حتا اگر عادت به خاطره نویسی داشتم، سی سال پیش، این روزها، نوشتن کاری بود که لابد فقط از مردم افلیج بر می آمد. تمام روز و گاه تا نیمه های شب در خیابانها بودیم و چند ساعتی را اگر به ناچار در خانه، در خواب بودیم که توانی بماند برای حمله و گریز فردا.
ما دیگر فقط می دویدیم و کمتر فکر می کردیم. همیشه همینطور است وقتی که آدم می دود، اگر فکری هم داشته باشد، تنها فکر رسیدن است. مقصد؟ گو هر کجا که اینجا نباشد.
مدتها بود که اینطور شده بود؛ مدتها پیش از آنی که شاه با چهره گرفته و خسته به تلویزیون بیاید وبا صدایی آرام بگوید که صدای انقلاب ما را شنیده است، اینطور شده بود.
وقتی این را می گفت من که تازه مزدوج شده و از خانه پدری رفته بودم، تصادفاً آنجا بودم در میان خواهر و برادرهای کوچکتر و همانطور منقلب، شاید هم منقلب ترم!
مادرم گفت:” دختر! ببین این بیچاره می گه صدای انقلاب شما رو شنیدم. بتمرگین دیگه!“
مادرم که هر چه سختی از روزگار دیده بود، هرگز به سیاست ربطش نمی داد، دلش مثل همیشه که برای همه می سوخت برای شاه هم سوخته بود...
راست این بود که منهم از دیدن چهره غمگین او احساسات عجیب و غریبی را تجربه می کردم! احساساتی باشی، جوان باشی، زن باشی و مردی را در موضع ضعف ببینی که روزی با تبختری نفرت انگیز اما ترسناک پشت همین تلویزیون ظاهرشده و گفته بود فقط همین!هر کس هم که نمی خواهد بیاید پاسپورتش را بگیرد و برود به هر جهنم یا بهشتی که می خواهد. زود به سیاست کشیده شده بودم. همراه با اولین جوانی از فامیل نزدیک که وارد دانشگاه شده بود. در عالم نوجوانی و آن غرور وعواطفی که میهن را و آزادی را و سیاست رابرایم معنی می کرد، احساس خشم و همزمان بیچارگی کرده بودم. و اینک باز او بود در هم شکسته و ترسیده. خدای من! شاه ِ ترسیده دیگر چه جور شاهی ست؟!
بارها بعد از ان طی این سالهای بحرانی که می گذشت و هر بار خاطراتمان را شخم می زد، به آن روز فکر کرده ام وذهنم دوست داشته است با این احتمال بازی کند که: آیا می توانست راست باشد؟ آن روزها کسی فرصت اندیشیدن به این سوالهای بچه گانه را نداشت. پس از آن تلاش نیمه جان و انگار بی برنامه، آنچه بیش از همه به واقعیت پاسخ داد از سمت آنان حکومت نظامی بود!و از سمت ما بی پروا تر به سوی پایان دویدن. رژیم تا دندان مسلح شاهنشاهی! که آنهمه از هیمنه اش گفته بودیم حالا به تمامی در خیابان ها بود و در مقابل ما بود. قلب تاریخ داشت در دستان ما میزد که مشت شده بود و می کوبید. نسل ما به گمانم خسته تر از ان است که تا هست به پرسش هایی بازگردد که آن روز می توانست وجود داشته باشد.
آنچه که به آن روزها مربوط می شود از خوب و بد، دیگر در میان نیست. پاسخ هایی اگر بود، برای کاستن خسران چه برای ما مردم و چه برای آن رژیم مستبد ِ مغضوب شده، دیگر اکنون به تصویرهای مردگان بر دیوار می ماند. اگر درایتی درمیان بود پیش از آنی که ناله مردم فریاد شود و شاه آن را بشنود کمی عافیت خویش را به خطر می انداخت و سلطان را ملتفت می کرد. زیرا فریادی که از برج و باروی کاخ ها بگذرد، دیگر ویرانگر است و هیچ دیو و فرشته ای حریفش نیست. مهمترین قانون: انقلاب ها نباید آغاز شوند! زیرا که با دمیدن نسیمش دیگر در میان معرکه ای! جهان به تمامی تجربه کرده است که اگر پیش از وقوعش از فشار بر مردم نکاهند، فقط باید همراهش شوند گروهی سواره، گروه های بیشتری پیاده هر کس به سودایی و همه از یک راه.
انگلستان و سنت دیرین پارلمانش، فرانسه و شاهان مستبد و بی مشیر و مشارش! نتایج روشن این دو کردارند. چه کسی می گوید مردم در فرانسه امروز آسوده تر از انگلیسی ها می زیند؟ اما کدام ملت بیشتر هزینه کرده است؟
شانزده سال قبل از اینکه شاه بیاید و دل خیلی ها را بسوزاند،، سیزده سال قبل از آنکه شاه بگوید هر کس عضو حزب نیست از مملکت برود، و ایضاً سه سالی پیش از اینکه اولین چریکها (مجاهدین خلق) در صحنه مبارزات ایران ظاهر شوند، مهدی بازرگان که این روزها نظام جمهوری اسلامی با اصرار تمام از برگزاری مراسم سالگرد وفاتش جلوگیری می کند و تصادفاً اولین نخست وزیر بعد ازهمین انقلاب بود، در دادگاه شاه گفته بود: “ ما آخرین کسانی هستیم که از راه قانون اساسی به مبارزه سیاسی برخاسته ایم. از رئیس دادگاه انتظار داریم این نکته را به بالاتریها هم بگوید.” حالا بالاترین بالاتری ها آمده بود تا بگوید که شنیده است! تا بگوید که سخن متین بازرگان را نمی توان شنید اما فریاد انقلاب را آری!
دوران انقلاب ها به سبک انقلاب فرانسه یا انقلاب اکتبر روسیه و شاید حتا انقلاب ایران به پایان رسیده باشد. اما اینکه استبداد زبانی جز سرنگونی نمی شناسد چرا باید تغییر کرده باشد. اینکه انسان زور را برای همیشه برنمی تابد کی بی اعتبار شده؟ رهبران جمهوری اسلامی بیش از همه فلاسفه جهان از فطرت انسان و نیازش به آزادی حرف زده اند. اما حریم آزادی بخشی و سرکوبگری شان مجموعه کاملی از انواع استبدادهای امروزی بشر است.
امری از امور مردم نیست که آنها تکلیف ش را تعیین نکرده باشند. لحظه ای نیست که آنان را آسوده گذاشته باشند. دین و دنیای شان در ید باکفایت خود گرفته اند. بیشترین دستاوردشان برای مردم تبلیغ و تهدید و تنبیه بوده است.
کسانی به ما ایراد می گیرند که در رژیم پیشین شما فقط آزادی سیاسی نداشتید چرا انقلاب کردید که آزادی های اجتماعی و فردی را هم بیش از گذشته از دست بدهید؟ امثال من هنوز بر سر آنند که محدودیت سیاسی برای ما فردی هم بود، زیرا کتاب خواندن ما را هم تحت نظر داشت. اجتماعی هم بود زیرا تشکل های صنفی ما را هم زیر سلطه داشت. راستی نسل فردا اگر طاقت این استبداد را نیاورد و وضع بدتر و بی آینده تری را برای خود رقم بزند پاسخی برای پرسشگران فردا نخواهد داشت؟
پاسخی که مصداق این پیام برشت است به نسل های آینده و هموار ه ؟
آهای آیندگان، شما که از دل گردابی بیرون می جهید
که ما را بلعیده است.
وقتی از ضعفهای ما حرف می زنید
از زمانه سخت ما هم چیزی بگویید.