”من شاهم” چه خوب از دغدغه پدر، برایم گفت. و دوباره و چند باره به اندیشیدنم وا داشت که پدر شاه شاه کش بود، نگران فردای من بود. پدر بود اما من نبود. من کیستم؟ همان سوژه قدیمی و پیر برای یک اندیشه ناب. قدیمی و پیر به درازای عمر اسطوره ای ام. به کهنگی خاک نشسته بر وسایل خانه ام، خانه ای که نه به میل صاحبخانه که به گستاخی سمسار، از گذشته اش تهی می شود، از هویت اش عریان، از فردایش بی تجسم و از فرداهایش بی رویا.
ماجرا به قصه همان موشی می ماند که آشیان گرم و آسوده اش را از کف داد. حکایت، از زیرکی موشی می گوید که در سوراخ مطبخ عمارتی بنا شده در بستانی سبز خانه داشت. موش روزها به سیر باغ می رفت و شادی و سرمستی. و شب هنگام گرمای آشیان و غذای آماده به انتظارش بود، تا به آرامش خانه مجالی یابد برای وجد فردا.
اما عمر روزگار خوش موش، چنان روز دی و شب تیر کوتاه بود. ماری از راه رسید. رسید و خانه اش ربود.
ادامه قصه که بیشتر به امروز ما می نشیند چنین است: گویا مادر موش هم روزگاری چنین بلای مشابهی را دچار شده بوده، همین است که فرزند را مدام به شروع نکردن جنگ نابرابر پند می دهد و از شیرینی های عمر دراز می گوید و لذت زنده ماندن. از سفرمی گوید و از ادامه حیات. سفری که اگر درد را دوا نکند، لااقل برای مدتی کوتاه بدین زخم عمیق، مرهم می شود.
چنین است که حال، در اندیشه موش، یاد خوشی های خانه و پند مادر به هم میرسند و چه کنم ها و چه نکنم ها شروع می شود. خانه؟ عمر شیرین؟ جنگ نابرابر؟ سفر؟ و بلاهای زندگی در جایی که خانه نیست.
موش عیار اما به رسم دلنشین شجاعت، ایستاد و حیلتی ساز کرد تا خانه و مامن مانوسش را باز پس گیرد.
چنین است که رسم پند آموزی از یاد ببرد و به جنگ مار شتافت. رفت و خود را در دیده باغبان هویدا کرد و باغبان را از پی خویش به سوی آشیان کشانید. باغبان که با مار روبه رو شد، آفت موش از یاد ببرد، بر سر مار کوفت و راه خویش بگرفت و برفت. موش ماند و خانه دوباره.
من شاهم؟ نه من موش ام. موشی آشیان از دست داده، تن و جان و گوش ام، پر پند مادر. مادری شکست خورده. مادری که دیروزش همرنگ امروز من بود. مادری که با من یک تجربه فاصله داشت. مادری که جای مار، دیو به آشیانم آورد. و حال از ترس هیولایی بزرگتر به “ پذیرش” اندرزم می دهد. من موش ام، تجربه مادر اما عیاری از یادم برده است.
من موش ام؟ نه فرزند موش ام که تنها وصف خانه را از مادر شنیده ام و حس و حافظه ام، هرگز به تجربه خانه نرفته است. من در خانه و چه دور از آن زاده شدم. من در خانه و چه دور از آن بزرگ شدم. من در خانه و چه دور از آن، به آنچه که بود و دیگر نیست، دل شاد شدم. من دور از خانه و چه نزدیک به آن، بودنش را، حضورش را لمس کردم.
من فرزند موش ام؟ در انتظار خانه ام؟ نه! نیستم. من دگر آموخته ام که به خانه فکر نکنم. مرا آموخته اند به خانه اندیشیدن چه پندار حقیری است. یادم داده اند، جای خانه به عمارت بیاندیشم، جای عمارت به بستان. حال، خوب می دانم چگونه به زبان موشهای دگر سخن بگویم، چگونه با موش های دگر بیامیزم، چگونه سر به سر موشهای دگر بگذارم. خوب می دانم چگونه در باغی دگر آشیان کنم و خوب تر می دانم چگونه این کنج امن موجود را ”خانه” نام کنم. من فرزند موش شکست خورده نیستم. من فرزند همه موشهای زمین ام که نه خیال آن خانه ندیده به سر دارم نه هوس یک قمار دیگر.
من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ نه! من مار ام. ماری خفته به آرامش در خانه ای که آن را سهم خود می دانم. من مارام. ماری که به بهای به من چه های ویران کننده، خانه ای برای خود دست و پا کرده ام. و با دیگری اش شریک نمی شوم.
به من چه که موش کجاست و چه می کند؟ به من چه که موش، دلش هوای خانه می کند؟ به من چه که خیال موش این جاست؟ به من چه که فرزندم در خانه تنهاست؟ به من چه که مادر موش، پدرم کشت؟ به من چه که پدرم جای دگر خفت؟
من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مار ام؟ نه من باغبانم. باغبانی که قصه خانه و موش و مار را بارها شنیده ام و هیچگاه به خاطرش نیاورده ام. باغبانی که چنان در زیبایی گل غرق، باغبانی که چنان از عطر گل مست، باغبانی چنان به غمزه غمازه مدهوش که بی خبرم از حضور موش. نمی توانمش دید و تقلا و دست نیازش نمی توانم دریافت… من باغبان ام. اما آموخته ام تا دگر چگونه فریفته مکر موش نشوم. من باغبانم، اما باغبانی که نه به مرگ موش رضاست و نه به نابودی مار.
من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مار ام؟ من باغبان ام؟ نه من خانه ام. دایه دلخون همه این “ من” ها.
من خانه ام، خسته از این راه دراز. من خانه ام، زخمی فراموشی موش. من خانه ام، تازیانه خور بی شرمی مار. من خانه ام رقیب گل، جفا کش باغبان. من خانه ام، با سینه ای پاره پاره از این عشق یک سو. من خانه ام در حسرت تجربه طعم فراغت باغ. من خانه ام کلید دار گنج تاریخ. من خانه ام بازوی پر توان آرش. من خانه ام تنها مانده از بی لطفی یاران، فتاده به آتش انتقام فرزندان.
من خانه ام، در انتظار به یاد آوردن موش. من خانه ام در انتظاربیداری وجدان مار. من خانه ام، در انتظار به هوش آمدن باغبان. من خانه ام در انتظار پر شدن کاسه صبر باغ.
من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مارم؟ من باغبان ام؟ من خانه ام؟ من عمارت ام، من باغم؟ نه من این همه نیستم. من قصه خانه ام. قصه پر غصه خانه ای پیر که پریروز، بودنش هویت بود ودیروز داشتنش. امروز نداشتنش و فردا شاید به یاد نیاوردنش. من قصه ام، قصه خانه ای آشنا که دیر زمانی است، به تیمارداری فرزندان علت زده اش نشسته و مزه آسودگی از یاد برده است. من قصه ام، قصه ای که آیندگان خواهم ام خواند.