از پشت تلفن و با صدای بلند گفت: “مگه بی غیرتیم؟ مگه می شه نرفت؟”
به او گفتم مواظب خودش باشد. مواظب خواهرش. تردیدی نبود که قرار است آن روز بهشت زهرای تهران آبستن حوادث بسیاری باشد. دوستانی که در رفت و آمد بودند خبر از حضور گسترده نیروهای امنیتی می دادند. آن روزها “نگرانی” بخش جدی از زندگی روزمره ما شده بود. با اراده خودمان بیرون می آمدیم اما نمی دانستیم چه اتفاقاتی در پیش است.
به او گفتم تب دارم. سر کار هستم و باید تا یک ساعت دیگر بمانم. گفتم به جای بهشت زهرا به مصلی تهران می روم. آنجا هم میعادگاه دیگری برای آن روز بود و به من هم نزدیک. به مناسبت چهلم «ندا» قرار شده بود آنهایی که می توانند به بهشت زهرا بروند و دیگران در اطراف مصلی تهران تجمع کنند. خداحافظی کردیم. باز هم تاکید کردم مواظب خودتان باشید.
راه افتادم و از کوچه پس کوچه های خیابان صابونچی(مهناز) به سمت مصلی حرکت کردم. هر چه نزدیک تر می شدم تعداد بیشتری از مردم را می دیدم که به آن سمت حرکت می کنند. به خیابان عباس آباد رسیدم. جمعیت زیاد اما پراکنده بود. مقابل درب مصلی تهران تعداد زیادی از ماموران گارد ویژه حضور داشتند. ایستگاههای مترو آن حوالی را تعطیل کرده بودند. خودم را به خیابان مفتح رساندم. مردم در جنوب خیابان جمع شده بودند و ماوران در شمال آن و مقابل درب مصلی تهران. هر دو گروه نظاره گر هم بودند. گاهی صدای شعارهای پراکنده به گوش می رسید. ماموران اجازه نمی دادند که کسی به مصلی نزدیک شود.
هیجان زیاد به بالا رفتن تب بدنم کمک کرده بود. به مردم نگاه می کردم و خصوصا جوانانی که آدم را به فکر فرو می بردند. دو دختر نوجوان؛ شاید 16-17 ساله، با دست بند و پیشانی بندهای سبز به سمت مامورها حرکت کردند. نگاهم روی آنها قفل شده بود. آن روزها بیش از همه نگران دختران جوان و نوجوان بودیم و عجیب آنکه آنها از شهامت و جسارت بیشتری برخوردار بودند. نمی دانم از عوارض بیماری بود یا نگرانی که احساس می کردم زمان کند شده است. قدم های آنها را می شمردم و به مسیر حرکتشان نگاه میکردم. دیگر جای شک نبود. آن دو مستقیما به سمت سرهنگی که ظاهرا مسئول نیروهای مستقر در آنجا بود میرفتند. محکم تر به سیگارم پک میزدم و تنم سست شده بود.
چیزی که مشخص بود این بود که در حال بحث با سرهنگ هستند. انگشت هایشان را به سمت صورت او گرفته بودند و چیزی میگفتند. نزدیکتر رفتم. حالا صداها را واضح تر می شنیدم.
- مگه کی بوده؟ اونم یک دختری بوده مثل ما. به جای اینکه ما را بزنید به دنبال قاتل او باشید.
- زود متفرق بشین. دیگه تذکر نمی دم ها!
- چرا باید متفرق بشیم؟ اگر برای گرفتن حق خواهر خودت جمع شده بودیم بازم می گفتی متفرق بشین؟
- الله اکبر!!!
- الله اکبر…
دخترک سفید پوش الله اکبر را با صدایی بلند گفت. فریاد زد. یک لحظه به سمت مردم برگشتم و دیدم بسیاری نظاره گر این صحنه هستند. حتی زمان برای برگرداندن صورتم به سمت دخترها اکتفا نکرد. فقط صدای فریاد پر خش یکی از آنها را شنیدم که با صدای بلند گفت: یا حسین میرحسین…
درگیری شدید شد. مردم دوباره جان گرفتند و شعار می دادند. شعارهای “یا حسین میر حسین” فضا را پر کرده بود. چند نفری عکسهای “ندا” را در دست داشتند. بوی گاز اشک آور فضا را پر کرده بود. هر کسی به جایی پناه می برد. جمعیت پراکنده میشد و باز دوباره به سمت مصلی برمی گشت.
همه جا را نگاه می کردم تا شاید اثری از آن دو دختر پیدا کنم. دوباره بازداشتها و برخوردهای شدید آغاز شده بود. مردم به همدیگر کمک میکردند. یکی دود سیگار در چشمهای دیگری فوت میکرد و آن یکی به جوانی که سرش زخمی شده بود میرسید. آن روزها و در قلب تهران صدای شعار و فریاد و شلیک گاز اشک آور به آوایی آشنا تبدیل شده بود. به سمت پایین خیابان مفتح حرکت کردم. نفس کشیدن برایم سخت شده بود. آنجا جمعیت متراکم تر و بیشتری را میدیدم. هنوز کاملا وارد جمعیت نشده بودم که چند دختر و پسر جوان شروع به فریاد زدن کردند. برگشتم. سه مامور دختر جوانی را با ضرب و شتم به سمت شمال خیابان میبردند. همان جوانهایی که فریاد میزدند با سرعت به سمت ماموران حرکت کردند. درگیری بالا گرفت اما چند لحظه بعد دختر جوان را دیدم که با صورت پر از اشک و هیجان زده به سمت ما دوید. آن جوانان توانسته بودند او را از دست ماموران رها کنند اما چند نفری از آنها بازداشت شدند.
صدای گریههای بلند مردی توجه مرا به خود جلب کرد. در چند قدمی من و در کنار یک خانم ایستاده بود. به سمتش حرکت کردم و دستم را دور شانههایش انداختم. بیش از همه چیز جای مهر نماز بر پیشانی مرد توجه مرا به خود جلب کرده بود. سعی کردم تا او را از آن فضا دور کنم. راه افتادیم. صدای زن را از پشت سرم شنیدم که می گفت: خون ندا و این جوانها روزی دامن ظالمان را خواهد گرفت. این بچه ها همه «ندا» شده اند…