبود.مهم تر از قهرمانی، او یک «مرد» بود؛یک پهلوان بود.