پرونده/ شرح - بهاره خسروی: تنها سه دهه زندگی کرد اما چنان تاثیری بر جامعه گذاشت که ناماش همچنان بر زبانهاست. آنارشسیت، انقلابی، شاعر، روشنفکر و قهرمان تنها چند نمونه از خروار عناوینی است که در تمام این سالها به خود اختصاص داده است تا همانگونه که در روزهای پس از مرگاش نوشته بودند، ناماش در تاریخ جاودان شود: “…آن شاعری است که ملت ایران در آینده مجسمهها از او خواهد ساخت”. مجسمه از او نساختند اما این هیچ از ارزش و تاثیر میرزاده عشقی بر جامعهی خود و آیندهاش کم نمیکند.
او را شاعر خوب و روزنامهنگاری شجاع توصیف کردهاند که در برههای خطرناک فعالیت کرد: در دوره سلطنت آخرین پادشاه قاجار و روزهای پرالتهاب آغاز سلطنت رضاخان. در دورهای که سردار سپه و همراهانش هیچ انتقادی و صدایی را برنمیتابیدند، میرزاده بود که با شعرها و نوشتههایش، دغدغههای اجتماعی را فریاد میکرد و سرانجام هم شهید همین آرمانها شد و شاید از معدود شهدای راه آزادی و عدالت در ایران که لقب آنارشیست را هم به دوش کشیده است چراکه همواره در راه استقلال فکری کوشید و چه ملیگرا، چه مذهبی، چه رضا شاه و چه خاندان قاجار از گزند انتقاداتاش در امان نبودند. او بود که آنارشیسم را نه در عرصهی فکری که در عرصهی عمل معنا کرد و تا آنجا پیش رفت که با جمهوری به مخالفت برخاست و انقلاب مشروطه را زیر سوال برد و پرسشهای فراوانی در راه مبارزه با استبداد مطرح کرد. این چهرهی تاریخی و بحثبرانگیز امروز طرفداران و منتقدان زیادی دارد، مقالهها و کتابهای زیادی درباره زندگی او نوشته شدهاند، دستهای او را ملحد و دستهای دیگر او را روشنفکر نامیدهاند. او اما که بود و چه میخواست که سرانجام در ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳ در خانهآش ترور شد؟
جنگ جهانی اول در روزهای جوانی
در یک روز پاییزی سال ۱۲۷۳ خورشیدی در همدان چشم گشود، او را سید محمدرضا کردستانی نامیدند و از آنجا که از طبقهای متوسط میآمد این بخت را یافت که در آن روزهای فقر و بیسوادی تحصیل کند. تحصیلات اولیه را در مکتبخانه گذراند و پس از آن در آموزشگاههای “الفت” و “آلیانس” فارسی و فرانسه را آموخت. اما پیش از پایان تحصیلات مشغول کار در یک تجارتخانه شد و از آنجا بود که به ترجمه از زبان فرانسه مشغول شد و از همین طریق بر تسلط خود به این زبان افزود. ۱۵ ساله بود که راهی اصفهان شد و چندی بعد به تهران رفت تا تحصیلاتاش را تمام کند. روح ناآرام او اما تاب ماندن در یک شهر را نداشت و شاید از همین روی بود که به همدان بازگشت و پس از آن هم گذارش به شهرهایی همچون قزوین، رشت و انزلی افتاد.
عشقی در دورانی پا به زندگی گذاشت که از پرحادثهترین روزهای تاریخ به شمار میرود؛ چه در عرصهی ایران و در جای جای جهان. هنوز جوان بود که جنگ جهانی اول درگرفت و او هم با همان اطلاعات و دیدگاههای روزگار جوانی، جانب آلمان و عثمانی را گرفت و با گروهی از مردمان مهاجر ایرانی که شماری از روشنفکران آن دوران همچون عارف هم در میان آنها بود راهی استابول شد. در همین استابول بود که بار دیگر سراغ درست و تحصیلات رفت و مشغول تحصیل در دارالفنون بابعالی این شهر شد اما نه مداوم که به عنوان مستمع آزاد. در همین دوران هم بود که نمایشنامهنویسی را آغاز کرد و از جمله “اپرای رستاخیز شهریاران ایران” را در استانبول قلم زد. اثری که تحت تاثیر مشاهداتاش از ویرانههای مدائن در بغداد و موصل نوشته شد. عشقی بغداد و موصل را در مسیراش به استانبول نظاره کرد و جرقهی معروفترین نمایشنامهاش در همانجا به ذهناش خطور کرد. نمایشنامهای که در آن، پادشاهان ایران را از گور برمیخیزاند تا شکوه پیشین ایران را بار دیگر بازنمایی کند: “بعد از این اقبال ایران را دگر افسوس نیست/ لکهای در سرنوشت کشور سیروس نیست”. اپرای رستاخیز شهریاران ایران تاکنون چندین بار به روی صحنه رفته است.
میرزاده عشقی پس از بازگشت از استانبول به فعالیتهای روزنامهنگاری در زادگاهش ادامه داد و همزمان به سرودن و انتشار شعرهایش پرداخت. او که پیش از سفر به استانبول و با آغاز جنگ جهانی اول، اولین روزنامهاش “روزنامه عشقی” را در همدان منتشر میکرد، پس از بازگشت تلاش کرد که فعالیت خود را ادامه دهد و از همین روی بود که روزنامه “قرن بیستم” را منتشر کرد. پرکارترین و تاثیرگذارترین دورهی روزنامهنگاریاش به وقتی بازمیگردد که در همین روزنامه قلم میزد؛ روزنامهای با قطع بزرگ و در چهار صفحه که امتیازش به خود او تعلق داشت و تنها ۱۷ شماره منتشر شد، چراکه دیدگاههای تند سیاسی و اجتماعیاش فراتز از خط قرمزهای آن روزگاران پا گذاشته بود و حکومت دیگر تاب تحمل آن را نداشت. “قرن بیستم” به گفته خود میرزاده در زمان انتشار تنها دو مشترک داشت اما در بیش از سه سال فعالیت خود تحت نام عشقی شهرتی نه چندان همهگیر کسب کرد. این روزنامه که انتشار منظمی نداشت همچنین از معدود روزنامههایی بود که اولین شعرهای نیما یوشیج در تلاش برای شکستن قواعد شعر کلاسیک را منتشر کرد.
سه دهه عمر کوتاهی است برای مبارز و شاعر و روشنفکر شدن، میرزاده عشقی اما در این سه دهه که یک دههی آن را میتوان به کودکی سپرد، چنان فعالیتهایش را گسترش داد که به روزنامهنگاری منتقد، شاعری اجتماعی و روشنفکری آنارشیست بدل شد. میرزاده بیشتر از هر چیزی دغدغهی مسائل اجتماعی داشت و شاید از همین روی بود که از حجاب و وضعیت زنان گرفته تا مجلس و سیاست را در شعرهایش انعکاس داد. او در جایی از اثر مشهور “کفن سیاه” که به مساله حجاب و زن میپردازد و زندگی اندوهبار آنان را در قالب شعر بیان میکند، چنین میگوید:
“شرم چه؟ مرد یکی بنده و زن یک بنده/
زن چه کرده است که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبندهی نازیبنده؟/
گر کفن نیست بگو چیست پس این روبنده؟/
مرده باد آن که زنان زنده به گور افکنده”
او که شاعر سمبلیک، سیاسی و اجتماعی بود تلاش میکرد تا واقعیت جامعه را در شعرهایش منعکس میکند و شاید از همین روی باشد که شعرهایش همچنان هم خواننده دارد و انتقادات تند و تیزش از اواضع سیاسی و اجتماعی و زنان همچنان هم میتواند مخاطب داشته باشد. این شاعر و روزنامهنگار که در انتقاد از شخصیتهای سیاسی و اوضاع آن روزگار هیچ ابایی نداشت، با مشاهده اتفاقات آن روزگار به مخالفت با جمهوری که او را جمهوری “قلابی رضاخانی” توصیف میکرد، پرداخت و حتی تا آنجا پیش رفت که لبهی انتقادات تند و تیزش را به شمت جنبش مشروطه و انقلابیون هم گرفت.
“به تهران نیست یکتن انقلابی// به جز مشروطهخواهان حسابی// که از وحشت نگردند آفتابی// اگر گردند، خیلی بدلعابی// بیاویزیمشان بر چوبه دار// به نام ارتجاعیون و اشرار”
او زبانی مردمی و همهفهم داشت و به همین دلیل بسیاری از مردم با نثر و شعرهایش ارتباط برقرار میکردند، امتیازی که در کنار صراحت زبان و شجاعتاش، او را به شهرتی روزافزون رساند. تا آنجا که ملکالشعرای بهار پس از مرگاش در سوگ او گفت: “عشقی مرد و از آن کشوری که هیچوقت روح حساس وی از آن خشنود نبود، به سرای دیگر شتافت! من بیاندازه متأسف هستم که در این اوقات اخیر با آن شاعر خوشقریحه و نوجوان، آشنا و معاصر شده بودم! این آشنایی و رفاقت من با او زیادتر مرا در مرگ عشقی ماتمناک و عزادار ساخت.”
نقد جمهوریت و ترور شاعر جوان
میرزاده عشقی در صبحگاه ۱۲ تیرماه ۱۳۰۳ خورشیدی در خانهاش هدف گلوله دو نفر قرار گرفت و همان دم جان سپرد. مرگ او در روزهایی رخ داد که با آغاز زمزمهی جمهوریت، انتقاداتاش علیه جمهوریت را مطرح میکرد و حتی به انتشار دوبارهی روزنامهی “قرن بیستم” در قطع کوچک دست زده بود، روزنامهای که تنها یک شماره منتشر شد و توقیف آن به او مجال نداد که شماره دوم را چاپ کند.
این شاعر آنارشیست سی ساله بود که ترور شد، کسی که در عرصهی شعر درخشیده بود و با همان سن و سال اندکاش تلاش کرده بود تا قواعد کلاسیک شعر را بشکند. او در ابتدای منظومه “نورزوینامه” نوشته بود: “پندار من این است که باید در اسلوب سخنسرایی زبان فارسی تغییری داد و در این تغییر نباید ملاحظهی اصالت آن را از دست داد.” و شاید با توجه به همین کوششهاست که محمدعلی سپانلو در کتاب “چهار شاعر آزادی” میگوید که اگر زنده میماند شاید رقیب نیما میشد.
این تنها سپانلو نیست که عبارت “اگر زنده میماند” را برای میرزاده عشقی به کار برده است، چراکه بسیاری از تحلیلگران و شاعران در نقد میرزاده عشقی همواره نقبی به جوانمرگیاش میزنند و یادآور میشوند که همه دستاوردهایش وقتی بود که هنوز سی سالگی را به پایان نرسانده بود. باور کنیم یا نه، مرگ زودهنگام میرزاده عشقی فرصت پخته شدن را از او گرفت، کسی که در دههی بیست زندگیاش ثابت کرده بود پتانسیلهای زیادی را در خود نهان دارد.
- منبع تصاویر استفاده شده در این مطلب (صفحههایی از روزنامه قرن بیستم) سایت شخصی محمد قائد است.