من، این همه نیستم

محمد صفریان
محمد صفریان

sefrian.jpg

‏”من شاهم” چه خوب از دغدغه پدر، برایم گفت. و دوباره و چند باره به اندیشیدنم وا داشت که پدر شاه شاه کش ‏بود، نگران فردای من بود. پدر بود اما من نبود. من کیستم؟ همان سوژه قدیمی و پیر برای یک اندیشه ناب. قدیمی ‏و پیر به درازای عمر اسطوره ای ام. به کهنگی خاک نشسته بر وسایل خانه ام، خانه ای که نه به میل صاحبخانه ‏که به گستاخی سمسار، از گذشته اش تهی می شود، از هویت اش عریان، از فردایش بی تجسم و از فرداهایش بی ‏رویا.‏

ماجرا به قصه همان موشی می ماند که آشیان گرم و آسوده اش را از کف داد. حکایت، از زیرکی موشی می گوید ‏که در سوراخ مطبخ عمارتی بنا شده در بستانی سبز خانه داشت. موش روزها به سیر باغ می رفت و شادی و ‏سرمستی. و شب هنگام گرمای آشیان و غذای آماده به انتظارش بود، تا به آرامش خانه مجالی یابد برای وجد فردا.‏

اما عمر روزگار خوش موش، چنان روز دی و شب تیر کوتاه بود. ماری از راه رسید. رسید و خانه اش ربود.‏

ادامه قصه که بیشتر به امروز ما می نشیند چنین است: گویا مادر موش هم روزگاری چنین بلای مشابهی را دچار ‏شده بوده، همین است که فرزند را مدام به شروع نکردن جنگ نابرابر پند می دهد و از شیرینی های عمر دراز ‏می گوید و لذت زنده ماندن. از سفرمی گوید و از ادامه حیات. سفری که اگر درد را دوا نکند، لااقل برای مدتی ‏کوتاه بدین زخم عمیق، مرهم می شود. ‏

چنین است که حال، در اندیشه موش، یاد خوشی های خانه و پند مادر به هم میرسند و چه کنم ها و چه نکنم ها ‏شروع می شود. خانه؟ عمر شیرین؟ جنگ نابرابر؟ سفر؟ و بلاهای زندگی در جایی که خانه نیست.‏

موش عیار اما به رسم دلنشین شجاعت، ایستاد و حیلتی ساز کرد تا خانه و مامن مانوسش را باز پس گیرد. ‏

چنین است که رسم پند آموزی از یاد ببرد و به جنگ مار شتافت. رفت و خود را در دیده باغبان هویدا کرد و ‏باغبان را از پی خویش به سوی آشیان کشانید. باغبان که با مار روبه رو شد، آفت موش از یاد ببرد، بر سر مار ‏کوفت و راه خویش بگرفت و برفت. موش ماند و خانه دوباره.‏

من شاهم؟ نه من موش ام. موشی آشیان از دست داده، تن و جان و گوش ام، پر پند مادر. مادری شکست خورده. ‏مادری که دیروزش همرنگ امروز من بود. مادری که با من یک تجربه فاصله داشت. مادری که جای مار، دیو ‏به آشیانم آورد. و حال از ترس هیولایی بزرگتر به “ پذیرش” اندرزم می دهد.‏ من موش ام، تجربه مادر اما ‏عیاری از یادم برده است.‏

من موش ام؟ نه فرزند موش ام که تنها وصف خانه را از مادر شنیده ام و حس و حافظه ام، هرگز به تجربه خانه ‏نرفته است. من در خانه و چه دور از آن زاده شدم. من در خانه و چه دور از آن بزرگ شدم. من در خانه و چه ‏دور از آن، به آنچه که بود و دیگر نیست، دل شاد شدم. من دور از خانه و چه نزدیک به آن، بودنش را، حضورش ‏را لمس کردم.‏

من فرزند موش ام؟ در انتظار خانه ام؟ نه! نیستم. من دگر آموخته ام که به خانه فکر نکنم. مرا آموخته اند به خانه ‏اندیشیدن چه پندار حقیری است. یادم داده اند، جای خانه به عمارت بیاندیشم، جای عمارت به بستان. حال، خوب ‏می دانم چگونه به زبان موشهای دگر سخن بگویم، چگونه با موش های دگر بیامیزم، چگونه سر به سر موشهای ‏دگر بگذارم. خوب می دانم چگونه در باغی دگر آشیان کنم و خوب تر می دانم چگونه این کنج امن موجود را ‏‏”خانه” نام کنم. من فرزند موش شکست خورده نیستم. من فرزند همه موشهای زمین ام که نه خیال آن خانه ندیده ‏به سر دارم نه هوس یک قمار دیگر.‏

من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ نه! من مار ام. ماری خفته به آرامش در خانه ای که آن را سهم خود ‏می دانم. من مارام. ماری که به بهای به من چه های ویران کننده، خانه ای برای خود دست و پا کرده ام. و با ‏دیگری اش شریک نمی شوم.‏

به من چه که موش کجاست و چه می کند؟ به من چه که موش، دلش هوای خانه می کند؟ به من چه که خیال موش ‏این جاست؟ به من چه که فرزندم در خانه تنهاست؟ به من چه که مادر موش، پدرم کشت؟ به من چه که پدرم جای ‏دگر خفت؟

من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مار ام؟ نه من باغبانم. باغبانی که قصه خانه و موش و مار را ‏بارها شنیده ام و هیچگاه به خاطرش نیاورده ام. باغبانی که چنان در زیبایی گل غرق، باغبانی که چنان از عطر ‏گل مست، باغبانی چنان به غمزه غمازه مدهوش که بی خبرم از حضور موش. نمی توانمش دید و تقلا و دست ‏نیازش نمی توانم دریافت… من باغبان ام. اما آموخته ام تا دگر چگونه فریفته مکر موش نشوم. من باغبانم، اما ‏باغبانی که نه به مرگ موش رضاست و نه به نابودی مار.‏

من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مار ام؟ من باغبان ام؟ نه من خانه ام. دایه دلخون همه این “ من” ‏ها.‏

من خانه ام، خسته از این راه دراز. من خانه ام، زخمی فراموشی موش. من خانه ام، تازیانه خور بی شرمی مار. ‏من خانه ام رقیب گل، جفا کش باغبان. من خانه ام، با سینه ای پاره پاره از این عشق یک سو. من خانه ام در ‏حسرت تجربه طعم فراغت باغ. من خانه ام کلید دار گنج تاریخ. من خانه ام بازوی پر توان آرش. من خانه ام تنها ‏مانده از بی لطفی یاران، فتاده به آتش انتقام فرزندان. ‏

من خانه ام، در انتظار به یاد آوردن موش. من خانه ام در انتظاربیداری وجدان مار. من خانه ام، در انتظار به ‏هوش آمدن باغبان. من خانه ام در انتظار پر شدن کاسه صبر باغ.‏

من شاهم؟ من موش ام؟ من فرزند موش ام؟ من مارم؟ من باغبان ام؟ من خانه ام؟ من عمارت ام، من باغم؟ نه من ‏این همه نیستم. من قصه خانه ام. قصه پر غصه خانه ای پیر که پریروز، بودنش هویت بود ودیروز داشتنش. ‏امروز نداشتنش و فردا شاید به یاد نیاوردنش. من قصه ام، قصه خانه ای آشنا که دیر زمانی است، به تیمارداری ‏فرزندان علت زده اش نشسته و مزه آسودگی از یاد برده است. من قصه ام، قصه ای که آیندگان خواهم ام خواند.‏