در ادامه ی حرف هایم با حسین خسروجردی، به روزهایی رسیدیم که زندگی در ایران سخت و دشوار شده بود؛ آنقدر دشوار که او به فکر چاره ای برای بیرون رفتن از ایران بیفتد و آن همه خاطره و گذشته را به فراموشی بسپارد. دل یکدله کند و هنرش را توشه ی راهش…؛ و بعد از پنجاه سال زندگی، دل به جاده بزند و برود در پی دیارهای دیگر و دلدارهای دیگر… ادامه ی این گفت و گو را بخوانید.
خب؛ برسیم به روزگاری که تصمیم ات برای کوچ، جدی شد؛ از اون روزها برامون بگو.
من سالها بود که خسته شده بودم از وضعیت زندگی تو تهران؛ برای همین هم نمایشگاه هام رو تو شهرهای متفاوت می ذاشتم که این وسط اوضاع زندگی توی شهرستان ها رو هم بررسی کرده باشم ولی متاسفانه هر جا می رفتم، همین احوال بود. هر شهرستانی که می رفتم باز یه سری بودن که مثلا ما رو می کشیدن کنار و می گفتن آقای خسروجردی این تندروها نمی ذارن ما کار کنیم، نمایشگاه می ذاریم می آن به هم می زنن و…؛ یعنی دیدم انگار این جو مریض به همه جا سرایت کرده؛ ضمن اینکه من متاسفانه گوشه و کنار یک سری چیزهایی در مورد خودم می شنیدم که به خودم صد بار لعنت می فرستادم که حسین تو اصلن برای چی اینجا موندی؟
چی ها مثلا؟ می شه بگی؟
بله؛ مثلا یک بار یک خانم گالری داری به من گفت که آقای خسروجردی شما می تونید با معاونت وزارتخانه صحبت بکنید که برای من یک کاری بکنند. گفتم خب به چه مناسبت؟ کِی بود حالا؟ زمان احمدی نژاد. گفتم مگر اینها حرف من رو می خونن؟ گفت مگر شما اطلاعاتی نیستید؟ من همون بعد از ظهر اومدم خانه و به خانمم گفتم که من دیگه یه هفته هم بگی تو این مملکت نمی مونم. این یه دونه رو دیگه نمی تونم بپذیرم. گفتم، می دونی، من هر چی بودم، رک و رو راست تو این مملکت زندگی کردم و تظاهر به هیچ چیزی نکردم. این دستمزد من نیست. گفتم، خانوم! بمانیم، ما رو آهسته آهسته لجن مال می کنن. آخه منی که همیشه با شرافت کار کردم و محض نمونه حتی سر یه پروژه پولم رو تمام و کمال نگرفتم؛ حالا باید تو خیابان جواب مردم رو هم بدم؟ گفتم، من قرار بوده سی سال برای ایران زحمت بکشم، بیشتر هم کشیدم؛ حالا وقت بازنشستگی منه. دیگه قرارهام رو گذاشتم که بزنم بیرون.
اما، اول که اومدی، نیومدی که بمونی. درسته؟
آره؛ من اول که اومدم، دنبال یک پناهگاه بودم؛ بیشتر دلم می خواست یه جایی داشته باشم که هر وقت خسته شدم و گیر افتادم، بتونم بیام و توش راحت باشم، بعد هم زبون اینگلیسی خیلی مهم بود برام. همیشه این زبون رو دوست داشتم و دلم می خواست اینگلیسی بدونم، فکر کردم بیام اینجا، تو محیط زبونم راه می افته. دیگه اینکه دلم می خواست می اومدم اینجا، و فضاهای هنری و گالری هاش رو می بلعیدم. دوست داشتم بایستم و این کارها رو نگاه کنم. بعد هم تصورم این بود که با روال معمول تابلو فروختن سابقم می تونم اینجا برای خودم یه زندگی معمولی درست کنم و به زندگی هنری ام هم برسم.
اما نتونستی تو مارکت هنری اینجا درست و حسابی نفوذ کنی؛ نه؟
بله؛ خب، ببین، من از همیشه گرافیک و نقاشی رو جدی گرفتم تو زندگی م؛ و گفتم که هر کار بکنم دست از این دو تا نمی کشم؛ بعدها البته ماند فقط نقاشی، حالا توی همین کشمکش رفتن و دل کندن، مسایل پشت پرده ای پیش آمد با یکی از افراد قدرمندی که در دلالی هنر ایران صاحب نام ونشانی ست. که همه ی اونهایی که باید بدونن، می دونن که کیه و من دوست ندارم فعلا اسمش رو بیارم. البته بعد دعوا هم اون آقا برای ادامه ی همکاری و شرکت در حراج کریستیز ابراز تمایل کرد؛ اما من گفتم دیگه حاضر نیستم کار کنم. برای اینکه متوجه شدم پشت پرده ی این حراجی های و دلالی های هنری چه خبره. حالا من شدم بایکوتی اینها، ولی با این وجود خوشبختم؛ کار نمی فروشم، ولی راضی ام؛ چون در مملکتی زندگی می کنم که امنیت اجتماعی وجود داره؛ هم برای من هم برای بچه هام. من تازه بعد یک عمر کار کردن و زندگی کردن، در این سالها معنی بی دغدغه نشستن و اثر هنری خلق کردن رو فهمیدم. و این رو دوست دارم.
اون اوایل اینجا بیشتر شبیه مسافرها بودی و بین ایران و انگلیس در سفر، درست می گم؟
تقریبا. یه بار برگشتم، آن هم زمان انتخابات؛ سفرم مصادف شده بود دقیقا با تبلیغات انتخابات. حالا ببین جو چطور بود تو ایران، ما با این وضعیت سخت اینجا روزگار گذرانده بودیم، بعد تو ایران یه سری گفتن که آره یه گروهی رفتن اینگلیس دوره دیدن که بیان اینجا برای میر حسین موسوی تبلبغ بکنن. ببین چقدر خنده دار بود ماجرا. یعنی هنوز پام رو نذاشته بودم تو اونجا، دوباره باز تهمت ها و افتراها و حاشیه ها شروع شد. حالا کاری ندارم، به هر حال من با تمام وجودم برای میر حسین تبلیغ کردم و به کاری که می کردم هم اعتقاد داشتم. اونجا یه نمایشگاه گذاشتیم برا میرحسین که مسیولیت برپایی ش به گردن من افتاد. آقای مسجدجامعی پشت قضیه بود و آقای مهندس کاظمی، محمد بهشتی و حیدریان و اینها… خلاصه، ساختمان رو کرایه کردیم و این نمایشگاه رو راه انداختیم. پونصد تا آرتیست رو جمع کردیم و از هرکدام یه کار گرفتیم، بعد هم یه سری کار درخشان شده بود، در زمینه ی پوستر که البته پوستر ها رو گفتن جمع کنید…
بعدش چه شد؟
بعدش رو همه می دونن، تو هم می دونی که چه شد. کفه ی ترازو به سمت آقای احمدی نژاد چربید و بعد هم که بکش بکش های خیابانی؛ اون وسط یه عده به من گفتن که حسین جمع کن برو، که اینها برات برنامه گذاشتن که ضایع ت کنن، به هوای اینکه آتلیه ت شده خانه ی تیمی و اینها… من هم ویزام رو ردیف کردم و برگشتم لندن.
خب، کمی هم از لندن بگیم؛ فضای هنری اینجا رو کارت تاثیر داشته؟
طبیعیه که داشته باشه، به هر حال آدم ها متاثر از فضا و متاثر از ارتباط هاشون اند. مثلا چه بسا اگه فرانسه می رفتم الان یه آدم دیگه بودم.
غیر این نمایشگاه ها، مثال دیگه ای هم می زنی در تایید حرفات؟
مثلا من هیچ وقت؛ غیر از تصوری که از معاشقه داشتم و روابط عاشقانه، هیچ چیز عینی ای در این باره ندیده بودم. یعنی سینما بود که من همیشه سینما رو یه چیز غیر واقعی دونستم، جوری که اصلن تو بچه ها افتاده بود که حسین از سینما بدش می آد. البته من بدم نمی آد از سینما ولی خب خوشم هم نمی آد. به هر حال من هیچ وقت سینما رو باور نکردم؛ در اینجا اما معاشقه عینیت پیدا کرد. از معاشقه ی دو تا جوان کم سال، تا پیرمرد - پیرزن هایی که مثلا توی پارک همدیگه رو در آغوش گرفتن. اینقدر این روابط زلال و نابه که آدم فکر می کنه دو تا مرغ عشق دارن به هم نوک می زنن. یعنی اینقدر این حس واقعیه و تو رابطه آدم ها اجازه دارن که خودشون باشن، که این روابط جوری مثل معلم من شده تو این سالها، و البته که مایه ی آرامشم هم. اونقده که بر خلاف ایران که همیشه از خیابان به آتلیه و تنهاییم پناه می بردم، اینجا هر وقت دلم می گیره و فضا برام غیر قابل تحمل می شه، از آتلیه م می آم بیرون و می زنم به آرامش خیابون.
برای سوال آخر، از پروژه های امروزت بگو… چه چیزهایی تو سر داری؟
من الان دارم روی یک سوژه ی تازه کار می کنم؛ خب، من فکر می کنم که معماری آیینه ی تمام نمای فرهنگ هر ملته؛ یعنی تمام رفتار اجتماعی در معماری نمود پیدا می کنه؛ خب، معماری اینجا به من می گه که عمده ی ساختمان های اینجا با عشق ساخته شدن و با اعتماد؛ می بینی که غالب حیاط خانه های اینجا دیوار نداره؛ حتی پارک هاشون هم همین طور. غیر اینها هم خانه های اینجا دقیقا، از نظر فضا “ کافی ” ان؛ یعنی من دیدم که آدم ها در فضایی کم و کافی زندگی می کنن… به هر روی من این توضیح رو دادم که بگم؛ نگاه به این معماری، سوژه ی کارهای تازه ی منه…